بازگشت

مأساته (ماتم و شهادتش)


[48] -2- السيد بن طاووس: روي علي بن محمد الصيمري رضوان الله عليه، في الكتاب الذي أشرنا إليه [كتاب الأوصياء عليهم السلام و ذكر الوصايا]، فقال ما هذا الفظه: الحميري، عن الحسن بن علي، عن ابراهيم بن مهزيار، عن محمد بن أبي الزعفران، عن أم أبي محمد عليه السلام قالت:

قال لي يوما من الأيام: تصيبني في سنة ستين و مائتين حزازة أخاف أن أنكب منها نكته [نكبة].

قالت: فأظهرت الجزع و أخذني البكاء، فقال: لابد من وقوع أمر الله، لا تجزعي.

فلما كان في صفر سنة ستين أخذها المقيم و المقعد، و جعلت تخرج في الأحانين إلي خارج المدينة، و تحبس الأخبار حتي ورد عليها الخير [الخبر] حين حبسه المعتمد في يدي علي [بن] جرين و حبس جعفرا أخاه معه، و كان المعتمد يسأل عليا عن أخباره في كل وقت، فيخبره أنه يصوم النهار و يصلي الليل، فسأله يوما عن الأيام عن خبره فأخبره بمثل ذلك.

فقال له: امض الساعة إليه و اقرأه مني السلام، و قل له: انصرف إلي منزلك مصاحبا قال علي بن جرين: فجئت إلي باب الحبس فوجدت حمارا مسرجا، فدخلت عليه فوجدته جالسا و قد لبس خفه وطيلسانه وشاشه [1] ، فلما رآني فأديت إليه الرسالة، فركب فلما استوي علي الحمار وقف فقلت له: ما وقوفك يا سيدي؟

فقال لي: حتي يجي ء جعفر، فقلت: انما أمرني باطلاقك دونه، فقال لي: ترجع اليه، فتقول له: خرجنا من دار واحدة جميعا، فإذا رجعت و ليس هو معي كان في ذلك ما لاخفاء به عليك، فمضي وعادا فقال: يقول لك: قد أطلقت جعفرا لك لأني حبسته بجنايته علي نفسه و عليك و ما يتكلم به و خلي سبيله، فصار معه إلي داره.

و ذكر الصيمري أيضا في كتابه المشار إليه في خروج مولانا الحسن العسكري عليه السلام من حبس المعتمد و ما قال له عليه السلام: ما هذا لفظه: عن المحمودي، قال: رأيت خط أبي محمد عليه السلام لما خرج من حبس المعتمد: (يريدون ليطفئوا نور الله بأفواههم و الله متم نوره و لو كره الكافرون) [2] - [3] .

[48] -2- سيد بن طاووس، با سند خويش و به نقل از «كتاب الاوصياء و ذكر الوصايا» از مادر امام حسن عسكري عليه السلام چنين نقل مي كند:

روزي از روزها [امام حسن عسكري] به من فرمود:

در سال 260 دردي به من خواهد رسيد كه مي ترسم از آن، از پاي درآيم.

گويد: اظهار بي تابي كردم و گريه ام گرفت. حضرت فرمود: چاره اي از وقوع فرمان خدا نيست، بي تابي مكن.

چون ماه صفر سال 60 (260) رسيد، او را اندوهي شديد فرا گرفت، گاهي از اوقات بيرون شهر مي رفت و خبرها به او نمي رسيد، تا آن كه خبر امام عسكري عليه السلام به او رسيد، آن گاه معتمد عباسي او را به زندان انداخت و به دست علي بن جرين سپرد و برادرش جعفر را هم با وي زنداني كرد.

معتمد پيوسته هر دم خبرهاي او را از علي بن جرين مي پرسيد، او هم مي گفت: وي روز را روزه مي دارد و شب را نماز مي خواند. روزي ديگر از خبر او پرسيد، او نيز همان گونه خبر داد.

به او گفت: هم اكنون پيش او برو و سلام مرا به او برسان و بگو با همراه به خانه ات برگرد.

