بازگشت

اخباره عن ضمير الناس و الملاحم (خبر دادن از درون انسان ها و فتنه هاي آينده)


[104] -18- الراوندي: روي أحمد بن محمد، عن جعفر بن الشريف الجرجاني:

حججت سنة، فدخلت علي أبي محمد عليه السلام بسر من رأي، و قد كان أصحابنا حملوا معي شيئا من المال، فأردت أن أسأله إلي من أدفعه؟

فقال - قبل أن قلت له ذلك -: ادفع ما معك إلي المبارك خادمي.

قال: ففعلت [و خرجت]، و قلت: ان شيعتك بجرجان يقرءون عليك السلام.

قال: أو لست منصرفا بعد فراغك من الحج؟

قلت: بلي، قال: فانك تصير إلي جرجان من يومك هذا إلي مائة و سبعين يوما، و تدخلها يوم الجمعة لثلاث ليال يمضين من شهر ربيع الآخر، في أول النهار، فأعلمهم أني أوافيهم في ذلك اليوم آخر النهار، فامض راشدا فان الله سيسلمك و يسلم ما معك، فتقدم علي أهلك و ولدك، و يولد لولدك الشريف ابن، فسمه الصلت بن الشريف بن جعفر بن الشريف، و سيبلغه الله، و يكون من أوليائنا. فقلت: يا ابن رسول الله! ان ابراهيم بن اسماعيل الجرجاني، و هو من شيعتك كثير المعروف إلي أوليائك، يخرج اليهم في السنة من ماله أكثر من مائة ألف درهم، و هو أحد المتقلبين [1] في نعم الله بجرجان.

فقال: شكر الله لأبي اسحاق ابراهيم بن اسماعيل صنيعته إلي شيعتنا، و غفر له ذنوبه و رزقه ذكرا سويا قائلا بالحق، فقل له: يقول لك الحسن بن علي: سم ابنك أحمد.

فانصرفت من عنده، و حججت، و سلمني الله حتي وافيت جرجان في يوم الجمعة في أول النهار، من شهر ربيع الآخر علي ما ذكر عليه السلام، و جاءني أصحابنا يهنئوني، فأعلمتهم أن الامام وعدني أن يوافيكم في آخر هذا اليوم، فتأهبوا لما تحتاجون اليه، و أعدوا مسائلكم و حوائجكم كلها.

فلما صلوا الظهر و العصر اجتمعوا كلهم في داري، فو الله! ما شعرنا الا و قد وافانا أبومحمد عليه السلام فدخل الينا، و نحن مجتمعون، فسلم هو أولا علينا، فاستقبلناه و قبلنا يده.

ثم قال: اني كنت وعدت جعفر بن الشريف أن أوافيكم في آخر هذا اليوم، فصليت الظهر و العصر بـ «سر من رأي» و صرت اليكم لأجدد بكم عهدا، و ها أنا جئتكم الآن، فاجمعوا مسائلكم و حوائجكم كلها.

فأول من انتدب لمسائلته النضر بن جابر، قال: يا ابن رسول الله! ان ابني جابرا أصيب ببصره منذ أشهر، فادع الله له أن يرد عليه عينيه، قال: فهاته.

فمسح بيده علي عينيه فعاد بصيرا، ثم تقدم رجل فرجل يسألونه حوائجهم و أجابهم إلي كل ما سألوه حتي قضي حوائج الجميع، و دعا لهم بخير، و انصرف من يومه ذلك. [2] .

[104] -18- راوندي از احمد بن محمد، از جعفر بن شريف جرجاني نقل كرده است:

سالي به حج رفته بودم. در سامرا خدمت امام عسكري عليه السلام رسيدم. اصحاب ما مقداري مال همراهم كرده بودند. مي خواستم بپرسم كه به چه كسي تحويل دهم:

پيش از آن كه به او چيزي بگويم، فرمود: آنچه را همراه داري به خادم من، مبارك، بده.

گويد: چنان كردم و بيرون آمدم و گفتم: شيعيان تو در جرجان به تو سلام مي رسانند.

فرمود: مگر پس از پايان حج بر نمي گردي؟

گفتم: چرا.

فرمود: 170 روز پس از امروز به جرجان مي رسي و روز جمعه سه شب از ماه ربيع الآخر گذشت، اول روز وارد آنجا مي شوي. به آنان خبر بده كه من آخر آن روز آنان را مي بينم. برو به سلامت. خداوند تو و آنچه را همراه توست سلامت مي دارد. وارد خانواده و فرزندانت مي شوي و براي پسرت شريف، فرزندي به دنيا مي آيد. نام او را صلت، پسر شريف، پسر جعفر پسر شريف بگذار. خداوند او را به بلوغ و كمال مي رساند و از دوستان ما خواهد شد.

گفتم: اي پسر پيامبر، ابراهيم بن اسماعيل جرجاني از شيعيان توست و به دوستانت بسيار نيكي مي كند و همه ساله بيش از صد هزار درهم از دارايي خود را خرج آنان مي كند و از برخورداران از نعمت هاي الهي در جرجان است.

فرمود: خداوند به كار و خدمت ابواسحاق، ابراهيم بن اسماعيل به شيعيان ما پاداش دهد و گناهانش را بيامرزد و به او پسري سالم و معتقد به امامت ما روزي كند. به او بگو كه حسن به علي مي گويد: نام پسرت را احمد بگذار.

حج گزاردم، از نزد حضرت برگشتم، خداوند سلامتي داد تا در روز جمعه اول روز از ماه ربيع الاخر به همان گونه كه فرموده بود، به جرجان رسيدم. دوستان براي تهنيت پيش من آمدند. به آنان خبر دادم كه امام به من وعده داده كه آخر امروز شما را ديدار كند، پس آماده باشيد و آنچه را نياز داريد و مسئله ها و همه ي نيازهاي خودتان را آماده كنيد.

چون نماز ظهر و عصر را خواندند، همه در خانه ي من گرد آمدند. به خدا قسم جز اين احساس نكرديم كه امام عسكري عليه السلام سراغ ما آمد، وارد جمع ما شد و ما همه بوديم. ابتدا آن حضرت به ما سلام كرد، ما به استقبالش شتافتيم و دستش را بوسيديم.

سپس فرمود: من به جعفر بن شريف وعده داده بودم كه آخر امروز به ديدارتان آيم. نماز ظهر و عصر را در سامرا خواندم، پيش شما آمدم تا ديداري تازه كنم. اينك آمده ام. پس مسئله ها و همه ي نيازهايتان را مطرح كنيد.

نخستين كسي كه داوطلب طرح سئوال هايش شد، نضر بن جابر بود. گفت: اي پسر پيامبر! پسرم جابر چند ماه است كه نابينا شده است، از خدا بخواه بينايي اش را به او برگرداند.

فرمود: او را بياور. دست خود را به چشمان او كشيد و او بينا شد. سپس يكي پس از ديگري پيش آمدند و خواسته هاي خود را مطرح كردند و هر چه را خواستند پاسخ داد، تا آن كه نياز همه را برآورد و به همه دعاي خير كرد و همان روز برگشت.

[105] -19- الصدوق: حدثنا أبوجعفر محمد بن علي بن أحمد البزرجي قال:

رأيت بسر من رأي رجلا شابا في المسجد المعروف بمسجد زبيدة، في شارع السوق، و ذكر أنه هاشمي من ولد موسي بن عيسي، لم يذكر أبوجعفر اسمه، و كنت أصلي فلما سلمت قال لي: أنت قمي، أو زائر؟

فقلت: أنا قمي، مجاور بالكوفة، في مسجد أميرالمؤمنين عليه السلام فقال لي: أتعرف دار موسي بن عيسي التي بالكوفة؟

فقلت: نعم. فقال: أنا من ولده.

قال: كان لي أب، و له أخوان، و كان أكبر الأخوين ذا مال و لم يكن للصغير مال، فدخل علي أخيه الكبير، فسرق منه ست مائة دينار، فقال الأخ الكبير: أدخل علي الحسن بن علي بن محمد بن الرضا عليهم السلام و أسأله أن يلطف للصغير، لعله يرد مالي، فإنه حلو الكلام، فلما كان وقت السحر بدا لي في الدخول علي الحسن بن علي بن محمد ابن الرضا عليه السلام و قلت: أدخل علي أشناس التركي صاحب السلطان، و أشكو اليه.

قال: فدخلت علي أشناس التركي و بين يديه نرد يلعب به، فجلست أنتظر فراغه، فجاءني رسول الحسن بن علي عليهماالسلام فقال لي: أجب! فقمت معه، فلما دخلت علي الحسن عليه السلام قال لي: كان لك أول الليل حاجة، ثم بدا لك عنها وقت السحر، اذهب فان الكيس الذي أخذ من مالك قد رد، و لا تشك أخاك و أحسن إليه و أعطه، فان لم تفعل فابعثه الينا لنعطيه، فلما خرج تلقاه غلاما يخبره بوجود الكيس.

قال أبوجعفر البزرجي: فلما كان من الغد حملني الهاشمي إلي منزله و أضافني ثم صاح بجارية و قال: يا غزال! - أو يا زلال -: فإذا أنا بجارية مسنة فقال لها: يا جارية! حدثي مولاك بحديث الميل و المولود، فقالت: كان لنا طفل وجع، فقالت لي مولاتي: امضي إلي دار الحسن بن علي عليهماالسلام، فقولي لحكيمة تعطينا شيئا نستشفي به لمولودنا هذا.

فلما مضيت و قلت كما قال لي مولاي، قالت حكيمة: ائتوني بالميل الذي كحل به المولود الذي ولد البارحة - تعني ابن الحسن بن علي عليهماالسلام - فأتيت بالميل فدفعته الي، و حملته إلي مولاتي و كحلت به المولود، فعوفي و بقي عندنا، و كنا نستشفي به ثم فقدناه.

قال أبوجعفر البزرجي: فلقيت في مسجد الكوفة أباالحسن بن برهون البرسي، فحدثته بهذا الحديث عن هذا الهاشمي فقال: قد حدثني هذا الهاشمي بهذه الحكاية كما ذكرتها حذو النعل بالنعل سواء، من غير زيادة و لا نقصان. [3] .

[105] -19- صدوق از ابوجعفر محمد بن علي بن احمد بزرجي نقل مي كند:

در سامرا در مسجد معروف به «مسجد زبيده» مرد جواني را در خيابان بازار ديدم كه گفته مي شد وي هاشمي و از فرزندان موسي بن عيسي است - ابوجعفر نامش را نگفت - من مشغول نماز بودم، چون سلام دادم به من گفت: تو قمي هستي يا زائري؟

گفتم: من قمي هستم و در كوفه در مسجد اميرمؤمنان عليه السلام به سر مي برم.

