بازگشت

اخباره عن عظيم نبي (خبر دادن از استخوان پيامبر)


[103] -17- ابن شهر آشوب: عن علي بن علي بن الحسن بن شابور، قال:

وقع قحط بسر من رأي، في زمان المولي الحسن بن علي عليهماالسلام، فأمر الخليفة الحاجب و أهل المملكة أن يخرجوا للاستسقاء، فخرجوا ثلاثة أيام متواليات إلي المصلي يستسقون فما سقوا.

فخرج الجاثليق في اليوم الرابع إلي الصحراء، و معه النصاري و الرهبان، و كان فيهم راهب، فلما مد يده هطلت السماء بالمطر، و خرج في اليوم الثاني فهطلت السماء بالمطر، فشك أكثر الناس و تعجبوا، و صبوا إلي دين النصرانية لما رأوا ذلك.

فأنفذ الخليفة إلي أبي محمد عليه السلام، و كان محبوسا، فأخرجه من حبسه، و قال: ألحق أمة جدك، فقد هلكت.

فقال لي: اني خارج من غد و مزيل الشك، فخرج الجاثليق في اليوم الثالث و الرهبان معه، و مولانا و سيدنا الحسن بن علي عليهماالسلام في نفر من أصحابه، فلما بصر بالراهب و قد مد يده أمر بعض مماليكه أن يقبض علي يده اليمني، و يأخذ ما بين أصبعيه؛ ففعل و أخذ من بين سبابتيه عظما أسود، فأخذه مولانا عليه السلام، ثم قال: استسق الآن، فاستسقي، و كانت السماء مغيمة، فانقشعت و طلعت الشمس بيضاء.

فقال الخليفة: ما هذا العظم، يا أبامحمد؟!

فقال عليه السلام: هذا عظم نبي من أنبياء الله تعالي، و هذا رجل من نسل ذلك النبي، فوقع في يده هذا العظم، و ما كشف عن عظم النبي الا هطلت السماء بالمطر. [1] .

[103] -17- ابن شهر آشوب از علي بن علي بن حسن بن شابور چنين نقل مي كند:

در زمان مولايم امام حسن عسكري عليه السلام در سامرا قحطي پيش آمد. خليفه به دربان و مردم كشور دستور داد كه براي نماز باران بيرون روند. سه روز پياپي به مصلا رفته و باران خواستند، اما باراني نيامد.

روز چهارم پيشواي نصارا به صحرا رفت. همراه او مسيحيان و راهبان نيز بودند. راهبي در ميان آنان بود كه چون دست بلند كرد، باران باريد. روز دوم نيز بيرون آمد، باز هم باران باريد. بيشتر مردم به شك افتادند و در شگفت شدند و چون اين صحنه ها را ديدند، به مسيحيت گرايش پيدا كردند.

خليفه نزد امام عسكري عليه السلام فرستاد كه در زندان بود. او را از زندان بيرون آورد و گفت: به [داد] امت جدت برس كه هلاك شدند.

حضرت فرمود: من فردا بيرون مي روم و شك را از بين مي برم.

روز سوم پيشواي نصارا با راهبان همراهش و سرورمان امام حسن عسكري عليه السلام با جمعي از يارانش بيرون رفتند. امام چون راهب را ديد كه دست به دعا بلند كرده است، به يكي از غلامانش فرمود تا دست راست او را بگيرد و آنچه ميان دو انگشت اوست بگيرد. او چنان كرد و از بين دو انگشت وي استخوان سياهي را گرفت و آورد. مولاي ما آن را گرفت، سپس به او گفت: حالا باران بخواه! آسمان هم ابري بود. ابرها كنار رفت و خورشيد تابان برآمد.

خليفه گفت: اي ابامحمد، اين استخوان چيست؟

فرمود: اين استخوان يكي از پيامبران الهي است و اين مرد از نسل آن پيامبر است كه اين استخوان به دست او افتاده است. هرگز كسي استخوان پيامبري را بيرون نمي آورد (و دعا نمي كند) مگر آن كه باران از آسمان مي بارد.


پاورقي

[1] الثاقب في المناقب: 575 ح 522، المناقب لابن شهر آشوب 4: 425، كشف الغمة 2: 429، الفصول المهمة: 276، حلية الأبرار 2: 502 مع اختلاف يسير، بحارالأنوار 50: 270 ح 37، المناقب للشيرواني: 293 مع اختلاف يسير، مدينة المعاجز 7: 621 ح 2604.