بازگشت

مسائل أحمد بن اسحاق و سعد بن عبدالله و جوابهما (سئوال هاي احمد بن اسحاق و سعد بن


[82] -28- الصدوق: حدثنا محمد بن علي بن محمد بن حاتم النوفلي، المعروف بالكرماني، قال: حدثنا أبوالعباس أحمد بن عيسي الوشاء البغدادي، قال: حدثنا أحمد بن طاهر القمي، قال: حدثنا محمد بن بحر بن سهل الشيباني، قال: حدثنا أحمد بن مسرور، عن سعد بن عبدالله القمي، قال:

... قد اتخذت طومارا، و أثبت فيه نيفا و أربعين مسألة من صعاب المسائل، لم أجد لها مجيبا علي أن أسأل عنها خبير أهل بلدي أحمد بن اسحاق صاحب مولانا أبي محمد عليه السلام، فارتحلت خلفه، و قد كان خرج قاصدا نحو مولانا بسر من رأي فلحقته في بعض المنازل، فلما تصافحنا قال: بخير لحاقك بي، قلت: الشوق، ثم العادة في الأسئلة، قال: قد تكافينا علي هذه الخطة الواحدة، فقد برح بي القرم [1] إلي لقاء مولانا أبي محمد عليه السلام، و أنا أريد أن أسأله عن معاضل في التأويل، و مشاكل في التنزيل فدونكها الصحبة المباركة، فانها تقف بك علي ضفة بحر [2] ، لا تنقضي عجائبه، و لا تفني غرائبه، و هو امامنا.

فوردنا سر من رأي فانتهينا منها إلي باب سيدنا، فاستأذنا فخرج علينا الاذن بالدخول عليه، و كان علي عاتق أحمد بن اسحاق جراب قد غطاه بكساء طبري، فيه مائة و ستون صرة من الدنانير و الدراهم، علي كل صرة منها ختم صاحبها.

قال سعد: فما شبهت وجه مولانا أبي محمد عليه السلام حين غشينا نور وجهه الا ببدر قد استوفي من لياليه أربعا بعد عشر، و علي فخذه الأيمن غلام يناسب المشتري في الخلقة و المنظر، علي رأسه فرق بين و فرتين، كأنه ألف بين واوين، و بين يدي مولانا رمانة ذهبية تلمع بدائع نقوشها وسط غرائب الفصوص المركبة عليها، قد كان أهداها إليه بعض رؤساء أهل البصرة، و بيده قلم إذا أراد أن يسطر به علي البياض شيئا قبض الغلام علي أصابعه، فكان مولانا يدحرج الرمانة بين يديه، و يشغله بردها كيلا يصده عن كتابة ما أراد.

فسلمنا عليه فألطف في الجواب، و أومأ إلينا بالجلوس، فلما فرغ من كتبة البياض الذي كان بيده أخرج أحمد بن اسحاق جرابه من طي كسائه، فوضعه بين يديه، فنظر الهادي [ابومحمد] عليه السلام إلي الغلام و قال له: يا بني! فض الخاتم عن هدايا شيعتك و مواليك، فقال: يا مولاي! أيجوز أن أمد يدا طاهرة إلي هدايا نجسة، و اموال رجسة قد شيب أحلها بأحرمها؟

فقال مولاي: يا ابن اسحاق! استخرج ما في الجراب ليميز ما بين الحلال و الحرام منها. فأول صرة بدأ أحمد بإخراجها قال الغلام: هذه لفلان بن فلان، من محلة كذا بقم، يشتمل علي اثنين و ستين دينارا فيها من ثمن حجيرة باعها صاحبها، و كانت إرثا له عن أبيه خمسة و أربعون دينارا، و من أثمان تسعة أثواب أربعة عشر دينارا، و فيها من أجرة الحوانيت ثلاثة دنانير.

فقال مولانا: صدقت يا بني! دل الرجل علي الحرام منها، فقال عليه السلام فتش عن دينار رازي السكة، تاريخه سنة كذا، قد انطمس من نصف احدي صفحتيه نقشه، و قراضة آملية وزنها ربع دينار، و العلة في تحريمها أن صاحب هذه الصرة وزن في شهر كذا، من سنة كذا علي حائك من جيرانه من الغزل منا و ربع من، فأتت علي ذلك مدة و في انتهائها قيض لذلك الغزل سارق، فأخبر به الحائك صاحبه فكذبه و استرد منه بدل ذلك منا و نصف من غزلا أدق مما كان دفعه اليه، و اتخذ من ذلك ثوبا، كان هذا الدينار مع القراضة ثمنه.