به من گفت: خانه ي موسي بن عيسي را در كوفه مي شناسي؟

گفتم: آري، من از فرزندان اويم.

گفت: پدري داشتم كه دو برادر داشت، برادر بزرگ تر ثروتمند بود و برادر كوچكتر مالي نداشت. وي پيش برادر بزرگ ترش رفت و ششصد دينار از او دزديد. برادر بزرگ تر گفت: پيش امام حسن عسكري عليه السلام مي روم و از او مي خواهم نسبت به برادر كوچكم لطف كند؛ شايد مال مرا برگرداند، چون آن حضرت شيرين گفتار است. چون صبحدم شد، نظرم در رفتن به خدمت آن حضرت عوض شد و پيش خود گفتم نزد اشناس ترك مي روم كه همنشين حاكم است و به او شكايت مي كنم.

گويد: پيش اشناس ترك رفتم. جلوي او نردي بود كه با آن بازي مي كرد. نشستم و منتظر پايان نرد بازي او شدم. فرستاده ي امام حسن عسكري عليه السلام آمد و گفت: امام تو را كار دارد. همراه او رفتم، چون به خدمت حضرت رسيدم، به من فرمود:

اول شب حاجتي داشتي، هنگام صبح تصميمت عوض شد. برو، كيسه ي پولي را كه از مال تو برداشته بودند، به جاي خود برگشته است، به برادرت شك نكن، به او نيكي و بخشش كن، اگر هم نخواستي، پيش ما بفرست تا به او بخشش كنيم.

چون بيرون رفت با غلام برخورد كرد كه به او گفت: كيسه ي پول هست.

ابوجعفر بزرجي گويد: چون فردا شد، آن هاشمي مرا به خانه اش برد و از من پذيرايي كرد، سپس كنيزش غزال - يا زلال - را صدا زد. كنيز سالخورده اي ديدم. به او گفت: اي كنيز، به سرور خود ماجراي ميل و مولود را تعريف كن. گفت: كودك بيماري داشتيم، بانوي من به من گفت: به خانه ي امام عسكري عليه السلام برو و به حكيمه بگو چيزي به ما بدهد تا به سبب آن براي اين فرزندمان شفا يابيم.

چون رفتم و آنچه را كه بانويم گفته بود گفتم، حكيمه گفت: آن ميل را كه با آن چشم فرزند ديشب به دنيا آمده را سرمه كشيديم بياوريد. مقصودش فرزند امام حسن عسكري عليه السلام بود. آن ميل را آوردند . آن را به من داد، من نيز پيش بانوي خود آوردم و به فرزند سرمه كشيد و خوب شد و پيش ما ماند. ما پيوسته با آن شفا مي يافتيم، سپس آن را گم كرديم.

ابوجعفر بزرجي گفت: در مسجد كوفه ابوالحسن بن برهون برسي را ديدم و اين ماجرا را از قول آن هاشمي برايش نقل كردم. گفت: اين داستان را اين مرد هاشمي به همين صورت بي كم و كاست براي من نيز گفته است.

[106] -20- ابن حمزة: عن يحيي بن المرزبان، قال:

التقيت مع رجل، فأخبرني أنه كان له ابن عم ينازعه في الامامة و القول في أبي محمد عليه السلام و غيره، فقلت: لا أقول به، أو أري منه علامة، فوردت العسكر في حاجة، فأقبل أبومحمد عليه السلام، فقلت في نفسي متعنتا: إن مد يده إلي رأسه و كشفه ثم نظر إلي ورده، قلت به.

فلما حاذاني مد يده إلي رأسه، أو القلنسوة، فكشفها، ثم برق عينيه في، ثم ردها و قال: يا يحيي! ما فعل ابن عمك الذي ينازعك في الامامة؟

فقلت : خلفته صالحا فقال: لا تنازعه. ثم مضي. [4] .

[106] -20- ابن حمزه از يحيي بن مرزبان چنين نقل مي كند:

با مردي برخورد كردم، مرا خبر داد كه پسر عمويي داشت كه در امامت و اعتقاد به حضرت امام عسكري و ديگران با او نزاع مي كرد. گفتم: من نيز معتقد به او نمي شوم تا نشاني از او ببينم. براي كاري وارد عسكر (سامرا) شدم. امام عسكري عليه السلام مي آمد. پيش خودم به قصد خوار ساختن وي گفتم: اگر دستش را به طرف سرش برد و سرش را لخت كرد، سپس به من نگاه كرد و آن گاه نگاهش را برگرفت، به او معتقد مي شوم.

چون مقابل من رسيد، دستش را به طرف سرش يا كلاهش برد و آن را برداشت، سپس نگاهش را به من دوخت، آنگاه نگاه از من برگرفت و گفت: اي يحيي! آن پسر عمويت كه با تو درباره ي امامت منازعه مي كرد چه شد؟

گفتم: بد نيست. فرمود: با او نزاع مكن. سپس رفت.

[107] -21- و روي: عن ابن الفرات، قال:

كان لي علي ابن عم لي عشرة آلاف درهم، فكتبت إلي أبي محمد عليه السلام أشكو إليه و أسأله الدعاء، و قلت في نفسي: لا أبالي أين يذهب مالي بعد أن أهلكه الله.

قال: فكتب الي: ان يوسف عليه السلام شكا إلي ربه السجن فأوحي الله اليه: أنت أخترت لنفسك ذلك حيث قلت: (رب السجن أحب إلي مما يدعونني اليه) [5] و لو سألتني أن أعافيك لعافيتك؛ ان ابن عمك لراد عليك ما لك، و هو ميت بعد جمعة.

قال: فرد علي ابن عمي مالي، فقلت: ما بدا لك في رده و قد منعتني اياه؟

قال: رأيت أبامحمد عليه السلام في المنام فقال لي: ان أجلك قد دنا، فرد علي ابن عمك ماله. [6] .

[107] -21- نيز از ابن فرات چنين روايت كرده است:

از پسر عمويم ده هزار دينار مي خواستم. به امام عسكري عليه السلام نامه نوشتم و شكايت كردم و خواستم كه دعا كند. پيش خودم گفتم: پس از اين كه خداوند او را هلاك كند، رفتن ثروتم برايم مهم نيست.

گويد كه حضرت چنين نوشت: حضرت يوسف درباره ي زندان، به خدا شكايت كرد. خداوند به او وحي فرمود:

تو خودت زندان را براي خود اختيار كردي، آنجا كه گفتي: «پرودگارا، زندان برايم بهتر از چيزي است كه مرا به آن مي خوانند.»

و اگر از من عافيت خواسته بودي عافيتت مي بخشيدم. پسر عمويت مال تو را به تو برمي گرداند و پس از روز جمعه مي ميرد.

گويد: پسر عمويم مالم را برگرداند. گفتم: چه شد برگرداندي، تو كه آن را نمي دادي؟

گفت: امام عسكري عليه السلام را در خواب ديدم، به من فرمود: مرگ تو نزديك شده است، مال پسر عمويت را به او برگردان.

[108] -22- الاربلي: حدث أبوالقاسم كاتب [ابن] راشد، قال:

خرج رجل من العلويين من سر من رأي في أيام أبي محمد عليه السلام إلي الجبل يطلب الفضل، فتلقاه رجل بحلوان، فقال له: من أين أقبلت؟

قال: من سر من رأي، قال: هل تعرف درب كذا، و موضع كذا؟

قال: نعم، فقال: عندك من أخبار الحسن بن علي شي ء؟

قال: لا، قال: فما أقدمك الجبل؟

قال: طلب الفضل، قال: فلك عندي خمسون دينارا، فاقبضها و انصرف معي إلي سر من رأي حتي توصلني إلي الحسن بن علي عليهماالسلام فقال: نعم.

فأعطاه خمسين دينارا و عاد العلوي معه فوصلا إلي سر من رأي، فاستأذنا علي أبي محمد عليه السلام فأذن لهما، فدخلا و أبومحمد عليه السلام قاعد في صحن الدار.

فلما نظر إلي الجبلي قال له: أنت فلان بن فلان؟

قال: نعم.

قال: أوصي اليك أبوك و أوصي لنا بوصية فجئت تؤديها، و معك أربعة آلاف دينار هاتها!

فقال الرجل: نعم، فدفع إليه المال، ثم نظر إلي العلوي فقال: خرجت إلي الجبل تطلب الفضل، فأعطاك هذا الرجل خمسين دينارا فرجعت معه، و نحن نعطيك خمسين دينارا، فأعطاه. [7] .

[108] -22- اربلي از ابوالقاسم كاتب پسر راشد چنين نقل مي كند:

در دوران امام عسكري عليه السلام مردي از علويان از سامرا به منطقه ي جبل رفت تا مالي به دست آورد. در حلوان مردي با او برخورد كرد و پرسيد: از كجا آمده اي؟

گفت: از سامرا. گفت: آيا فلان دروازه و فلان جا را مي شناسي؟

گفت: آري. گفت: از حسن بن علي (عسكري) خبري داري؟

گفت: نه، گفت: پس چرا به منطقه ي جبل آمدي؟

گفت: در پي مال. گفت: تو پيش من پنجاه دينار داري. آن را بگير و با من به سامرا برگرد و مرا به امام حسن عسكري عليه السلام برسان. گفت: باشد.

به او پنجاه دينار داد و آن مرد علوي همراه او برگشت. به سامرا كه رسيدند، از امام عسكري عليه السلام اجازه ي ورود خواستند، به آنان اذن داد. آنان وارد شدند، در حالي كه امام عسكري عليه السلام در حياط خانه نشسته بود. چون حضرت به آن مرد جبلي نگاه كرد، فرمود: تو فلاني پسر فلاني نيستي؟ گفت: چرا.

فرمود: پدرت تو را وصي قرار داده و براي ما هم وصيتي كرده، آمده اي كه آن را بپردازي و همراه خود چهار هزار دينار داري، آن ها را بده.

مرد گفت: آري چنين است. مال را به حضرت داد. حضرت نگاهي به آن مرد علوي انداخت و فرمود: در پي مال به جبل رفتي و اين مرد پنجاه دينار به تو داد و با او برگشتي، ما هم پنجاه دينار به تو مي دهيم و به او عطا كرد.

