بازگشت

تفسير قوله تعالي: (ان يسرق فقد سرق أخ له من قبل)


[22] -15- الراوندي: روي سعد بن عبدالله، عن محمد بن الحسن بن شمون، عن داود بن القاسم الجعفري، قال:

سأل أبامحمد عليه السلام، عن قوله تعالي: (إن يسرق فقد سرق أخ له من قبل) [1] رجل من أهل قم، و أنا عنده حاضر.

فقال أبومحمد العسكري عليه السلام: ما سرق يوسف، انما كان ليعقوب عليه السلام منطقة [2] ورثها من ابراهيم عليه السلام، و كانت تلك المنطقة لا يسرقها أحد الا استعبد، و كانت إذا سرقها انسان نزل جبرئيل عليه السلام و أخبره بذلك، فأخذت منه، و أخذ عبدا.

و ان المنطقة كانت عند سارة بنت اسحاق بن ابراهيم، و كانت سمية أم اسحاق، و إن سارة هذه أحبت يوسف و أرادت أن تتخذه ولدا لنفسها، و انها أخذت المنطقة فربطتها علي وسطه، ثم سدلت عليه سرباله، ثم قالت ليعقوب: ان المنطقة قد سرقت.

فأتاه جبرئيل عليه السلام فقال: يا يعقوب! إن المنطقة مع يوسف، و لم يخبره بخبر ما صنعت سارة لما أراد الله، فقام يعقوب إلي يوسف ففتشه - و هو يومئذ غلام يافع - و استخرج المنطقة، فقالت سارة ابنة اسحاق: مني سرقها يوسف، فأنا أحق به.

فقال لها يعقوب: فإنه عبدك علي أن لا تبيعيه و لا تهبيه.

قالت: فأنا أقبله علي ألا تأخذه مني، و أعتقه الساعة. فأعطاها اياه فأعتقته.

فلذلك قال اخوة يوسف: (إن يسرق فقد سرق أخ له من قبل).

قال أبوهاشم: فجعلت أجيل هذا في نفسي، و أفكر فيه، و أتعجب من هذا الأمر مع قرب يعقوب من يوسف، و حزن يعقوب عليه حتي ابيضت عيناه من الحزن، و المسافة قريبة، فأقبل علي أبومحمد عليه السلام فقال:

يا أباهاشم! تعوذ بالله مما جري في نفسك من ذلك، فإن الله تعالي لو شاء أن يرفع الستائر بين يعقوب و يوسف حتي كانا يتراءيان فعل، ولكن له أجل هو بالغه، و معلوم ينتهي إليه كل ما كان من ذلك، فالخيار من الله لأوليائه. [3] .

تفسير آيه ي (ان يسرق فقد سرق أخ له من قبل)

[22] -15- راوندي با سند خويش از داوود بن قاسم جعفري نقل مي كند كه گفته است:

مردي از اهل قم از امام عسكري عليه السلام درباره ي آيه ي «اگر او دزدي كرد، پيش تر هم برادري داشت كه دزدي كرده بود» سئوال كرد، من هم نزد او حاضر بودم.

امام عسكري عليه السلام فرمود: يوسف دزدي نكرد، بلكه پدرش يعقوب عليه السلام كمربندي داشت كه از حضرت ابراهيم عليه السلام به ارث برده بود. آن كمربند چنان بود كه هر كه آن را مي دزديد، برده مي شد و هرگاه انساني آن را مي دزديد، جبرئيل عليه السلام نازل مي شد و به او خبر مي داد، او هم كمربند را از او مي گرفت و خودش را به بردگي مي گرفت.

كمربند نزد ساره، دختر اسحاق، فرزند ابرهيم بود. مادر اسحاق نيز سميه بود. ساره يوسف را دوست مي داشت و مي خواست او را فرزند خودش قرار دهد. كمربند را گرفت و به كمر يوسف بست، سپس لباسش را روي آن انداخت و به يعقوب گفت: كمربند سرقت شده است.

جبرئيل عليه السلام نزد او آمد و گفت: اي يعقوب! كمربند همراه يوسف است. و به خاطر آنچه خدا خواسته بود، كار ساره را به وي نگفت. يعقوب برخاست و يوسف را كه نوجواني نورس بود، جست و جو كرد و كمربند را بيرون آورد. ساره دختر اسحاق گفت: يوسف آن را از من دزديده، پس من سزاوارترم كه او از آن من باشد.

يعقوب به ساره گفت: او برده ي تو باشد، به شرط آن كه او را نه بفروشي و نه ببخشي.

گفت: مي پذيرم، به شرط آن كه او را از من نگيري و او را هم اينك آزاد مي كنم. يعقوب او را به وي داد، ساره هم او را آزاد كرد.

از اين رو برادران يوسف گفتند: «اگر دزدي كرده، پيش تر هم برادري داشت كه دزدي كرده بود.»

ابوهاشم گويد: من اين را در خاطر خودم مي گذراندم و درباره ي آن مي انديشيدم و از اين كار تعجب مي كردم با آن كه يوسف به يعقوب نزديك بود و بر او اندوهگين شد، تا آنجا كه از اندوه گريه نابينا شد، در حالي كه مسافت نزديك بود. امام عسكري عليه السلام روي به من كرد و فرمود:

اي ابوهاشم! از آنچه از اين موضوع در دلت گذشت، به خدا پناه ببر، چرا كه خداوند اگر مي خواست پرده هاي ميان يعقوب و يوسف را بردارد، تا يكديگر را ببينند، چنان مي كرد. ليكن مدتي داشت كه مي بايست به آن مي رسيد و دانسته اي بود كه همه ي آن ماجرا به او مي رسيد، پس اختيار براي اولياي الهي از سوي خداوند است.


پاورقي

[1] يوسف: 77.

[2] المنطقة و النطاق: كل ما شد به وسطه، لسان العرب (نطق).

[3] الخرائج و الجرائح 2: 738 ح 53، بحارالأنوار 12: 298 ح 86، مدينة المعاجز 7: 664 ح 2653.