فلما فتح رأس الصرة صادف رقعة في وسط الدنانير باسم من أخبر عنه و بمقدارها علي حسب ما قال، و استخرج الدينار و القراضة بتلك العلامة.

ثم أخرج صرة أخري فقال الغلام: هذه لفلان بن فلان، من محلة كذا بقم تشتمل علي خمسين دينارا، لا يحل لنا لمسها. قال: و كيف ذاك؟

قال: لأنها من ثمن حنطة حاف [3] صاحبها علي أكاره في المقاسمة، و ذلك أنه قبض حصته منها بكيل واف، و كان ما حص الأكار بكيل بخس، فقال مولانا: صدقت، يا بني!.

ثم قال: يا أحمد بن اسحاق! احملها بأجمعها لتردها، أو توصي بردها علي أربابها، فلا حاجة لنا في شي ء منها، و ائتنا بثوب العجوز.

قال أحمد: و كان ذلك الثوب في حقيبة [4] لي فنسيته.

فلما انصرف أحمد بن اسحاق ليأتيه بالثوب نظر إلي مولانا أبومحمد عليه السلام فقال:

ما جاء بك يا سعدا؟

فقلت: شوقني أحمد بن اسحاق علي لقاء مولانا.

قال: و المسائل التي أردت أن تسأله عنها؟

قلت: علي حالها يا مولاي! قال: فسل قرة عيني - و أومأ إلي الغلام - فقال لي الغلام: سل عما بدا لك منها...

قال سعد: ثم قام مولانا الحسن بن علي الهادي عليهماالسلام للصلاة مع الغلام فانصرفت عنهما و طلبت أثر أحمد بن اسحاق فاستقبلني باكيا فقلت: ما أبطأك، و أبكاك؟

قال: قد فقدت الثوب الذي سألني مولاي احضاره.

قلت: لا عليك، فأخبره فدخل عليه مسرعا و انصرف من عنده متبسما، و هو يصلي علي محمد و آل محمد، فقلت: ما الخبر؟

قال: وجدت الثوب مبسوطا تحت قدمي مولانا يصلي عليه.

قال سعد: فحمدنا الله تعالي علي ذلك، و جعلنا نختلف بعد ذلك اليوم إلي منزل مولانا أياما فلا نري الغلام بين يديه، فلما كان يوم الوداع دخلت أنا و أحمد بن اسحاق و كهلان من أهل بلدنا، و انتصب أحمد بن اسحاق بين يديه قائما و قال: يا ابن رسول الله! قد دنت الرحلة، و اشتد المحنة فنحن نسأل الله تعالي أن يصلي علي المصطفي جدك، و علي المرتضي أبيك، و علي سيدة النساء أمك، و علي سيدي شباب أهل الجنة عمك و أبيك، و علي الأئمة الطاهرين من بعدهما آبائك، و أن يصلي عليك و علي ولدك، و نرغب إلي الله أن يعلي كعبك، و يكبت عدوك، و لا جعل الله هذا آخر عهدنا من لقائك.

قال: فلما قال هذه الكلمات استعبر مولانا حتي استهلت دموعه، و تقاطرت عبراته ثم قال: يا ابن اسحاق! لا تكلف في دعائك شططا، فانك ملاق الله تعالي في صدرك هذا، فخر أحمد مغشيا عليه، فلما أفاق قال: سألتك بالله و بحرمة جدك الا شرفتني بخرقة أجعلها كفنا، فأدخل مولانا يده تحت البساط، فأخرج ثلاثة عشر درهما، فقال: خذها، و لا تنفق علي نفسك غيرها، فانك لن تعدم ما سألت، و ان الله تبارك و تعالي لن يضيع أجر من أحسن عملا. [5] .

[82] -28- صدوق با سند خود از سعد بن عبدالله قمي چنين روايت كرده است:

طوماري برگرفتم و چهل و چند مسئله از مسائل دشوار در آن نوشتم كه جواب دهنده اي براي آنها نيافته بودم، تا آنها را از آگاه همشهريانم احمد بن اسحاق، صحابي مولايمان امام حسن عسكري عليه السلام بپرسم. در پي او روان شدم. او براي ديدن مولاي ما به سامرا رفته بود.

در يكي از منزلگاه ها به او رسيدم. چون مصافحه كرديم، گفت: آمدنت پيش من خير است!

گفتم: از روي علاقه است، نيز عادتي كه براي پرسيدن دارم. گفت: بر اين نكته همدل و هم آهنگيم. مرا نيز شوق ديدار مولايمان امام عسكري عليه السلام بيرون كشيده است، من نيز مي خواهم از او مسائل دشواري در تأويل و مشكلاتي در تنزيل بپرسم. پس بيا برويم كه همراهي خجسته اي است و تو را به كرانه ي دريايي مي رساند كه شگفتي هايش بي پايان و غرائب آن فراوان است و او پيشواي ماست.