[109] -23- و قال: حدث هارون بن مسلم، قال:

ولد لابني أحمد ابن، فكتبت إلي أبي محمد عليه السلام و ذلك بالعسكر، اليوم الثاني من ولادته أسأله أن يسميه و يكنيه؛ و كان محبتي أن أسميه جعفرا و أكنيه بأبي عبدالله، فوافاني رسوله في صبيحة اليوم السابع، و معه كتاب: سمه جعفرا، وكنه بأبي عبدالله، و دعا لي. [8] .

[109] -23- نيز از هارون بن مسلم چنين نقل كرده است:

پسرم احمد، صاحب پسري شد. به امام عسكري عليه السلام كه در سامرا و منطقه ي نظامي بود، در روز دوم تولدش نامه اي نوشتم و درخواست كردم نام و كنيه اي بر او بگذارد. خودم دوست داشتم كه نامش را جعفر و كنيه اش را ابوعبدالله بگذارم.

صبح روز هفتم فرستاده ي حضرت نزد من آمد و نوشته اي آورد كه «نامش را جعفر و كنيه اش را ابوعبدالله بگذار» و مرا هم دعا كرد.

[110] -24- أبوجعفر الطبري: حدثني أبوعبدالله الحسين بن ابراهيم بن عيسي، المعروف بابن الخياط القمي، قال: حدثني أحمد بن محمد بن عبيدالله بن عياش، قال: حدثني أبوالقاسم علي بن حبشي بن قوني الكوفي رضي الله عنه، قال: حدثني العباس بن محمد بن أبي الخطاب، قال:

خرج بعض بني البقاح إلي سر من رأي في رفقة، يلتمسون الدلالة، فلما بلغوا بين الحائطين سألوا الاذن، فلم يؤذن لهم، فأقاموا إلي يوم الخميس.

فركب أبومحمد عليه السلام، فقال أحد القوم لصاحبه: ان كان اماما فإنه يرفع القلنسوة عن رأسه. قال: فرفعها بيده، ثم وضعها و كانت شيشية. [9] .

فقال بعض بني البقاح بينه و بين صاحب له يناجيه: لئن رفعها ثانية، فانظر إلي رأسه، هل عليه الاكليل [10] الذي كنت أراه علي رأس أبيه الماضي عليه السلام، مستديرا كدارة القمر؟ فرفعها أبومحمد عليه السلام ثانية، و صاح إلي الرجل القائل ذلك: هلم فانظر، فهل بعد الحق الا الضلال، فأني تصرفون؟ فتيقنوا بالدلالة و انصرفوا غير مرتابين، بحمدالله و منه. [11] .

[110] -24- ابوجعفر طبري با سند خويش از عباس بن محمد بن ابي خطاب چنين نقل مي كند:

جمعي از بني بقاح همراه كارواني به سامرا رفتند، در پي نشانه اي بر امامت بودند. چون به محدوده ي بين دو ديوار رسيدند و اجازه ي ورود خواستند، به آنان اجازه داده نشد. تا روز پنج شنبه ماندند.

امام عسكري عليه السلام براي بيرون آمدن سوار شد. يكي از آن گروه به همراهش گفت: اگر او امام باشد، كلاه از سرش بر مي دارد. گويد: حضرت كلاهش را برداشت و دوباره بر سر گذاشت. كلاهش مخملي بود.

يكي از بني بقاح آهسته به رفيق همراهش گفت: اگر كلاهش را دوباره برداشت به سر او نگاه كن، آيا سر او كاكلي را دارد كه من پيش تردر سر پدر درگذشته اش (امام هادي) ديده بودم كه مثل ماه، گرد بود؟

امام عسكري عليه السلام دوباره كلاهش را برداشت و آن مرد را كه آن سخن را گفته بود صدا كرد: بيا نگاه كن، پس از حق، آيا جز گمراهي است؟ كجا شما را بر مي گردانند؟

آنان به اين نشانه يقين كردند و بدون شك و ترديد برگشتند، به حمد و نعمت الهي.

[111] - 25 - الاربلي: علي بن محمد بن الحسن، قال:

وافت جماعة من الأهواز من أصحابنا، و خرج السلطان إلي صاحب البصرة فخرجنا نريد النظر إلي أبي محمد عليه السلام، فنظرنا إليه ماضيا معه و قد قعدنا بين الحائطين بسر من رأي ننتظر رجوعه، فرجع فلما حاذانا و قرب منا وقف، و مد يده إلي قلنسوته، فأخذها عن رأسه و أمسكها بيده و أمر يده الأخري علي رأسه وضحك في وجه رجل منا.

فقال الرجل مبادرا: أشهد أنك حجة الله و خيرته، فقلنا: يا هذا ما شأنك؟

قال: كنت شاكا فيه فقلت في نفسي: ان رجع و أخذ القلنسوة من رأسه قلت بامامته. [12] .

[111] -25- اربلي از علي بن محمد بن حسن نقل مي كند:

گروهي از اصحاب ما از اهواز آمده بودند. حاكم بيرون آمده بود تا نزد والي بصره رود. ما هم بيرون آمديم، مي خواستيم امام حسن عسكري عليه السلام را تماشا كنيم. او را ديديم كه همراه وي رفت. ما بين دو ديوار در سامرا به انتظار بازگشت حضرت نشستيم. حضرت بازگشت، چون به مقابل و نزديك ما رسيد، ايستاد و دستش را به طرف كلاهش برد و آن را از سرش برداشت و در دست خود نگه داشت. دست ديگرش را بر سرش كشيد و در چهره ي يكي از افراد ما تبسم كرد.

آن مرد ناگهان چنين گفت: گواهي مي دهم كه تو حجت خدا و برگزيده ي اويي.

گفتم: قضيه چيست؟ گفت: درباره ي او شك داشتم، پيش خودم گفتم: اگر برگشت و كلاهش را از سرش برداشت، به امامتش ايمان مي آورم.

[112] -26- و روي: عن محمد بن عبدالعزيز البلخي، قال:

أصبحت يوما فجلست في شارع الغنم، فإذا بأبي محمد عليه السلام قد أقبل من منزله يريد دار العامة، فقلت في نفسي: تري ان صحت: «أيها الناس! هذا حجة الله عليكم، فاعرفوه» يقتلوني؟ فلما دني مني أومأ باصبعه السبابة علي فيه أن أسكت، و رأيته تلك الليلة يقول: انما هو الكتمان، أو القتل، فاتق الله علي نفسك. [13] .

[112] -26- نيز از محمد بن عبدالعزيز بلخي نقل كرده است:

يك روز صبح، در خيابان گوسفند داران نشسته بودم، امام عسكري عليه السلام را ديدم كه از خانه اش بيرون آمد، مي خواست به خانه ي عمومي (بيروني) برود. پيش خودم گفتم: «اگر فرياد بكشم كه: اي مردم، او حجت خداوند بر شماست، پس او را به امامت بشناسيد»، آيا مرا مي كشند؟

چون حضرت نزديك من رسيد، با انگشت سبابه اش كه بر دهانش نهاد، به من اشاره فرمود كه ساكت باشم. همان شب آن حضرت را ديدم كه مي فرمود: يا كتمان، يا كشته شدن! نسبت به جان خود، از خدا پروا كن.

[113] -27- و روي أيضا: عن أبي بكر، قال:

عرض علي صديق أن أدخل معه في شراء ثمار من نواحي شتي، فكتبت إلي أبي محمد عليه السلام أشاوره؛ فكتب: لا تدخل في شي ء من ذلك، ما أغفلك عن الجراد و الحشف [14] ، فوقع الجراد فأفسده و ما بقي منه تحشف، و أعاذني الله من ذلك ببركته. [15] .

[113] -27- نيز از ابي بكر روايت كرده كه گويد:

يكي از دوستانم پيشنهاد كرد با او وارد داد و ستد ثمراتي از مناطق مختلف شوم. در اين مورد به امام عسكري عليه السلام نامه نوشتم و مشورت كردم. حضرت نوشت: با او وارد هيچ معامله اي مشو، چه قدر از ملخ و پوسيدگي خرما غافلي! ملخ در آن خرماها افتاد و خرابش كرد، آنچه هم ماند، خشكيد و خراب شد و خداوند به بركت آن حضرت مرا از آن زيان نگه داشت.

[114] -28- روي الراوندي: عن أبي هاشم الجعفري، قال:

لما مضي أبوالحسن عليه السلام صاحب العسكر اشتغل أبومحمد ابنه بغسله و شأنه، و أسرع بعض الخدم إلي أشياء احتملوها من ثياب و دراهم و غيرها.

فلما فرغ أبومحمد عليه السلام من شأنه صار إلي مجلسه، فجلس، ثم دعا أولئك الخدم، فقال لهم: ان صدقتموني عما أحدثكم فيه فأنتم آمنون من عقوبتي، و ان أصررتم علي الجحود دللت علي كل ما أخذه كل واحد منكم، و عاقبتكم عند ذلك بما تستحقونه مني، ثم قال: أنت يا فلان! أخذت كذا و كذا، أكذلك هو؟

قال: نعم، يا ابن رسول الله! قال: فرده.

ثم قال: و أنت يا فلانة! أخذت كذا و كذا، أكذلك هو؟

قالت: نعم. قال: فرديه.

فذكر لكل واحد منهم ما أخذه، و صار اليه، حتي ردوا جميع ما أخذوه. [16] .

[114] -28- راوندي از ابوهاشم جعفري چنين نقل كرده است:

چون امام هادي عليه السلام كه در لشكرگاه بود درگذشت، پسرش ابامحمد عسكري عليه السلام به غسل و كارهاي او مشغول شد، برخي از خدمتكاران با شتاب بعضي از جامه ها، پول ها و... را برداشتند و بردند.

چون امام عسكري عليه السلام از كار دفن حضرت هادي عليه السلام فارغ شد به جاي خويش آمد و نشست، سپس آن خدمتكاران را صدا كرد و به آنان فرمود: اگر نسبت به آنچه مي گويم حرفم را قبول كنيد، از كيفر من ايمن و آسوده ايد و اگر بر انكار پافشاري كنيد، همه ي آنچه را كه هركدامتان برديد، ثابت مي كنم و آنگاه به نحو شايسته تنبيهتان مي كنم. سپس فرمود: تو، فلاني! فلان چيز و فلان چيز بردي. آيا همين طور است؟

گفت: آري اي پسر رسول خدا. فرمود: آن را برگردان!

سپس خطاب به يكي از كنيزان گفت: و تو اي فلاني، فلان و فلان چيز را بردي، همين طور است؟

گفت: آري. فرمود: برگردان.

به هر يك از آنان آن چه را برداشته و برده بودند بازگفت، تا آن كه همه ي آن چه را برداشته بودند برگرداندند.