علي بن جرين گويد: به در زندان رفتم، الاغ زين كرده اي ديدم، وارد زندان شدم، ديدم آن حضرت نشسته و كفش و ردا و عبايش را پوشيده است. چون مرا ديد برخاست. پيام را به او رساندم. سوار شد، چون روي الاغ قرار گرفت ايستاد. گفتم: سرورم، چرا ايستاديد؟

فرمود: تا جعفر هم بيايد. گفتم: مرا به آزاد كردن تو فرمان داده نه او. گفت: پيش او بر مي گردي و مي گويي: از يك خانه با هم بيرون آمديم، اگر من برگردم و او همراهم نباشد، پيامدي دارد كه بر تو پوشيده نيست. رفت و برگشت و گفت: مي گويد: جعفر را به خاطر تو آزاد كردم، چرا كه او را به خاطر جنايتي كه بر خودش و بر تو كرده بود و حرف هايي كه مي زد، زنداني كرده بودم. او را هم آزاد كردند، همراه حضرت به خانه اش رفت.

صيمري نيز در كتاب ياد شده ي خويش درباره ي بيرون آمدن مولاي ما امام حسن عسكري عليه السلام از زندان معتمد و آنچه امام به او فرمود چنين آورده است: از محمودي روايت شده است كه گفت: خط امام عسكري عليه السلام را آنگاه كه از زندان معتمد بيرون آمد، ديدم. [آن حضرت نوشته بود:] «مي خواهند با دهان هايشان نور خدا را خاموش كنند و خداوند كامل كننده ي نور خويش است، هر چند كافران دوست نداشته باشند.»

[49] -3- الطوسي: روي سعد بن عبدالله، قال: حدثني جماعة منهم أبوهاشم داود ابن القاسم الجعفري، و القاسم بن محمد العباسي، و محمد بن عبيدالله، و محمد بن ابراهيم العمري و غيرهم ممن كان حبس بسبب قتل عبدالله بن محمد العباسي:

أن أبامحمد عليه السلام و أخاه جعفرا دخلا عليهم ليلا، قالوا: كنا ليلة من الليالي جلوسا نتحدث إذ سمعنا حركة باب السجن، فراعنا ذلك، و كان أبوهاشم عليلا، فقال لبعضنا : اطلع و انظر ما تري، فاطلع إلي موضع الباب فإذا الباب فتح، و إذا هو برجلين قد أدخلا إلي السجن و رد الباب و أقفل، فدنا منهما فقال: من أنتما؟

فقال أحدهما: (نحن قوم من الطالبية حبسنا، فقال: من أنتما؟ فقال): أنا الحسن بن علي، و هذا جعفر بن علي، فقال لهما: جعلني الله فداكما، ان رأيتما أن تدخلا البيت، و بادر الينا و إلي أبي هاشم فأعلمنا و دخلا.

فلما نظر اليهما أبوهاشم قام عن مضربة كانت تحته، فقبل وجه أبي محمد عليه السلام و أجلسه عليها، و جلس جعفر قريبا منه، فقال جعفر: وا شطناه! بأعلي صوته - يعني جارية له - فزجره أبومحمد عليه السلام و قال له: اسكت. و أنهم رأوا فيه آثار السكر، و أن النوم غلبه و هو جالس معهم، فنام علي تلك الحال. [4] .

[49] -3- شيخ طوسي به سند خويش از كساني كه به سبب كشته شدن عبدالله بن محمد عباسي به زندان افتاده بودند، چنين نقل كرده است:

امام حسن عسكري عليه السلام و برادرش جعفر را شبانه بر آنان وارد كردند. گويند شبي از شب ها نشسته بوديم و حرف مي زديم كه صداي حركت در زندان را شنيديم . به هراس افتاديم. ابوهاشم معلول بود، به يكي از ما گفت: سربكش و بنگر چه مي بيني؟ به محل در زندان چشم دوخت كه در باز شد و دو نفر را وارد زندان كردند و در دوباره بسته و قفل شد. به آن دو نزديك شد و پرسيد: شما كيستيد؟

يكي از آن دو گفت: گروهي از طالبيانيم كه به زندان افتاده ايم. گفت: شما كيستيد؟ گفت: من حسن بن علي ام و اين جعفر بن علي. آن مرد به آن دو گفت: فداي شما شوم، اگر صلاح مي دانيد وارد اتاق ما شويد. پيش ما و ابوهاشم شتافت و به ما خبر داد و آن دو وارد شدند.

چون ابوهاشم به آن دو نگريست از جاي خود بلند شد، چهره ي امام عسكري عليه السلام را بوسيد و او را روي زيرانداز خود نشاند. جعفر هم نزديك او نشست. جعفر با صداي بلند گفت: واشطناه (شطن را صدا كرد كه كنيزش بود). امام عسكري عليه السلام او را نهي كرد و فرمود: ساكت باش. آنان نشانه هاي مستي را در او ديدند. او در حالي كه همراه آنان نشسته بود، خواب بر وي غلبه كرد و در همان حال خوابيد.

