بازگشت

في فضل كلامهم (برتري سخن امامان)


[45] -7- علي بن عيسي الاربلي: قال أبوهاشم:

سمعت أبامحمد [عليه السلام] يقول: ان لكلام الله فضلا علي الكلام كفضل الله علي خلقه، و لكلامنا فضل علي كلام الناس كفضلنا عليهم. [1] .

[45] -7- علي بن عيسي اربلي از ابوهاشم نقل مي كند: شنيدم امام عسكري عليه السلام مي فرمود: سخن خداوند بر همه ي سخنان برتري دارد، آن گونه كه خداوند از آفريدگانش برتر است. سخن ما نيز برتر از سخن مردم است، آن گونه كه خود ما بر آنان برتري داريم.

[46] -8- أبوجعفر الطبري: حدثني أبوالفضل محمد بن عبدالله، قال حدثني جعفر [بن محمد] بن مالك الفزاري، قال: حدثنا محمد بن اسماعيل الحسني، عن أبي محمد الحسن بن علي عليهماالسلام، قال:

كان أبوجعفر عليه السلام شديد الأدمة، و لقد قال فيه الشاكون المرتابون: - و سنة خمس و عشرون شهرا -: أنه ليس هو من ولد الرضا عليه السلام، و قالوا لعنهم الله: انه من شنيف الأسود مولاه، و قالوا: من لؤلؤ، و أنهم أخذوه، و الرضا عليه السلام عند المأمون فحملوه إلي القافة، و هو طفل بمكة في مجمع من الناس بالمسجد الحرام فعرضوه عليهم، فلما نظروا إليه وزرقوه بأعينهم خرو لوجوههم سجدا، ثم قاموا، فقالوا لهم: يا ويحكم! مثل هذا الكوكب الدري و النور المنير يعرض علي أمثالنا؟ و هذا والله! الحسب الزكي، و النسب المهذب الطاهر، والله! ما تردد الا في أصلاب زاكية، و أرحام طاهرة، و والله! ما هو الا من ذرية أميرالمؤمنين علي بن أبي طالب، و رسول الله صلي الله عليه وآله و سلم، فارجعوا و استقيلوا الله و أستغفروه، و لا تشكوا في مثله.

و كان في ذلك الوقت سنه خمسة و عشرين شهرا، فنطق بلسان أرهف من السيف، و أفصح من الفصاحة، يقول: الحمدلله الذي خلقنا من نوره بيده، و اصطفانا من بريته، و جعلنا أمناءه علي خلقه و وحيه، معاشر الناس! أنا محمد بن علي الرضا بن موسي الكاظم بن جعفر الصادق بن محمد الباقر بن علي سيدالعابدين بن الحسين الشهيد بن أميرالمؤمنين علي بن أبي طالب، و ابن فاطمة الزهراء، و ابن محمد المصطفي عليهم السلام.

ففي مثلي يشك، و علي و علي أبوي يفتري، و أعرض علي القافة؟!

و قال: والله! إنني لأعلم بأنسابهم من آبائهم، إني والله! لأعلم بواطنهم و ظواهرهم و اني لأعلم بهم أجمعين، و ما هم إليه صائرون، أقوله حقا و أظهره صدقا، علما ورثنا الله قبل الخلق أجمعين، و بعد بناء السموات و الأرضين و أيم الله لولا تظاهر الباطل علينا، و غلبة دولة الكفر، و توثب أهل الشكوك و الشرك الشقاق علينا، لقلت: قولا يتعجب منه الأولون و الآخرون.

ثم وضع يده علي فيه، ثم قال: يا محمد! اصمت كما صمت آباؤك، (فاصبر كما صبر أولوالعزم من الرسل و لا تستعجل لهم) [2] الآية، ثم تولي لرجل إلي جانبه فقبض علي يده و مشي يتخطي رقاب الناس و الناس يفرجون له، قال: فرأيت مشيخة ينظرون إليه و يقولون: (الله أعلم حيث يجعل رسالته) [3] ، فسألت عن المشيخة، قيل: هؤلاء قوم من حي بني هاشم من أولاد عبدالمطلب.