[115] -29- الطوسي: أحمد بن علي الرازي، عن أبي الحسين محمد بن جعفر الأسدي، قال: حدثني الحسين بن محمد بن عامر الأشعري القمي، قال: حدثني يعقوب بن يوسف الضراب الغساني - في منصرفه من اصفهان - قال:

حججت في سنة احدي و ثمانين و مائتين، و كنت مع قوم مخالفين من أهل بلدنا، فلما قدمنا مكة تقدم بعضهم فاكتري لنا دارا في زقاق [17] بين سوق الليل، و هي دار خديجة عليهاالسلام، تسمي دار الرضا عليه السلام، و فيها عجوز سمراء فسألتها - لما وقفت علي أنها دار الرضا عليه السلام - ما تكونين من أصحاب هذه الدار؟ و لم سميت دار الرضا؟

فقالت: أنا من مواليهم، و هذه دار الرضا علي بن موسي عليهماالسلام أسكنيها[أسكنينها]الحسن بن علي عليهماالسلام، فاني كنت من خدمه.

فلما سمعت ذلك منها آنست بها، و أسررت الأمر عن رفقائي المخالفين، فكنت إذا انصرفت من الطواف بالليل أنام معهم في رواق في دار، و نغلق الباب و نلقي خلف الباب حجرا كبيرا، كنا ندير خلف الباب.

فرأيت غير ليلة ضوء السراج في الرواق الذي كنا فيه شبيها بضوء المشعل، و رأيت الباب قد انفتح و لا رأي أحدا فتحه من أهل الدار، و رأيت رجلا ربعة، أسمر إلي الصفرة ما هو قليل اللحم، في وجهه سجادة، عليه قميصان و ازار رقيق، قد تقنع به، و في رجله نعل طاق، فصعد إلي الغرفة في الدار حيث كانت العجوز تسكن، و كانت تقول لنا:

ان في الغرفة ابنة لا تدع أحدا يصعد اليها، فكنت أري الضوء الذي رأيته يضي ء في الرواق علي الدرجة عند صعود الرجل إلي الغرفة التي يصعدها، ثم أراه في الغرفة من غير أن أري السراج بعينه، و كان الذين معي يرون مثل ما أري فتوهموا أن يكون هذا الرجل يختلف إلي ابنة العجوز، و أن يكون قد تمتع بها فقالوا: هؤلاء العلوية يرون المتعة، و هذا حرام لا يحل فيما زعموا، و كنا نراه يدخل و يخرج و نجي ء إلي الباب، و إذا الحجر علي حاله الذي تركناه، و كنا نغلق هذا الباب خوفا علي متاعنا، و كنا لا نري أحدا يفتحه و لا يغلقه، و الرجل يدخل و يخرج و الحجر خلف الباب إلي وقت ننحيه إذا خرجنا.

فلما رأيت هذه الأسباب ضرب علي قلبي و وقعت في قلبي فتنة، فتلطفت العجوز، و أحببت أن أقف علي خبر الرجل، فقلت لها: يا فلانة! اني أحب أن أسألك و أفاوضك من غير حضور من معي فلا أقدر عليه، فأنا أحب إذا رأيتني في الدار وحدي أن تنزلي إلي لأسألك عن أمر.

فقالت لي مسرعة: و أنا أريد أن أسر اليك شيئا، فلم يتهيأ لي ذلك من أجل من معك، فقلت: ما أردت أن تقولي؟

فقالت: يقول لك - و لم تذكر أحدا -: لا تخاشن أصحابك و شركاءك و لا تلاحهم، فانهم أعداؤك، و دارهم، فقلت لها: من يقول؟

فقالت: أنا أقول، فلم أجسر لما دخل قلبي من الهيبة أن أراجعها، فقلت: أي أصحابي تعنين؟ فظننت أنها تعني رفقائي الذين كانوا حجاجا معي.

قالت: شركاؤك الذين في بلدك، و في الدار معك.

و كان جري بيني و بين الذين معي في الدار عنت في الدين، فسعوا بي حتي هربت و استترت بذلك السبب، فوقفت علي أنها عنت أولئك، فقلت لها: ما تكونين أنت من الرضا؟

فقالت: كنت خادمة للحسن بن علي عليهماالسلام، فلما استيقنت ذلك قلت: لأسألنها عن الغائب عليه السلام، فقلت: بالله عليك! رأيته بعينك، فقالت: يا أخي! يا أخي! لم أره بعيني، فاني خرجت و أختي حبلي و بشرني الحسن بن علي عليهماالسلام بأني سوف أراه في آخر عمري، و قال لي: تكونين له كما كنت لي، و أنا اليوم منذ كذا بمصر، و إنما قدمت الآن بكتابة و نفقة وجه بها إلي علي يدي رجل من أهل خراسان لا يفصح بالعربية، و هي ثلاثون دينارا، و أمرني أن أحج سنتي هذه، فخرجت رغبة مني في أن أراه، فوقع في قلبي أن الرجل الذي كنت أراه يدخل و يخرج، هو هو.

فأخذت عشرة دراهم صحاحا، فيها ستة رضوية من ضرب الرضا عليه السلام، قد كنت خبأتها لألقيها في مقام ابراهيم عليه السلام، و كنت نذرت و نويت ذلك، فدفعتها اليها و قلت في نفسي: أدفعها إلي قوم من ولد

فاطمة عليهاالسلام أفضل مما ألقيها في المقام و أعظم ثوابا، فقلت لها: ادفعي هذه الدراهم إلي من يستحقها من ولد فاطمة عليهاالسلام، و كان في نيتي أن الذي رأيته هو الرجل، و إنما تدفعها إليه، فأخذت الدراهم وصعدت و بقيت ساعة ثم نزلت، فقالت: يقول لك: ليس لنا فيها حق، اجعلها في الموضع الذي نويت، ولكن هذه الرضوية خذ منا بدلها و ألقها في الموضع الذي نويت.... [18] .

[115] -29- شيخ طوسي با سند خويش از يعقوب بن يوسف ضراب غساني نقل مي كند كه در بازگشت خود از اصفهان نقل كرده است:

در سال 281 هجري حج گزاردم. همراه گروهي از مخالفان[اهل سنت]از همشهريانم بودم.

چون به مكه رسيديم، يكي از آنان رفت و در كوچه اي در «سوق الليل» خانه اي كرايه كرد كه خانه ي حضرت خديجه عليهاالسلام بوم و «خانه ي رضا عليه السلام» ناميده مي شد و پيرزني سبزه رو در آن بود. چون فهميدم كه آنجا خانه ي امام رضا عليه السلام بوده، از آن زن پرسيدم: با صاحبان اين خانه چه رابطه اي داري و چرا اين جا را خانه ي رضا مي گويند؟

گفت: من از دوستداران آنانم و اين خانه، خانه ي حضرت علي بن موسي الرضا عليه السلام است و امام حسن عسكري عليه السلام مرا ساكن اين خانه ساخته، چون من از خدمتگزاران او بودم.

چون اين را از او شنيدم با وي انس گرفتم و موضوع را از همسفرانم كه مخالف بودند، پنهان داشتم. چون شب از طواف بر مي گشتم، همراه آنان در رواقي در خانه مي خوابيدم، در را مي بستيم و سنگ بزرگي را غلتانده، پشت در مي گذاشتيم.

چندين شب، نور چراغ در رواقي كه در آن بوديم ديدم، شبيه روشنايي مشعل بود، و ديدم كه در باز شد، اما كسي كه را از اهل خانه نمي ديدم كه آن را باز كند. مردي چهارشانه گندمگون، مايل به زردي و لاغر كه در چهره اش نشانه ي سجود داشت و دو جامه ي نازك تن او بود و صورتش را پوشانده بود، و كفشي در پا داشت، به غرفه اي در آن خانه بالا رفت كه آن پيرزن آنجا مي زيست و به ما مي گفت: در اتاق، دختري است كه نمي گذارد كسي پيش او بالا رود. مي ديدم آن نوري كه رواق را روشن مي كرد، هنگام بالا رفتن آن مرد به بالا خانه، در پله ها روشن مي شد، آن نور را در آن بالاخانه هم مي ديدم بدون آن كه خود چراغ را ببينم. همراهان من نيز همين گونه مي ديدند، خيال مي كردند كه اين مرد، پيش دختر پيرزن مي رود و مي پنداشتند كه او را صيغه كرده است، مي گفتند: اين علويان متعه را جايز مي دانند، در حالي كه به گمان خودشان حلال نبود. مي ديديم كه آن مرد وارد و خارج مي شود، سراغ در مي آمديم، سنگ به همان حال سر جايش بود. ما در را به خاطر آن كه نسبت به وسايلمان بيمناك بوديم، مي بستيم و كسي را نمي ديديم كه در را باز كند يا ببندد، آن مرد هم مي آمد و مي رفت و سنگ به همان حالت پشت 0در بود، تا آن كه ما هنگام بيرون رفتن آن را كنار بكشيم.

چون ديدم اين صحنه ها دلم را نگران و مشغول ساخته، با آن پيرزن بيشتر مهرباني نشان دادم، دوست داشتم كه از اين داستان سر در بياورم. به آن زن گفتم: فلاني! دوست دارم چيزي از تو بپرسم و با تو صحبت كنم، اما بدون حضور همراهانم. ولي نمي توانم. دوست دارم وقتي من در خانه تنها هستم پايين بيايي تا درباره ي چيزي از تو بپرسم.

فوري گفت: من هم مي خواهم رازي با تو بگويم، ولي به خاطر همراهانت فرصتي پيدا نشده است.

گفتم: چه مي خواستي بگويي؟

گفت: به تو مي گويد - و نام كسي را نگفت - كه با همراهان و شريكانت تندخويي و جر و بحث مكن، آنان دشمنان تو اند، با آنان مدارا كن.

گفتم: چه كسي مي گويد؟

گفت: من مي گويم. از هيبتي كه در دلم افتاد، جرأت نكردم دوباره بپرسم. گفتم: كدام همراهانم را مي گويي؟ پنداشتم دوستاني را مي گويد كه با من به حج آمده بودند.

گفت: شريكاني كه در شهر خود و در خانه با خودت داري.

ميان من و كساني كه در خانه با من بودند، نزاعي در دين پيش آمده بود، آنان درباره ي من سخن چيني كرده، گزارش دادند. من هم به سبب آن گريختم و پنهان شدم. فهميدم كه آن زن، آنان را قصد كرده است. به او گفتم: تو با رضا عليه السلام چه رابطه اي داري؟

گفت: من خدمتگزار امام حسن عسكري عليه السلام بودم.

