بازگشت

اهتمامه بالشيعة (به فكر شيعيان بودن)


[102] -16- و روي: روي عن علي بن جعفر الحلبي، [قال:]

اجتمعنا بالعسكر، و ترصدنا لأبي محمد عليه السلام يوم ركوبه، فخرج توقيعه: ألا لا يسلمن علي أحد، و لا يشير إلي بيده، و لا يؤمي أحدكم، فانكم لا تأمنون علي أنفسكم.

قال: و إلي جانبي شاب، قلت: من [أين] أنت؟

قال: من المدينة، قلت: ما تصنع ههنا؟

قال: اختلفوا عندنا في أبي محمد عليه السلام فجئت لأراه و أسمع منه، أو أري منه دلالته ليسكن قلبي، و اني من ولد أبي ذر الغفاري.

فبينا نحن كذلك إذ خرج أبومحمد عليه السلام مع خادم له، فلما حاذانا نظر إلي الشاب الذي بجنبي، فقال: غفاري أنت؟ قال: نعم، قال: ما فعلت أمك حمدويه؟ فقال: صالحة، و مر، فقلت للشاب: أكنت رأيته قط و عرفته بوجهه قبل اليوم؟

قال: لا. قلت: فيقنعك هذا؟ قال: و من دون هذا. [1] .

[102] -16- نيز راوندي از علي بن جعفر حلبي چنين نقل كرده است:

در عسكر (سامرا) گرد آمده بوديم و چشم به راه امام عسكري عليه السلام بوديم، آن روز كه سوار شد و بيرون آمد، نامه اي از سوي حضرت به دستمان رسيد:

كسي به من سلام ندهد و با دست به سوي من اشاره نكند، هيچ كدام از شما اشاره نكند، چون شما بر خودتان ايمن نيستيد.

گويد كنار من جواني بود، گفتم: تو كيستي؟

گفت: از مدينه ام. گفتم: اينجا چه مي كني؟

گفت: پيش ما درباره ي امام عسكري عليه السلام اختلاف كرده اند، آمده ام تا او را ببينم و از خود او بشنوم، يا نشاني از سوي او ببينم كه دلم آرام گيرد، من از فرزندان ابوذر غفاري ام.

در همين حال بوديم كه امام عسكري عليه السلام با خادم خود بيرون آمد. چون مقابل ما رسيد، به جواني كه كنار من بود نگاه كرد و فرمود: تو غفاري هستي؟ گفت: آري. فرمود: مادرت حمدويه چه كرد؟ گفت: خوب است. و گذشت. به جوان گفتم: آيا پيش از امروز هرگز او را ديده بودي و چهره اش را مي شناختي؟

گفت: نه.

گفتم: پس اين مقدار تو را قانع مي كند؟ گفت: كمتر از آن هم قانعم مي كرد.


پاورقي

[1] الخرائج و الجرائح 1: 439 ح 20، عنه بحارالأنوار 50: 269 ح 24.