[50] -4- و روي: عن أبي هاشم الجعفري، قال:

كنت في الحبس مع جماعة، فحبس أبومحمد عليه السلام و أخوه جعفر، فخففنا له، و قبلت وجه الحسن، و أجلسته علي مضربة كانت تحتي، و جلس جعفر قريبا منه. فقال جعفر: وا شيطناه! بأعلي صوته - يعني جارية له - فزجره أبومحمد عليه السلام و قال له: اسكت. و انهم رأوا فيه أثر السكر.

و كان المتولي لحبسه صالح بن وصيف، و كان معنا في الحبس رجل جمحي يدعي أنه علوي، فالتفت أبومحمد عليه السلام و قال: لولا أن فيكم من ليس منكم، لأعلمتكم متي يفرج الله عنكم، و أومأ إلي الجمحي، فخرج.

فقال أبومحمد عليه السلام: هذا الرجل ليس منكم، فاحذروه، و ان في ثيابه قصة، قد كتبها إلي السلطان يخبره بما تقولون فيه. فقال: بعضهم: ففتش ثيابه، فوجد فيها القصة يذكرنا [فيها] بكل عظيمة، و يعلمه علي أنا نريد أن نثقب الحبس و نهرب. [5] .

[50] -4- نيز از ابوهاشم جعفري روايت كرده كه گفت:

همراه گروهي در زندان بودم، امام حسن عسكري عليه السلام و برادرش جعفر نيز زنداني شدند.

آن دو را پذيرا شديم و چهره ي امام حسن عليه السلام را بوسيدم و او را روي تشكي كه زيرم بود نشاندم. جعفر هم نزديك او نشست.

جعفر با صداي بلند گفت: واشيطناه (نام كنيزش بود). امام حسن عسكري عليه السلام او را منع كرد و به او فرمود: ساكت باش. آنان نشانه ي مستي در او ديدند.

زندان بان او صالح بن وصيف بود. مردي جمحي هم كه ادعا مي كرد علوي است، با ما در زندان بود. امام عسكري عليه السلام فرمود: اگر در ميان شما غير خودي نبود، به شما خبر مي دادم كه كي خداوند شما را آزاد مي كند و به آن مرد اشاره كرد. او هم بيرون رفت.

حضرت فرمود: اين مرد از شما نيست، از او حذر كنيد. در لباس او نوشته اي است كه به حاكم نوشته تا آنچه را درباره ي او مي گوييد گزارش دهد. يكي از آنان گفته است: لباس هاي او را گشتند، نامه اي يافتند كه درباره ي ما تهمت هاي بزرگي نوشته بود و به حاكم خبر مي داد كه ما مي خواهيم زندان را سوراخ كرده و فرار كنيم.

[51] -5- الراوندي: روي عن علي بن ابراهيم بن هاشم، عن أبيه، عن عيسي بن صبيح، قال:

دخل الحسن العسكري عليه السلام علينا الحبس، و كنت به عارفا فقال لي: لك خمس و ستون سنة، و شهر و يومان.

و كان معي كتاب دعاء عليه تاريخ مولدي، و اني نظرت فيه فكان كما قال:

و قال: هل رزقت ولدا؟ قلت: لا.

فقال: اللهم! ارزقه ولدا يكون له عضدا، فنعم العضد الولد. ثم تمثل عليه السلام:



من كان ذا عضد يدرك ظلامته

ان الذليل الذي ليست له عضد



قلت: ألك ولد؟

قال: اي، والله! سيكون لي ولد يملأ الأرض قسطا [و عدلا]، فأما الآن فلا، ثم تمثل:



لعلك يوما أن تراني كأنما

بني حوالي الأسود اللوابد



فان تميما قبل أن يلد الحصي

أقام زمانا و هو في الناس واحد [6] .



[51] -5- راوندي به سند خود از عيسي بن صبيح نقل مي كند:

امام حسن عسكري عليه السلام بر ما وارد شد كه در زندان بوديم. من به امامتش معتقد بودم. به من فرمود: تو 65 سال و يك ماه و دو روز داري.

همراه من كتاب دعايي بود كه تاريخ ولادتم را بر آن نوشته بودم، نگاه كردم، ديدم درست مي گويد: و فرمود: آيا فرزند داري؟ گفتم: نه.