چون يقين به گفته اش يافتم، گفتم از او درباره ي امام غايب عليه السلام سئوال خواهم كرد. به وي گفتم: تو را به خدا قسم، آيا با چشم خود آن حضرت را ديده اي؟ گفت: برادر! برادر! او را با چشمم نديده ام. من وقتي بيرون آمدم كه خواهرم باردار بود. امام عسكري عليه السلام مرا مژده داد كه در اواخر عمرم آن حضرت را خواهم ديد و به من فرمود: براي او همان گونه خواهي بود كه براي مايي. من امروز از آن زمان تاكنون در مصرم. اكنون همراه با نامه و مبلغ سي دينار خرجي كه او به دست مردي خراساني - كه خوب هم عربي نمي داند - برايم فرستاده آمده ام و دستور داده كه امسال به حج بيايم. من به شوق اين كه او را ببينم آمده ام.

دردلم چنين گذشت كه مردي كه وارد و خارج مي شود، همان حضرت باشد.

ده درهم سالم برداشتم، كه شش سكه از آنها سكه ي رضوي بود (از سكه هاي زمان حضرت رضا عليه السلام و به نام او)، آنها را پنهان كرده بودم كه در مقام ابراهيم بيفكنم، اين را نذر و نيت كرده بودم. آنها را به آن زن دادم و پيش خود گفتم: اگر آنها را به كساني از فرزندان فاطمه عليهاالسلام بدهم، بهتر و ثوابش بيشتر است از اين كه در مقام بيفكنم، به آن زن گفتم: اين درهم ها را به كسي از فرزندان فاطمه عليهاالسلام كه مستحق باشد بده. در نيتم آن بود كه مردي كه ديده بودم، هم اوست و اين زن هم درهم ها را به او مي دهد. درهم ها را گرفت و به آن غرفه بالا رفت، ساعتي ماند، سپس پايين آمد و گفت: به تو مي گويد: ما را در آن حقي نيست. آن را در همان جا كه نيت كرده اي بگذار، ليكن اين درهم هاي رضوي را به جاي آنها از ما بگير و در جايي كه نيت كرده اي بينداز...» [19] .

[116] -30- الاربلي: عن أبي سهل البلخي، قال:

كتب رجل إلي أبي محمد عليه السلام يسأله الدعاء لوالديه، و كانت الام غالية و الأب مؤمنا، فوقع: رحم الله والدك.

و كتب آخر يسأل الدعاء لوالديه، و كانت الأم مؤمنة و الأب ثنويا، فوقع عليه السلام: رحم الله والدتك - و التاء منقوطة بنقطتين من فوق. [20] .

[116] -30- اربلي از ابوسهل بلخي چنين نقل مي كند:

مردي به امام حسن عسكري عليه السلام نامه نوشت و از او خواست كه براي پدر و مادرش دعا كند. مادرش از غلات بود و پدرش شيعه بود. حضرت چنين نوشت: «خداوند پدرت را رحمت كند.»

شخص ديگري نامه نوشت و از آن حضرت خواست براي پدر و مادرش دعا كند، مادرش مؤمن بود و پدرش ثنوي (دوگانه پرست) حضرت چنين نوشت: «خداوند مادرت را رحمت كند.»

[117] -31- ابن حمزة: عن حمزة بن محمد بن أحمد بن علي بن الحسين بن علي بن أبي طالب عليهماالسلام، قال: كان أبي بلي بالشلل و ضاق صدره، فقال: لأقصدن هذا الذي تزعم الامامية أنه امام، يعني الحسن بن علي عليه السلام.

قال: فاكتريت دابة و ارتحلت نحو سر من رأي فوافيتها، و كان يوم ركوب الخليفة إلي الصيد، فلما ركب الخليفة ركب مع الحسن بن علي، فلما ظهروا و اشتغل الخليفة باللهو، و طلب الصيد اعتزل أبومحمد عليه السلام، و ألقي إلي غلامه الغاشية فجلس عليها، فجئت إلي خرابة بالقرب منه، فشددت دابتي و قصدت نحوه، فناداني: يا أبامحمد! لا تدن مني، فان علي عيونا، و أنت أيضا خائف.

قال: فقلت في نفسي: هذا أيضا من مخاريق الامامة، ما يدري ما حاجتي؟

قال: فجاءني غلامه و معه صرة، فيها ثلاثمائة دينار، فقال: يقول لك مولاي: جئت تشكو إلي الشلل، و أنا أدعو الله بقضاء حاجتك، كثر الله ولدك، و جعل فيكم أبرارا، خذ هذه الثلاثمائة دينار، بارك الله لك فيها.

قال: فما خلاني من ثلاثمائة دينار، و كانت معه.

قال: و لما مات و اقتسمنا وجدنا مائتين و ثمانين دينارا، ثم أخبرتنا خادمة لنا أنه سرقت منها عشرين دينارا، و سألتنا أن نجعلها في حل منها. [21] .

[117] -31- ابن حمزة از حمزة بن محمد - كه از نوادگان علي بن الحسين عليه السلام بود - چنين نقل مي كند: پدرم دچار شلي و تنگي نفس بود. گفت سراغ آن شخصي مي روم كه شيعيان مي پندارند او امام است، يعني امام حسن عسكري عليه السلام.

گويد: مركبي اجاره كرده به سامرا رفتم و رسيدم. روزي بود كه خليفه به قصد شكار بيرون مي رفت. چون خليفه سوار شد، امام عسكري عليه السلام هم سوار شد. چون بيرون رفتند، خليفه مشغول لهو و شكار شد. امام عسكري عليه السلام پارچه اي به طرف غلامش افكند و بر روي آن پارچه نشست. به خرابه اي در آن نزديكي رفتم، مركب خود را بستم و به سوي او رفتم. مرا صدا زد: اي ابامحمد! نزديك نيا، مأموراني مراقب من هستند، تو نيز بيمناكي.

گويد: پيش خود گفتم، اين هم از شگفتي هاي امامت است، كار مرا از كجا خبر دارد؟

گويد: غلام آن حضرت پيش من آمد، همراهش كيسه اي بود كه سيصد دينار در آن بود. گفت:

مولايت مي فرمايد: آمده اي تا از شل بودنت شكايت كني. من از خدا مي خواهم كه حاجتت را برآورد، فرزندانت را زياد كند و در ميان شما نيكاني را قرار دهد. اين سيصد دينار را بگير، خداوند در اين ها برايت بركت قرار دهد.

گويد: آن سيصد دينار را هنوز دارم. همراهش بود.

گويد: چون درگذشت و آن را تقسيم كرديم، ديديم 280 دينار است. سپس خادمه ي او به ما خبر داد كه بيست دينار آن را به سرقت برده است و از ما خواست كه او را نسبت به آن حلال كنيم.

[118] -32- المجلسي: نقلت من خط من حدثه محمد بن هارون بن موسي التلعكبري، قال: حدثنا محمد بن هارون، قال:

أنفذني والدي مع بعض أصحاب أبي القلا صاعد النصراني لأسمع منه ما روي عن أبيه من حديث مولانا أبي محمد الحسن بن علي العسكري عليهماالسلام، فأوصلني اليه.

فرأيت رجلا معظما، و أعلمته السبب في قصدي، فأدناني و قال: حدثني أبي أنه خرج و اخوته و جماعة من أهله من البصرة إلي سر من رأي للظلامة من العامل، فإذا[أنا]بسر من رأي في بعض الأيام، إذا بمولانا أبي محمد عليه السلام علي بغلة، و علي رأسه شاشة، و علي كتفه طيلسان [22] ، فقلت في نفسي: هذا الرجل يدعي بعض المسلمين أنه يعلم الغيب، و قلت: ان كان الأمر علي هذا فيحول مقدم الشاشة إلي مؤخرها، ففعل ذلك.

فقلت: هذا اتفاق ولكنه سيحول طيلسانه الأيمن إلي الأيسر والأيسر إلي الأيمن، ففعل ذلك و هو يسير، و قد وصل إلي فقال: يا صاعد! لم لا تشغل بأكل حيدانك [23] عما لا أنت منه و لا اليه، و كنا نأكل سمكا. [24] .

[118] -32- مجلسي گويد: از خط كسي كه محمد بن هارون بن موسي تلعكبري به او گفته نقل مي كنم. محمد بن هارون گفت:

پدرم مرا همراه بعضي از اصحاب ابي القلا صاعد نصراني فرستاد تا از او چيزي را بشنوم كه از پدرش از سخن مولاي ما حضرت امام حسن عسكري عليه السلام روايت كرده است. مرا نزد او رساند. او را مردي بزرگوار يافتم. به او سبب آمدنم را گفتم. مرا نزديك خود نشاند و گفت: پدرم نقل كرد كه او با برادرانش و گروهي از خانواده اش از بصره به سامرا رفتند، تا از دست والي شكايت كنند. من هم ايامي در سامرا بودم. مولايمان حضرت عسكري عليه السلام را ديدم كه كلاهي مخملي بر سر، ردايي بر دوش سوار بر استري بود. پيش خود گفتم: بعضي از مسلمانان ادعا مي كنند كه اين مرد غيب مي داند. گفتم: اگر چنين است، جلوي كلاه را به طرف عقب بچرخاند؛ او چنان كرد.

گفتم اين اتفاقي بود، ولي ردايش را از سمت راست به سمت چپ برگرداند و به عكس. ديدم در حالي كه مي رفت چنين كرد، چون به من رسيد، گفت: اي صاعد! چرا به خوردن خوراكي هاي خوب خودت نمي پردازي و دست از آنچه نه تو از آني و نه به سوي آن (ماهي) برنمي داري؟ - ما، ماهي مي خورديم -.

[119] -33- البحراني: باسناده[أي الحضيني]، عن عيسي بن مهدي الجوهري، قال:

خرجت أنا و الحسين بن غياث، و الحسن بن مسعود، و الحسين بن ابراهيم، و أحمد بن حسان، و طالب بن ابراهيم بن حاتم، و الحسن بن محمد بن سعيد، و محمد بن أحمد بن الخضيب من جنبلا [25] إلي سر من رأي، في سنة سبع و خمسين و مائتين.

فعدنا من المدائن إلي كربلاء، فزرنا أباعبدالله عليه السلام في ليلة النصف من شعبان، فتلقتنا اخواننا المجاورين لسيدنا أبي الحسن و أبي محمد عليهماالسلام بسر من رأي، و كنا خرجنا للتهنئة بمولد المهدي عليه السلام، فبشرنا اخواننا بأن المولود كان قبل طلوع الفجر يوم الجمعة، فقضينا زيارتنا و دخلنا بغداد، فزرنا أباالحسن موسي و أباجعفر الجواد محمد بن علي عليهماالسلام، و صعدنا إلي سر من رأي.