قال: و بلغ الخبر الرضا علي بن موسي عليهماالسلام و ما صنع بابنه محمد عليه السلام فقال: الحمدلله. ثم التفت إلي بعض من بحضرته من شيعته، فقال: هل علمتم ما قد رميت به مارية القبطية، و ما ادعي عليها في ولدها ابراهيم عليه السلام، ابن رسول الله صلي الله عليه وآله!

قالوا: لا، يا سيدنا! أنت أعلم، فخبرنا لنعلم.

قال: ان مارية لما أهديت إلي جدي رسول الله [صلي الله عليه وآله] أهديت مع جوار قسمهن رسول الله صلي الله عليه وآله علي أصحابه، و ظن بمارية من دونهن، و كان معها خادم يقال له [جريح]: يؤدبها بآداب الملوك، و أسلمت علي يد رسول الله صلي الله عليه وآله و أسلم جريح معها، و حسن ايمانها و اسلامهما، فملكت مارية قلب رسول الله صلي الله عليه وآله فحسدها بعض أزواج رسول الله، فأقبلت زوجتان من أزواج رسول الله صلي الله عليه وآله إلي أبويهما تشكوان رسول الله صلي الله عليه وآله فعله و ميله إلي مارية و ايثاره إياها عليهما حتي سولت لهما أنفسهما أن تقولا [4] : ان مارية انما حملت بابراهيم من جريح، و كانوا لا يظنون جريحا خادما زمنا، فأقبل أبواهما إلي رسول الله صلي الله عليه وآله، و هو جالس في مسجده، فجلسا بين يديه و قالا: يا رسول الله! ما يحل لنا و لا يسعنا أن نكتمك ما ظهرنا عليه من خيانة واقعة بك.

قال: و ماذا تقولان؟ قالا: يا رسول الله! ان جريحا يأتي من مارية الفاحشة العظمي، و إن حملها من جريح، و ليس هو منك، يا رسول الله!

فأربد وجه رسول الله صلي الله عليه وآله، و تلون لعظم ما تلقياه به، ثم قال: ويحكما ما تقولان؟!

فقالا: يا رسول الله! إننا خلفنا جريحا و مارية في مشربة و هو يفاكهها و يلاعبها، ويروم منها ما يروم الرجال من النساء، فابعث إلي جريح فإنك تجده علي هذه الحال، فانفذ فيه حكمك و حكم الله تعالي.

فقال النبي صلي الله عليه وآله: يا أباالحسن! خذ معك سيفك ذاالفقار حتي تمضي إلي مشربة مارية، فإن صادفتها و جريحا كما يصفان فأخمدهما ضربا.

فقام علي عليه السلام واتشح بسيفه و أخذه تحت ثوبه، فلما ولي و مر من بين يدي رسول الله صلي الله عليه وآله أتي إليه راجعا فقال له: يا رسول الله! أكون فيما أمرتني كالسكة المحماة في النار، أو الشاهد يري ما لا يري الغائب؟

فقال النبي صلي الله عليه وآله: فديتك يا علي! بل الشاهد يري ما لا يري الغائب.

قال: فأقبل علي عليه السلام و سيفه في يده حتي تسور من فوق مشربة مارية و هي جالسة و جريح معها يؤدبها بآداب الملوك و يقول لها: أعظمي رسول الله صلي الله عليه وآله و سلم، و كنيه، و أكرميه، و نحو من هذا الكلام حتي نظر جريح إلي أميرالمؤمنين [عليه السلام]، و سيفه مشهر بيده، ففزع منه جريح و أتي إلي النخلة في دار المشربة فصعد إلي رأسها، فنزل أميرالمؤمنين إلي المشربة و كشف الريح عن أثواب جريح، فانكشف ممسوحا.