وارد سامرا شديم و به در خانه ي سرورمان رسيديم و اجازه ي ورود خواستيم. اجازه آمد كه وارد شويم.

انباني بر دوش احمد بن اسحاق بود كه آن را با پارچه اي مازندراني پوشانده بود و 160 كيسه ي درهم و دينار در آن بود و بر هر كيسه، مهر صاحبش خورده بود.

سعد گويد: چهره ي مولايمان حضرت عسكري عليه السلام را جز به ماه فروزان شب چهارده تشبيه نكردم. روي ران راست حضرت پسري نشسته بود كه خلقت و منظر به ستاره ي مشتري مي ماند كه موي سرش فرق داشت و به دو طرف باز شده بود. همچون الفي ميان دو واو. در برابر مولايمان اناري طلايي بود كه نقش هاي زيبايش در لابه لاي نگين هاي روي آن مي درخشيد و آن را يكي از بزرگان مردم بصره به آن حضرت هديه داده بود. در دست امام قلمي بود كه هرگاه مي خواست با آن چيزي بر كاغذ بنويسد، آن پسر انگشتان او را مي گرفت. امام پيوسته آن انار زرين را در دستانش مي گرداند و آن پسر را سرگرم مي ساخت تا مانع آنچه مي خواهد بنويسد، نشود.

بر آن حضرت سلام كرديم، جوابي محبت آميز داد و اشاره كرد كه بنشينيم.

چون از نگاشتن نامه اي كه در دستش بود فراغت يافت، احمد بن اسحاق آن كيسه را از لاي آن پارچه درآورد و در برابر امام گذاشت. امام عسكري عليه السلام به آن كودك نگريست و به او فرمود: فرزندم! مهر را از هديه هاي شيعيان و دوستانت بردار.

فرمود: سرورم! آيا جايز است دستي پاك را به سوي هداياي آلوده و اموال پليدي كه حلال ترين آن به حرام ترين آن آميخته است دراز كنم؟

مولاي من فرمود: اي پسر اسحاق! آنچه را در هميان است بيرون آور تا حلال و حرام آنها را از هم جدا كند. نخستين كيسه را كه احمد بيرون آورد، آن پسر گفت: اين مال فلاني است از فلان محله در قم و 62 دينار دارد، 45 دينارش از ارثي است كه از پدرش به او رسيده، چهارده دينارش بهاي 9 طاقه پارچه است و سه دينارش اجاره ي دكان هاست.

مولاي ما فرمود: درست گفتي فرزندم! حرام آن را هم بيان كن. فرمود: ديناري را كه سكه اش رازي است و تاريخش فلان سال است و نقش يك طرفش محو شده، همچنين سكه ي كم بها را كه وزنش ربع دينار است بيرون بياور. دليل حرام بودنش آن است كه صاحب اين كيسه، در فلان ماه از فلان سال، براي يك نخ ريس از همسايگانش يك من و يك چارك براي بافتن وزن كرد، مدتي بر آن گذشت. در پايان مدت، دزدي آن را سرقت كرد. نخ ريس به صاحبش خبر داد و او آن را تكذيب كرد و از او به جاي آن يك من و نيم نخ ريسيده ي نازك تر از آنچه داده بود، درخواست كرد و از آن جامه اي تهيه كرد. اين دينار و آن سكه ي كم بها، پول آن است.

چون سر كيسه را گشود، وسط آن نوشته اي يافت كه نام شخص و مقدار آن را همانگونه كه گفته بود نوشته بود و دينار و سكه ي كم بها را با همان علامت بيرون آورد.

سپس كيسه ي ديگري را درآورد. آن پسر گفت: اين مال فلاني از فلان محله ي قم است و در آن پنجاه دينار است ودست زدن به آن براي ما حلال نيست. گفت: چگونه است؟

گفت: اين از بهاي گندمي است كه صاحب آن به شريك خود در تقسيم ظلم كرده است. چون سهم خود را از زراعت با پيمانه ي پر دريافت كرده، در حالي كه آنچه سهم شريكش مي گذاشت، با پيمانه ي ناقص بود.

مولاي ما فرمود: راست گفتي فرزندم.

سپس فرمود: اي احمد بن قاسم، همه را بردار تا بازگرداني، يا سفارش كني به صاحبانش برگردانند، ما نيازي به چيزي از آنها نداريم و پارچه ي آن پيرزن را بياور.

احمد گويد: آن پارچه در خورجين من بود و فراموش كرده بودم بياورم.