فلما دخلنا علي سيدنا أبي محمد الحسن عليه السلام، بدأنا بالتهنئة قبل أن نبدأه بالسلام، فجهرنا بالبكاء بين يديه، و نحن نيف و سبعون رجلا من أهل السواد، فقال: ان البكاء من السرور من نعم الله مثل الشكر لها، فطيبوا نفسا، وقروا عينا، فوالله! انكم لعلي دين الله الذي جاءت به الملائكة و الكتب، و انكم كما قال جدي رسول الله صلي الله عليه وآله: اياكم أن تزهدوا في فقراء الشيعة، فان لفقيرهم المحسن المتقي عندالله يوم القيامة شفاعة، يدخل فيها مثل ربيعة و مضر.

فاذا كان هذا من فضل الله عليكم و علينا فيكم فأي شيء بقي لكم؟

فقلنا بأجمعنا: الحمدلله، و الشكر لكم يا ساداتنا! فبكم بلغنا هذه المنزلة، فقال: بلغتموها بالله و بطاعتكم[له]، و اجتهادكم في عبادته، و موالاتكم أوليائه، و معاداتكم أعدائه.

فقال عيسي بن مهدي الجوهري: فأردنا الكلام و المسألة، فقال لنا قبل السؤال: فيكم من أضمر مسألتي عن ولدي المهدي عليه السلام، و أين هو؟ و قد استودعته لله كما استودعت ام موسي عليه السلام ابنها، حيث قذفته في التابوت[فألقته]في اليم إلي أن رده الله اليها.

فقالت طائفة منا: اي والله، يا سيدنا! لقد كانت هذه المسألة في أنفسنا، قال عليه السلام: و فيكم من أضمر[مسألتي]عن الاختلاف بينكم و بين أعداء الله و أعدائنا، من أهل القبلة و الاسلام، فاني منبئكم بذلك، فافهموه.

فقالت طائفة أخري: والله، يا سيدنا! لقد أضمرنا ذلك.

فقال: ان الله عزوجل أوحي إلي جدي رسول الله صلي الله عليه وآله: اني خصصتك و عليا و حججي منه إلي يوم القيامة و شيعتكم بعشر خصال: صلاة احدي و خمسين، و تعفير الجبين، و التختم باليمين، و الأذان و الاقامة مثني مثني، و حي علي خير العمل، و الجهر ببسم الله الرحمن الرحيم في السورتين، و القنوت في ثاني كل ركعتين، و صلاة العصر و الشمس بيضاء نقية، و صلاة الفجر مغلسة [26] ، و خضاب الرأس و اللحية بالوسمة.

فخالفنا من أخذ حقنا و حزبه الضالون، فجعلوا صلاة التراويح في شهر رمضان عوضا من صلاة الخمسين في كل يوم و ليلة، و كتف أيديهم علي صدورهم في الصلاة عوضا من تعفير الجبين، و التختم باليسار عوضا عن التختم باليمين، و الاقامة فرادي

خلافا علي مثني، و الصلاة خير من النوم خلافا علي حي علي خير العمل، و الاخفات في بسم الله الرحمن الرحيم في السورتين خلافا علي الجهر، و آمين بعد ولا الضالين عوضا عن القنوت، و صلاة العصر و الشمس صفراء كشحم البقر الأصفر خلافا علي بيضاء نفية، و صلاة الفجر عند تماحق النجوم خلافا علي صلاتها مغلسة، و هجر الخضاب و النهي عنه خلافا علي الأمر و استعماله.

فقال أكثرنا: فرجت همنا يا سيدنا! قال عليه السلام: نعم، و في أنفسكم ما لم تسألوا عنه، و أنا أنبئكم عنه و هو التكبير علي الميت، كيف[يكون]؟ كبرنا خمسا، و كبر غيرنا أربعا؟

فقلنا: نعم، يا سيدنا! هذا مما أردنا[أن]نسأل عنه.

فقال عليه السلام: أول من صلي عليه من المسلمين عمنا حمزة بن عبدالمطلب، أسد الله و أسد رسوله، فإنه لما قتل قلق رسول الله صلي الله عليه وآله و حزن، و عدم صبره، و عزاؤه علي عمه حمزة، فقال - و كان قوله حقا -: لأقتلن بكل شعرة من عمي حمزة سبعين رجلا من مشركي قريش، فأوحي[الله]اليه، (و ان عاقبتم فعاقبوا بمثل ما عوقبتم به و لئن صبرتم لهو خير للصابرين - واصبر و ما صبرك الا بالله و لا تحزن عليهم و لا تك في ضيق مما يمكرون). [27] .

و انما أحب الله جل اسمه أن يجعل ذلك سنة في المسلمين، لأنه لو قتل بكل شعرة من عمه حمزة سبعين رجلا من المشركين ما كان في قتله حرج، و أراد دفنه و أحب أن يلقي الله مضرجا بدمائه، و كان قد أمر[الله]أن تغسل موتي[المؤمنين و]المسلمين، فدفنه بثيابه، فكان سنة في المسلمين أن لا يغسل شهيدهم، و أمره الله أن يكبر[عليه]خمسا و سبعين تكبيرة، و يستغفر له[ما]بين كل تكبيرتين منها، فأوحي الله اليه: اني قد فضلت حمزة بسبعين تكبيرة لعظمه عندي، و بكرامته علي، و لك يا محمد! فضل علي المسلمين، و كبر خمس تكبيرات علي كل مؤمن و مؤمنة، فاني أفرض[عليك و علي أمتك]خمس صلوات في كل يوم و ليلة، و الخمس تكبيرات عن خمس صلوات الميت في يومه و ليلته أزوده ثوابها، و أثبت له أجرها.

فقام رجل منا و قال: يا سيدنا! فمن صلي الأربعة؟

فقال: «ما كبرها تيمي و لا عدوي، و لا ثالثهما من بني أمية، و لا ابن هند - لعنهم الله -،

و أول من كبرها[و سنها فيهم]طريد رسول الله صلي الله عليه وآله، فان طريده مروان بن الحكم، لأن معاوية وصي ابنه يزيد - لعنهما الله - بأشياء كثيرة، منها أن قال[له]: اني خائف عليك يا يزيد! من أربعة: عمر بن عثمان و مروان بن الحكم و عبدالله بن الزبير و الحسين بن علي عليهماالسلام، ويلك يا يزيد! منه.

فأما مروان فإذا مت و جهزتموني و وضعتموني علي نعشي للصلاة، فسيقولون لك: تقدم فصل علي أبيك، فقل: ما كنت لأعصي أمره أمرني أن لا يصلي عليه الا شيخ بني أمية، و هو عمي مروان بن الحكم، فقدمه و تقدم إلي ثقات موالينا يحملوا سلاحا مجردا تحت أثوابهم، فإذا تقدم للصلاة و كبر أربع تكبيرات و اشتغل بدعاء الخامسة، فقبل أن يسلم فيقتلوه، فانك تراح منه و هو أعظمهم عليك.

فنم الخبر إلي مروان فأسرها في نفسه، و توفي معاوية و حمل[الي]سريره و جعل للصلاة، فقالوا ليزيد: تقدم، فقال لهم ما وصاه أبوه معاوية، فقدموا مروان، فكبر أربعا و خرج عن الصلاة قبل الدعاء الخامسة، فاشتغل الناس إلي أن كبروا الخامسة، و أفلت مروان بن الحكم لعنه الله،[و سنوا]و بقي أن التكبير علي الميت أربع تكبيرات لئلا يكون مروان مبدعا.

فقال قائل منا: يا سيدنا! فهل يجوز لنا أن نكبر أربعا تقية؟

فقال عليه السلام: هي خمس لا تقية فيها،[و انا لا نتقي في]التكبير خمسا علي الميت، و التعقيب في دبر كل صلاة، و تربيع القبور، و ترك المسح علي الخفين و شرب المسكر.

فقام ابن الخليل القيسي فقال: يا سيدنا! الصلوات الخمس أوقاتها سنة من رسول الله صلي الله عليه وآله، أو منزلة في كتاب الله تعالي؟

فقال عليه السلام: يرحمك الله، ما استن رسول الله صلي الله عليه وآله الا ما أمره الله به، فأما أوقات الصلاة فهي عندنا أهل البيت كما فرض الله علي رسوله، و هي احدي و خمسون ركعة في ستة أوقات، أبينها لكم: في كتاب الله عزوجل في قوله: (و أقم الصلاة طرفي النهار و زلفا من الليل) [28] و طرفاه صلاة الفجر و صلاة العصر، و الزلف من الليل ما بين العشائين، و قوله عزوجل: (يا أيها الذين آمنوا ليستأذنكم الذين ملكت أيمانكم و الذين لم يبلغوا الحلم منكم ثلاث مرات من قبل صلاة الفجر و حين تضعون ثيابكم من الظهيرة و من بعد صلاة العشاء) [29] ، بين صلاة الفجر و حد صلاة الظهر، و بين صلاة العشاء الآخرة، لأنه لا يضع ثيابه للنوم الا بعدها - إلي أن قال - ثم قال تعالي: (أقم الصلاة لدلوك الشمس إلي غسق الليل) [30] فأكد بيان الوقت و صلاة العشاء من أنها في غسق الليل و هي سواده.

فهذه أوقات الصلوات الخمس، ثم أمر بصلاة الوقت السادس، و هو صلاة الليل، فقال عزوجل: (يا أيها المزمل - قم الليل الا قليلا - نصفه أو النقص منه قليلا - أو زد عليه و رتل القرآن ترتيلا) [31] و بين النصف في الزيادة فقال عزوجل: (ان ربك يعلم أنك تقوم أدني من ثلثي الليل و نصفه و ثلثه و طائفة من الذين معك و الله يقدر الليل و النهار علم أن لن تحصوه) [32] إلي آخر الآية، فأنزل تبارك و تعالي فرض الوقت السادس مثل الأوقات الخمسة، و لولا ثمان ركعات من صلاة الليل لما تمت احدي و خسمون ركعة.

فضججنا بين يديه عليه السلام بالشكر و الحمد علي ما هدانا اليه، فقال عليه السلام: زيدوا في الشكر تزدادوا في النعم. [33]

[119] -33- بحراني با اسناد خود از عيسي بن مهدي جوهري نقل مي كند:

من و حسين بن غياث، حسن بن مسعود، حسين بن ابراهيم، احمد بن حسان، طالب بن ابراهيم بن حاتم، حسن بن محمد بن سعيد و محمد بن احمد بن خضيب، در سال 257 از جنبلا [34] به سوي سامرا رفتيم.