فقال: انزل، يا جريح! فقال: يا أميرالمؤمنين! آمن علي نفسي؟

فقال: آمن علي نفسك، قال: فنزل جريح و أخذ بيده أميرالمؤمنين عليه السلام، و جاء به إلي رسول الله صلي الله عليه وآله فأوقفه بين يديه و قال له: يا رسول الله! ان جريحا خادم ممسوح فولي النبي بوجهه إلي الجدار و قال: حل لهما - يا جريح! - و اكشف عن نفسك حتي يتبين كذبهما، و يحهما ما اجراهما علي الله و علي رسوله؟!

فكشف جريح عن أثوابه، فإذا هو خادم ممسوح كما وصف، فسقطا بين يدي رسول الله و قالا: يا رسول الله! التوبة، استغفر لنا، فلن نعود، فقال رسول الله صلي الله عليه وآله: لا تاب الله عليكما فما ينفعكما استغفاري، و معكما هذه الجرأة علي الله و علي رسوله؟ قالا: يا رسول الله! فإن استغفرت لنا رجونا أن يغفر لنا ربنا، فأنزل الله الآية التي فيها (ان تستغفر لهم سبعين مرة فلن يغفر الله لهم). [5] .

قال الرضا علي بن موسي عليهماالسلام: الحمدلله الذي جعل في و في ابني محمد أسوة برسول الله صلي الله عليه وآله و ابنه ابراهيم.

و لما بلغ عمره ست سنين و شهور قتل المأمون أباه، و بقيت الطائفة في حيرة، و اختلفت الكلمة بين الناس و استصغر سن أبي جعفر عليه السلام و تحير الشيعة في سائر الأمصار. [6] .

[46] -8- ابوجعفر طبري با سند خويش از امام حسن عسكري عليه السلام نقل مي كند:

امام جواد عليه السلام گندمگون و سبزه بود، آنچنان كه اهل شك و ترديد درباره ي او - كه 25 ماهه بود - گفتند: او از فرزندان حضرت رضا عليه السلام نيست و آن لعنت شدگان گفتند كه وي از نسل غلام سياه آن حضرت، به نام «شنيف» يا از «لؤلؤ» است و زماني كه حضرت رضا عليه السلام پيش مأمون بود، امام جواد عليه السلام را كه كودك بود، در مكه در حضور گروهي از مردم در مسجدالحرام پيش قيافه شناسان برده و بر آنان عرضه كردند. آنان چون در وي نگريستند و با چشمانشان به او خيره شدند، همه به سجده افتادند، سپس برخاسته، به آنان گفتند: واي بر شما! چنين ستاره ي درخشان و فروغ تابان را بر امثال ما عرضه مي كنيد؟ به خدا سوگند، اين نسب پاك و مهذب و پاكيزه است و به خدا قسم جز در اصلاب و ارحام پاك، نگشته است، به خدا سوگند او جز از تبار اميرمؤمنان علي بن ابي طالب و رسول خدا صلي الله عليه وآله نيست، برگرديد و به درگاه خدا توبه كنيد و آمرزش بخواهيد و در مثل او شك نكنيد.

در آن هنگام، سن او 25 ماه بود، با زباني برنده تر از شمشير و فصيح تر از فصاحت فرمود: خدايي را سپاس كه با دست خود ما را از نور خويش آفريد و ما را از بندگانش برگزيد و ما را امين خود بر آفريدگانش و بر وحي خود قرار داد. اي مردم! من محمد، فرزند علي بن موسي الرضا، فرزند كاظم، فرزند صادق، فرزند محمد باقر، فرزند زين العابدين، فرزند حسين شهيد، فرزند اميرمؤمنان علي بن ابي طالب و فرزند فاطمه ي زهرا و فرزند محمد مصطفايم.

آيا در همچون مني ترديد مي شود و بر پدرم تهمت مي زنند و مرا به قيافه شناسان عرضه مي كنند؟

سپس فرمود: به خدا سوگند، من به نسب و تبار آنان از پدرانشان داناترم، به خدا قسم من نهان ها و آشكارهاي آنان را بهتر مي دانم، من به همه ي آنان داناترم و اينكه سرانجامشان چه خواهد شد.