چون احمد بن اسحاق برگشت تا آن پارچه را آورد، به مولاي ما امام عسكري عليه السلام نگاه كرد.

حضرت از او پرسيد: اي سعد، چرا آمدي؟

گفتم: احمد بن اسحاق مرا به ديدار سرورمان تشويق كرد.

فرمود: مسائلي كه مي خواستي بپرسي چه؟

گفتم: سرورم، همانگونه باقي است. فرمود: از نور چشمم بپرس - و اشاره به آن پسر كرد - آن پسر به من گفت: هر كدام از آنها را مي خواهي بپرس...

سعد گويد: مولاي ما امام عسكري عليه السلام همراه آن پسر براي نماز برخاست. من از پيش آن دو در پي احمد بن اسحاق بيرون آمدم كه ديدم گريان مي آيد، گفتم: چرا دير كردي، چرا گريه مي كني؟

گفت: پارچه اي را كه مولايم از من خواست تا بياورم، گم كرده ام.

گفتم: ناراحت نباش، برو به امام خبر بده. با شتاب وارد شد و از پيش امام خندان برگشت، در حالي كه بر محمد و خاندان محمد درود مي فرستاد.

گفتم: چه خبر؟ گفت: ديدم آن پارچه زير پاي مولايمان پهن است و روي آن نماز مي خواند.

سعد گويد: خدا را به خاطر آن سپاس گفتيم و پس از آن روز، چند روزي به خانه ي مولايمان رفت و آمد مي كرديم، اما آن پسر را در برابرش نمي ديديم. چون روز خداحافظي رسيد، من و احمد بن اسحاق و دو پيرمرد از همشهريانمان خدمت حضرت رسيديم. احمد بن اسحاق رو به روي حضرت ايستاد و گفت: اي پسر پيامبر خدا، رفتن ما نزديك است و اندوه جدايي ما بسيار! از خداي متعال مي خواهيم كه بر جد برگزيده ي تو، حضرت مصطفي و بر پدرت، علي مرتضي و مادرت، سرور زنان، بر عمو و پدرت و دو سرور جوانان بهشتي و بر پدران بزرگوارت، امامان پاك پس از آن دو درود فرستد و بر تو و فرزندت درود فرستد. از خداي مي خواهيم كه شوكتت را افزون و دشمنت را سرنگون سازد و اين ديدار را آخرين ديدار با تو قرار ندهد.

گويد: چون اين كلمات را گفت، اشك در چشمان مولايمان حلقه زد و جاري شد، سپس فرمود:

اي پسر اسحاق! در دعاي خود زياده از حد مرو. تو در اين سينه ات خدا را ديدار مي كني. احمد بيهوش شد. چون به هوش آمد، گفت: تو را به خدا و حرمت جدت قسم، مرا با جامه اي شرافت ببخش تا آن را كفنم كنم.

حضرت دست خود را زير تشك برد و سيزده درهم بيرون آورد و فرمود:

اين را بگير و براي خود جز اين را خرج مكن، آنچه را خواستي خواهي يافت. خداي متعال نيز پاداش كسي را كه نيكو عمل كند، تباه نخواهد ساخت. [6] .


پاورقي

[1] الخطة - بالضم - شبه القصة و الأمر و الجهل (ق) يعني تساوينا علي هذه الحالة أي العادة في الأسئلة في القصة الواحدة في الأمر الواحد. و برح به الأمر تبريحا، و تباريح الشوق: توهجه. و القرم - محركة -: شدة شهوة اللحم، و كثر استعمالها حتي قيل في الشوق إلي الحبيب، و المراد هنا شدة الشوق، و في بعض النسخ «برح بي الشوق».

[2] ضفة البحر: ساحله، هامش المصدر.

[3] حاف عليه في حكمه: مال و جاز (لسان العرب. حيف).

[4] الحقيبة: ما يجعل في مؤخر القتب أو السرج من الخرج و يقال له بالفارسية: الهكبة، هامش المصدر.

[5] إكمال الدين: 454 ح 21 و الحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة، دلائل الامامة: 506 ح 492 باختلاف يسير، الاحتجاج 2: 524 ح 341، الخرائج و الجرائح 1: 481 ح 22 بتفاوت، الثاقب في المناقب: 585 ح 534 نحو ما في الخرائج، حلية الأبرار 2: 557، نورالثقلين 5: 371 ح 15 باختصار، مدينة المعاجز 7: 586 ح 2577 قطعة منه، و 8: 45 ح 2676.

[6] إكمال الدين، ص 454، ح 21. حديث طولاني است، به مقدار نياز آورده شد.