از مدائن به كربلا برگشتيم و در شب نيمه ي شعبان، حضرت اباعبدالله عليه السلام را زيارت كرديم. برادران ما كه مجاور حضرت هادي و حضرت عسكري عليه السلام در سامرا بودند با ما برخورد كردند. ما براي تهنيت گويي جهت ميلاد مهدي عليه السلام بيرون شده بوديم. به برادرانمان بشارت داديم كه ولادت او پيش از طلوع سپيده ي روز جمعه بود. زيارتمان را انجام داده، وارد بغداد شديم و قبر حضرت موسي بن جعفر و امام جواد عليهماالسلام را زيارت كرديم و به سامرا رفتيم.

چون خدمت سرورمان حضرت عسكري عليه السلام رسيديم، پيش از آن كه سلام دهيم تبريك گفتيم و در برابر او آشكارا گريه كرديم، در حالي كه ما هفتاد و اندي نفر از مردم عراق بوديم. حضرت فرمود: گريه از روي شادماني از نعمت هاي خداوند است، مانند شكر بر نعمت ها. دلتان شاد و چشمتان روشن باد. به خدا قسم شما بر آيين خداييد، همان ديني كه فرشتگان و كتاب هاي آسماني آن را آورده است و شما همانگونه ايد كه جدم پيامبر خدا صلي الله عليه وآله فرمود: بپرهيزيد از اين كه نسبت به فقيران شيعه بي اعتنا باشيد، چرا كه شيعه ي فقير نيكوكار تقوا پيشه، نزد خداوند در روز قيامت حق شفاعت دارد، به اندازه اي كه مانند قبيله ي ربيعه و مضر در شفاعت او مي گنجند.

پس وقتي اين از نعمت خداوند بر شما و بر ما در مورد شماست، پس براي شما چه مي ماند؟

همگي گفتيم: سپاس خدا و تشكر از شما اي سروران ما. ما به سبب شما به اين مرتبه رسيده ايم.

فرمود: به سبب خدا و اطاعت او و تلاش در خداپرستي و مهرورزي با دوستان خدا و دشمني كردن تان با دشمنان خدا به اين مرتبه رسيده ايد.

عيسي بن مهدي جوهري گفته: چون خواستيم سخن بگوييم و سئوال كنيم، حضرت پيش از پرسش ما فرمود:

در ميان شما كسي است كه در دل مي خواهد از من درباره ي فرزندم مهدي عليه السلام بپرسيد و اينكه او كجاست؟

من او را به خدا سپردم، همانگونه كه مادر موسي عليه السلام فرزند خود را به خدا سپرد، آنگاه كه آن را در آن جعبه نهاد و به آب انداخت، تا آن كه خداوند او را به وي برگرداند.

گروهي از ما گفتند: آري به خدا قسم، اين سئوال در دل ما بود. حضرت فرمود: در ميان شما كسي هم اين را در دل دارد كه از من درباره ي اختلاف ميان شما و دشمنان خدا و دشمنان ما از اهل قبله و اسلام بپرسد. من در اين مورد به شما خبر مي دهم، پس آن را درك كنيد.

گروهي ديگر گفتند: به خدا قسم سرورا، همين را در دل داشتيم.

حضرت فرمود: خداوند متعال به جدم رسول خدا صلي الله عليه وآله وحي كرد: من تو، علي و حجت هاي خودم را از نسل او تا روز قيامت و شيعيان شما را به ده خصلت ويژه ساختم: نماز 51 ركعت، پيشاني بر خاك نهادن در سجده، انگشتر به دست راست كردن، اذان و اقامه دوتا دوتا، حي علي خير العمل، در دو سوره ي نماز بسم الله الرحمن الرحيم را بلند گفتن، قنوت در دومين ركعت، نماز عصر در هنگامي كه خورشيد پرنور و صاف است، نماز فجر در آخر شب و خضاب سر و ريش با رنگ.

پس آنان كه حق ما را گرفتند و حزب ظالم آنان با ما مخالفت كردند، نماز تراويح را در ماه رمضان به جاي پنجاه ركعت در هر شب و روز قرار دادند، دست ها را روي سينه ها گذاشتن را به جاي پيشاني بر خاك نهادن، انگشتر به دست چپ كردن به جاي دست راست، اقامه با يك بار ذكر به جاي دوبار، الصلاة خير من النوم (نماز بهتر از خواب است) به جاي حي علي خيرالعمل، آهسته گفتن بسم الله الرحمن الرحيم در دو سوره بر خلاف بلند گفتن، آمين پس از «و لا الضالين» به جاي قنوت، نماز عصر را در وقتي خواندن كه خورشيد، مثل پي گاو، زرد رنگ شده باشد و به جاي وقت روشن و صاف، نماز صبح را هنگام محو شدن ستاره ها به جاي خواندن در وقت آخر شب و خضاب نكردن را به جاي دستور براي خضاب كردن.

بيشتر افراد ما گفتند: غصه هاي ما را از بين بردي، اي سرور ما.

فرمود: آري، در دل هاي شما سئوال هايي است كه هنوز نپرسيده اند و من آنها را به شما خبر مي دهم و آن تكبير بر مرده گفتن است كه چگونه ما پنج تكبير مي گوييم و ديگران چهار تكبير؟

گفتيم: آري اي سرور ما، اين را هم مي خواستيم بپرسيم.

فرمود: اولين كسي از مسلمانان كه بر او نماز خوانده شد، عمويمان حمزه پسر عبدالمطلب، شير خدا و شير پيامبر خدا بود. چون او كشته شد، پيامبر خدا صلي الله عليه وآله بسيار ناراحت و اندوهگين شد و بر عمويش حضرت حمزه، بي تابي و داغدار شد و فرمود - كه سخنش نيز حق بود - در برابر هر مويي از عمويم حمزه، هفتاد نفر از مشركان قريش را خواهم كشت. خداوند به او وحي فرمود: «و اگر كيفر داديد، پس به همان گونه كيفر دهيد كه مورد آزار قرار گرفتيد و اگر صبر كنيد، اين براي صابران بهتر است. صبر كن و شكيبايي تو جز از خدا نيست و بر آنان محزون مباش و از آنچه مكر مي كنند، در تنگنا مباش.»

و خداوند از اين رو دوست داشت كه اين را در ميان مسلمانان يك سنت قرار دهد، كه اگر در برابر هر موي عمويش حمزه، هفتاد نفر از مردان مشرك را مي كشت، كشته شدن او مشكلي نداشت. خواست او را دفن كند، دوست داشت كه خدا را در حالي ديدار كند كه به خون خود رنگين باشد. خداوند دستور داده بود كه مردگان مؤمنان و مسلمانان را غسل دهد. پيامبر او را با جامه هاي خودش به خاك سپرد و اين در ميان مسلمانان سنت شد كه شهيدان خود را غسل ندهند و خداوند به آن حضرت دستور داد كه 75 تكبير بر او بگويد و ميان هر دو تكبير از خداوند براي او آمرزش بطلبد. خداوند به او وحي فرمود: من حمزه را به خاطر عظمت و كرامتي كه نزد من داشت، با هفتاد تكبير برتري دادم و تو را اي محمد، بر همه ي مسلمانان برتري است. براي هر زن و مرد با ايماني پنج تكبير بگو، من بر تو و امت تو در هر شبانه روز پنج نماز واجب مي كنم و پنج تكبير، به جاي پنج نماز از مرده در آن شب و روز است كه پاداش آن را توشه ي او مي سازم و ثوابش را به او مي دهم.

مردي از ما برخاست و پرسيد: پس چه كسي با چهار تكبير نماز خواند؟

فرمود: «نه آن كه از تيم بود (ابوبكر)، نه آن كه از عدي بود (عمر) و نه سومي آنان از بني اميه (عثمان) و نه پسر هند (معاويه) چنان تكبير نگفتند. اولين كسي كه چهار تكبير گفت و آن را سنت ساخت، طرد شده ي پيامبر صلي الله عليه وآله يعني مروان بن حكم بود.

معاويه به پسرش يزيد[ملعون]نكات زيادي وصيت كرده بود، از جمله اين كه به يزيد گفت:

اي يزيد، من بر تو از سوي چهار نفر بيمناكم: عمر بن عثمان، مروان بن حكم، عبدالله بن زبير و حسين بن علي عليه السلام، واي بر تو يزيد از طرف او (يعني حسين عليه السلام).

اما مروان، پس چون من مردم و مرا آماده ي دفن كرديد و مرا در تابوتم گذاشتيد تا بر من نماز خوانده شود، به تو مي گويند: جلو بيفت و بر پدرت نماز بخوان. تو بگو: من هرگز فرمان پدرم را مخالفت نمي كنم، او به من دستور داده كه جز بزرگ بني اميه، يعني عمويم مروان بن حكم بر او نماز نخواند. و به هواداران مورد اطمينان ما بگو شمشيرهاي برهنه زير لباس هايشان داشته باشند، چون مروان براي نماز جلو رفت و چهار تكبير گفت و مشغول شد به دعاي تكبير پنجم، پيش از آن كه سلام دهد او را بكشند، در اين صورت تو از دست او راحت خواهي شد، او بزرگ ترين مانع بر سر راه توست.

خبر را به مروان رساندند، مروان آن را در دل نهان داشت. معاويه مرد، جنازه اش را برداشته، در تابوت گذاشتند و آماده ي نماز كردند. به يزيد گفتند: جلو بيفت. آنچه را پدرش معاويه وصيت كرده بود به آنان گفت. مروان را جلو انداختند. او چهار تكبير گفت و پيش از دعاي تكبير پنجم از نماز درآمد. مردم مشغول آن شدند كه تكبير پنجم را بگويند، مروان ملعون گريخت. چنين سنت نهادند و باقي ماند كه تكبير بر ميت چهارتاست، تا مروان بدعتگذار به شمار نيايد.

يكي از ما گفت: سرور ما، آيا ما مي توانيم از روي تقيه چهار تكبير بگوييم؟

فرمود: پنج تكبير است و در آن تقيه نيست و ما در پنج تكبير بر مرده، تقيه نمي كنيم، همچنين در تعقيب بعد از هر نماز و چهارگوش كردن قبرها و مسح نكشيدن بر كفش ها و خوردن شراب تقيه نيست.