اين سخن را به حق مي گويم و به راستي آشكار مي سازم، خداوند، پيش از آفريدن همه و پس از بناي آسمان ها و زمين ها، ما را وارث قرار داده است. به خدا سوگند، اگر نبود اين كه باطل بر ما چيره شده و حكومت كفر بر ما غلبه يافته و اهل شك و شرك، بر ضد ما دشمني بر مي افروختند، سخني مي گفتم كه همه ي اولين و آخرين از آن به شگفتي مي آمدند.

سپس دست مباركش را بر دهانش نهاد و (خطاب به خود) فرمود: اي محمد، ساكت باش، آن گونه كه پدرانت سكوت كردند، «صبر كن، آن سان كه پيامبران صاحب عزم صبر كردند و بر آنان شتاب مكن...»

سپس رو به مردي كه كنارش بود كرده، دست او را گرفت و از ميان مردم راه افتاد، مردم نيز برايش راه مي گشودند. گويد: پيرمرداني ديدم كه به او مي نگريستند و مي گفتند: «خداوند داناتر است كه رسالت خود را در كجا قرار دهد.» درباره ي پيرمردان پرسيدم كه كيستند؟ گفته شد: آنان گروهي از طايفه ي بني هاشم از فرزندان عبدالمطلب اند.

گويد: اين خبر و آنچه با حضرت جواد عليه السلام كردند، به حضرت رضا عليه السلام فرمود: الحمدلله. سپس به برخي از شيعيانش كه در حضورش بودند روي كرد و فرمود: مي دانيد درباره ي ماريه ي قبطيه و پسرش ابراهيم عليه السلام پسر حضرت رسول خدا صلي الله عليه وآله چه نسبتي به ماريه دادند؟

گفتند: نه سرورا، شما داناتريد، بفرماييد تا بدانيم.

فرمود: چون ماريه را به جدم رسول خدا صلي الله عليه وآله هديه دادند، همراهش تعدادي كنيز بود. پيامبر خدا آن كنيزان را ميان اصحابش تقسيم كرد و ماريه را براي خود نگه داشت. همراه ماريه خادمي به نام «جريح» بود كه او را با آداب فرمانروايان ادب مي كرد. ماريه و جريح به دست پيامبر خدا مسلمان شدند ايمان و اسلامشان نيكو شد. ماريه در دل رسول خدا صلي الله عليه وآله جا گرفت، بعضي از زنان پيامبر بر او حسد بردند. دو تن از همسران رسول خدا صلي الله عليه وآله پيش پدرانشان رفته و از كار پيامبر و علاقه اش به ماريه و اين كه پيامبر او را بر آن دو برتري مي دهد، شكايت كردند؛ تا آنجا كه نفس [حسادت] آن دو، آنان [7] را واداشت كه بگويند: ماريه از جريح باردار شده است و ابراهيم را آورده است، و مدتي نمي پنداشتند كه جريح، خادم باشد. پدران آن دو پيش رسول خدا صلي الله عليه وآله آمدند، آن حضرت در سجده گاهش نشسته بود. برابر پيامبر نشسته و گفتند: اي رسول خدا، براي ما سزاوار نيست و نمي توانيم خيانتي را كه به تو شده است، از تو كتمان كنيم.

فرمود: چه مي گوييد؟ گفتند: اي رسول خدا، جريح با ماريه رابطه ي حرام دارد و ماريه از جريح باردار شده است نه از تو اي رسول خدا!

چهره ي پيامبر خدا، از سنگيني حرف و تهمتي كه آن دو بيان كردند، تيره و دگرگون شد، سپس فرمود: واي بر شما، چه مي گوييد؟

گفتند: اي پيامبر خدا، ما جريح و ماريه را در مشربه ديديم كه وي با ماريه شوخي مي كرد و از او چيزي مي خواست كه مردان از زنان مي خواهند. كسي را نزد جريح بفرست، خواهي يافت كه او بر اين حال است. پس حكم خود و حكم خداي متعال را درباره ي او اجرا كن.

پيامبر صلي الله عليه وآله فرمود: يا علي! ذوالفقارت را بردار و پيش ماريه و استراحتگاه او برو، اگر او و جريح را آنگونه يافتي كه اينان مي گويند، هر دو را بزن.