فرمود: خداوندا، به او فرزندي عطا كن تا بازويش باشد. فرزند، بازوي خوبي است. سپس اين شعر را خواند:

هر كس بازو داشته باشد، حق خود را مي گيرد، خوار كسي است كه بازو ندارد.

گفتم: شما فرزند داريد؟

فرمود: آري به خدا قسم، به زودي صاحب فرزندي خواهم شد كه زمين را پر از عدل و داد مي كند، اما حالا نه. سپس اين شعر را خواند:

شايد روزي مرا ببيني كه فرزندانم همچون شيران شرزه دور مرا گرفته اند، تميم، پيش از آن كه حصي را به دنيا آورد، زماني تك و تنها ميان مردم زيست.

[52] -6 - ابن عبدالوهاب: حدثني أبوالتحف المصري يرفع الحديث برجاله إلي أبي يعقوب اسحاق بن أبان قال:

كان أبومحمد عليه السلام يبعث إلي أصحابه و شيعته: صيروا إلي موضع كذا و كذا و إلي دار فلان بن فلان العشاء و العتمة، في ليلة كذا، فأنكم تجدوني هناك، و كان الموكلون به لا يفارقون باب الموضع الذي حبس عليه السلام فيه بالليل و النهار، و كان يعزل في كل خمسة أيام الموكلين (به)، و يولي آخرين بعد أن يجدد عليهم الوصية بحفظه، و التوفر علي ملازمة بابه.

فكان أصحابه و شيعته يصيرون إلي الموضع، و كان عليه السلام قد سبقهم اليه، فيرفعون حوائجهم إليه فيقضيها لهم علي منازلهم و طبقاتهم، و ينصرفون إلي أماكنهم بالآيات و المعجزات، و هو عليه السلام في حبس الأضداد. [7] .

[52] -6- ابن عبدالوهاب با سند خويش از اسحاق بن ابان چنين نقل مي كند:

امام حسن عسكري عليه السلام به اصحاب و پيروان خويش چنين دستور مي داد: به كجا و كجا برويد، شب و پس از وقت عشا در فلان شب به خانه ي فلاني برويد، مرا آنجا مي يابيد. مأموراني كه بر او گماشته شده بودند، از در جايي كه وي آنجا زنداني بود، شب و روز جدا نمي شدند. حاكم هر پنج روز، مأموران گماشته ي بر آن حضرت را عوض مي كرد و مأموران ديگري مي گماشت و توصيه مي كرد كه او را نگه دارند و هميشه بر در زندان او باشند.

اصحاب و پيروان وي به آن جا مي رفتند، در حالي كه امام پيش از آنان در آنجا حاضر بود. نيازهاي خود را با آن حضرت مطرح مي كردند، او نيز به فراخور جايگاه و طبقه ي آنان نيازشان را بر مي آورد و همراه با نشانه ها و معجزات به جاي خود بر مي گشتند، در حالي كه امام در زندان اضداد و مخالفان بود.


پاورقي

[1] الطيلسان بالفتح و تثليث اللام: كساء مدور أخضر لا أسفل، له لحمته، و قيل: سداه من صوف يلبسه الخواص من العلماء و المشايخ و هو من لباس العجم. أقرب الموارد 3: 383، (طلس). الشاش: نسيج من القطن رقيق، المنجد: 408، (شوش).

[2] الصف: 61 / 8.

[3] مهج الدعوات: 275 اثبات الوصية: 245 باختلاف يسير، عيون المعجزات: 136، حلية الأبرار 2: 485، بحارالأنوار: 50: 313 ضمن ح 11، مدينة المعاجز 7: 600 ح 2588.

[4] الغيبة: 227 ح 194، بحارالأنوار 50: 306 ح 2.

[5] الخرائج و الجرائح 2: 682 ح 1، المناقب لابن شهر آشوب 4: 437، إعلام الوري 2: 141، الثاقب في المناقب: 577 ح 526، كشف الغمة 2: 432، الفصول المهمة: 275، بحارالأنوار 50: 254 ح 10 و 311 ح 10، مدينة المعاجز 7: 567 ح 35.

[6] الخرائج و الجرائح 1: 478 ح 19، الفصول المهمة: 277، وسائل الشيعة 15: 99 ح 27302 قطعة منه.

[7] عيون المعجزات: 137، بحارالأنوار 50: 304 ح 80، مدينة المعاجز 7: 601 ح 2589.