علي عليه السلام برخاست، شمشير خود را زير جامه ي خود پنهان كرد و راه افتاد، كمي رفته بود كه نزد رسول خدا صلي الله عليه وآله برگشت و عرض كرد: يا رسول الله، در آنچه فرمانم دادي، همچون آهن گداخته باشم (سريع و قاطع عمل كنم) يا شاهدي باشم كه آنچه را غايب نمي بيند، مشاهده مي كند؟

پيامبر صلي الله عليه وآله فرمود: فدايت شوم يا علي! بلكه شاهدي باش كه مي بيند آنچه را غايب نمي بيند.

گويد: علي عليه السلام در حالي كه شمشير در دستش بود رفت و از ديوار مشربه ي ماريه بالا رفت، ديد كه او نشسته و جريح هم با اوست و آداب فرمانروايان را به او مي آموزد و به او مي گويد: رسول خدا صلي الله عليه وآله را بزرگ بدار، با كنيه صدايش كن، احترامش كن و... از اين گونه سخنان. تا آنكه نگاه جريح به علي عليه السلام و شمشير آخته ي در دست او افتاد، ترسيد و از بيم جان بالاي درخت خرمايي رفت كه در آن خانه بود. اميرمؤمنان وارد آن خانه شد. باد، جامه هاي جريح را كنار زد، معلوم شد كه جريح اصلا مردي ندارد!

فرمود: پايين بيا جريح. گفت: اي اميرمؤمنان، در امانم؟

فرمود: ايمن باش. جريح پايين آمد. اميرمؤمنان عليه السلام دست او را گرفت و پيش رسول خدا صلي الله عليه وآله آورد و جلوي آن حضرت نگه داشت و گفت: اي رسول خدا جريح، خادمي است كه مردي ندارد.

پيامبر روي خود را به طرف ديوار كرد و فرمود: اي جريح، خودت را بر اين دو بنمايان، تا بر آنان روشن شود كه دروغ مي گويند. واي بر آن دو كه چه گستاخند بر خدا و بر رسول خدا!

جريح جامه هاي خود را كنار زد، ديدند آن گونه كه گفته شد، خادمي بي مردي است. آن دو در برابر پيامبر خدا فرو افتادند و گفتند: اي پيامبر خدا، توبه! براي ما آمرزش بخواه، ديگر چنين نخواهيم كرد.

رسول خدا صلي الله عليه وآله فرمود: خدا از شما نگذرد، استغفار و آمرزش خواهي من چه سودي براي شما دارد، در حالي كه اين گونه بر خدا و پيامبرش گستاخي داريد؟

گفتند: اي رسول خدا، اگر تو براي ما آمرزش بخواهي، اميد داريم كه خداوند ما را بيامرزد.

خداوند آيه اي نازل كرد كه: «اگر هفتاد بار براي آنان آمرزش بخواهي، خدا هرگز آنان را نخواهد آمرزيد.»

حضرت رضا عليه السلام فرمود: خدا را سپاس كه درباره ي من و فرزندم محمد، تأسي و پيروي از رسول خدا صلي الله عليه وآله و پسرش ابراهيم قرار داد.

و چون عمر آن حضرت به شش سال و چند ماه رسيد، مأمون پدرش را به شهادت رساند و آن طايفه در سرگرداني ماندند، سخن ميان مردم به اختلاف كشيد و سن حضرت جواد عليه السلام را كم و كوچك شمردند و شيعه در شهرهاي ديگر در حيرت و سردرگمي ماند.


پاورقي

[1] كشف الغمة 2: 421.

[2] الاحقاف: 46 / 35.

[3] الأنعام 6 / 124.

[4] في المصدر: «أن يقولا».

[5] التوبة: 80.

[6] دلائل الامامة: 384 ح 342، المناقب لابن شهر آشوب 4: 387، بحارالأنوار 50: 8 مع اختلاف يسير، حلية الأبرار 2: 392.

[7] در منبع اصلي «ان يقولا» است، يعني آن دو پدر گفتند: نه دخترانشان كه همسر پيامبر بودند.