ابن خليل برخاست و گفت: اي سرور ما، وقت هاي نمازهاي پنجگانه، سنتي از سوي پيامبر خدا صلي الله عليه وآله است، يا در كتاب خداي متعال نازل شده است؟

فرمود: خدا رحمت كند، پيامبر خدا صلي الله عليه وآله چيزي را جز به فرمان خداي متعال سنت نكرده است. اما اوقات نماز نزد ما خاندان، همان گونه است كه خداوند بر پيامبرش واجب ساخت، يعني 51 ركعت در شش وقت كه براي شما بيان مي كنم: در قرآن در اين آيه كه مي فرمايد: «نماز را در دو طرف روز و نزديكي شب بر پاي بدار»، دو طرف آن نماز صبح و نماز عصر است. نزديك شب آن است كه ميان دو عشا است (عشاي اول و عشاي آخر). اين كه خداوند فرموده است: «اي كساني كه ايمان آورده ايد، غلامان و بردگان شما، نيز فرزندان بالغ شما در سه نوبت (براي ورود به اتاق شما) اجازه بگيرند: پيش از نماز صبح، ظهر هنگام كه جامه هايتان را در مي آوريد و پس از نماز عشا.» نماز صبح را بيان كرده و وقت نماز ظهر را مشخص ساخته و نماز عشاي آخر را هم بيان كرده است، چون كه كسي براي خواب، جامه ي خود را بيرون نمي آورد. مگر پس از آن - تا آنجا كه فرمود - سپس خداي متعال فرمود: «نماز را برپا بدار از هنگام زوال خورشيد (ظهر) تا تاريكي شب»، بيان وقت را تأكيد كرده است و نماز عشاء را در تاريكي و سياهي شب گفته است.

پس اينها وقت هاي نمازهاي پنجگانه است. سپس به نماز وقت ششم، يعني نماز شب دستور داده و فرموده است: «اي جامه به خود پيچيده. شب را برخيز مگر اندكي. نصف آن را، يا اندكي از آن بكاه. يا بر آن بيفزاي و قرآن را با ترتيل تلاوت كن» و نصف در اين افزوده را چنين بيان فرموده است: «پروردگار تو مي داند كه تو نزديك به دو سوم شب و نصف آن و يك سوم آن را براي عبادت بر مي خيزي و گروهي از آنان كه همراه تواند، خداوند اندازه ي شب و روز را تعيين مي كند، دانست كه شما نمي توانيد آن را برشماريد...» تا آخر آيه. خداوند تعيين وقت ششم را نيز مثل اوقات نمازهاي پنجگانه نازل كرد و اگر هشت ركعت از نماز شب نبود، پنجاه و يك ركعت كامل نمي شد.

در حضور او صداي ما به شكر و سپاس خدا بر اين كه ما را به سوي او هدايت كرده، بلند شد. حضرت فرمود: بر شكر خود بيفزاييد، تا نعمت هايتان افزوده شود.

[120] -34- البحراني:[الحضيني في هدايته]قال: حدثني أبوالحسن محمد بن يحيي الخرقي ببغداد في الجانب الشرقي، قال:

كان أبي بزازا من[أهل]الكرخ، و كان يحمل المتاع إلي سر من رأي و يبيع بها و يعود، فلما نشأت و صرت رجلا جهز لي متاعا، و أمرني بحمله إلي سر من رأي، و ضم إلي غلمانا كانوا لنا، و كتب لي كتبا إلي أصدقاء له بزازين إلي سر من رأي، و قال: انظر إلي صاحب هذا الكتاب من هو، فأطعه كطاعتك لي وقف عند أمره و لا تخالفه، واعمل بما يرسمه لك.

و أكد علي في ذلك، و خرجت إلي سر من رأي، فلما وصلت اليها صرت إلي البزازين، فأوصلت كتب أبي اليهم، فدفعوا إلي حانوتا، و أمرني الرجل الذي أمرني أبي بطاعته أن أحمل المتاع من السفينة إلي الحانوت، ففعلت ذلك و لم أكن دخلت سر من رأي قبل ذلك، فأنا و غلماني أميز المتاع من السفينة إلي الحانوت و نعينه، حتي جاءني خادم فقال لي: يا أباالحسن محمد بن يحيي الخرقي! أجب مولاي، فرأيته خادما جليلا، فقلت له: و ما علمك بكنيتي و اسمي و نسبي؟ و ما دخلت هذه المدينة الا في يوم هذا، و ما يريد مولاك[مني؟]

قال: قم، عافاك الله! معي و لا تخالف، فما هاهنا شي ء تخافه و لا تحذره، فذكرت قول أبي و ما أمرني به من مشاورة ذلك الرجل و العمل بما يرسمه، و كان جاري بجانب حانوتي، فقمت إليه و قلت له: يا سيدي! جاءني خادم جليل و سماني[بكنيتي]و كناني، و قال: أجب مولاي، فوثب الرجل من حانوته اليه، فلما رآه قبل يده و قال: يا بني! اسرع معه، و لا تخالف ما تؤمر به، و اقبل كلما يقال لك.

فقلت في نفسي: هذا من خدم السلطان، أو وزير، أو أمير، فقلت للرجل: أن شعث الشعر، و متاعي مختلط، و لا أدري ما يراد مني، فقال[لي]: اسكت، يا بني! و امض مع الخادم، و كلما يقول لك فقل: نعم، فمضيت مع الخادم و أنا خائف وجل حتي انتهي بي إلي باب عظيم، و دخل بي من دهليز إلي دهليز، و من دار إلي دار، تخيل لي أنها الجنة، حتي انتهيت إلي شخص جالس علي بساط أخضر، فلما رأيته انتفضت و داخلني منه رهبة (وهيبة)، و الخادم يقول لي: ادن، حتي قربت منه، فأشار إلي بالجلوس، فجلست و ما أملك عقلي، فأمهلني حتي سكنت بعض السكون، ثم قال: احمل الينا رحمك الله! حبرتين في متاعك. و لم أكن والله! علمت أن معي حبرا و لا وقفت عليها، فكرهت أن أقول: ليس معي حبر فاخالف ما اوصاني به الرجل، و خفت أن أقول نعم فأكذب، فتحيرت و أنا ساكت.

فقال لي: قم: يا محمد! إلي حانوتك فعد ستة أسفاط من متاعك، و خذ السفط السابع، فافتحه و اعزل الثوب الأول الذي تلقاه من أوله، و خذ الثوب الثاني الذي في طيه، و فيها رقعة بشراء الحبرة، و ما رسم ذلك الربح، و هو في العشرة اثنان و الثمن اثنان و عشرون دينارا و أحد عشر قيراطا و حبة، و انشر الرزمة العظمي في متاعك فعد منها ثلاثة أثواب، و خذ الرابع فافتحه، فانك تجد حبرة في طيها رقعة الثمن تسعة عشر دينارا و عشر قيراط و حبتان، و الربح في العشرة اثنان.

فقلت: نعم، و لا علم لي بذلك، فوقعت عند قيامي بين يديه، فمشيت القهقري، و لم أول ظهري اجلالا له و اعظاما، و أنا لا أعرفه.

فقال لي الخادم، و نحن في الطريق: طوبي لك، لقد أسعدك الله بقدومك، فلم أجبه غير قولي: نعم، و صرت إلي حانوتي و دعوت بالرجل فقصصت عليه قصتي و ما قال لي، فبكي و وضع خده علي الأرض و قال: قولك يا مولاي! حق و علمه من علم الله، وقفز إلي السفط و الرزمة، فاستخرج الحبرتين، فأخرج الرقعتين فوجدنا رأس المال و الربح و موضعها في طي الثوبين، كما قال عليه السلام.

فقلت: أي شي ء يا عم! هذا الانسان كاهن، أو حاسب، أو مخدوم؟

فبكي و قال: يا بني! لم تخاطب بما خوطبت به الا أن لك عندالله منزلة، و ستعلم من هو؟!

فقلت: يا عم! ما لي قلب أرجع به اليه،[قال: ارجع، فرجعت]فسكن ما في قلبي و قوي نفسي و مشيي، و أنا معجب من نفسي إلي أن قربت من الدار.

فقال لي: أنا منتظرك إلي أن تخرج، فقلت: يا عم! أعتذر إليه و أقول: لا علم لي بالحبرتين، فقال لي: لا، بل تفعل كما قال لك، فدخلت فوضعت الحبرتين بين يديه، فقال لي: اجلس! فجلست، و أنا لا أطيق النظر إليه اعظاما و اجلالا.

فقال للخادم: خذ الحبرتين، فأخذهما و دخل و ضرب بيده إلي البساط، فلم أر عليه شيئا، فقبض قبضة و قال: هذا ثمن حبرتيك و ربحهما، امض راشدا، فإذا جاءك رسولنا فلا تتأخر عنا، فأخذتها في طرف ملاءتي، فإذا هي دنانير.

فخرجت فإذا الرجل واقف، فقال: هات! حدثني، فأخذت بيده و قلت له: يا عم! الله، الله[في]فما أطيق أحدثك ما رأيت، فقال لي: قل، فقلت له: ضرب بيده إلي البساط و ليس عليه شي ء، فقبض قبضة من دنانير فأعطانيها، و قال لي: هذه ثمن حبرتيك و ربحهما.

فوزناها و حسبنا الربح، فكان رأس المال الذي ذكره، و الربح لا يزيد حبة و لا ينقص حبة، فقال: يا بني! تعرفه؟

فقلت: لا، يا عم! فقال لي: هذا مولانا أبومحمد الحسن بن علي عليهماالسلام، حجة الله علي جميع الخلق. [35] .

[120] -34- بحراني با سند خويش از ابوالحسن محمد بن يحيي خرقي در بخش شرقي بغداد چنين نقل مي كند:

پدرم بزازي از اهل كرخ بود و كالا به سامرا مي برد و آنجا مي فروخت و برمي گشت. چون بزرگ شدم و به حد يك مرد رسيدم، براي من كالايي مهيا ساخت و دستور داد تا آن را به سامرا ببرم. چند نفر از غلامانمان را نيز همراه من كرد. نامه هايي برايم نوشت، خطاب به دوستان بزازش در سامرا و گفت: به صاحب اين نامه نگاه كن كه كيست، همان گونه كه از من اطاعت مي كني از او اطاعت كن و هر دستوري داد مخالفت نكن و هر چه براي تو ترسيم كرد، عمل كن.

در اين مورد به من بسيار سفارش كرد. به طرف سامرا حركت كردم و چون به آنجا رسيدم به بازار بزازان رفتم و نامه هاي پدرم را به آنان رساندم.

مغازه اي تحويل من دادند و آن مرد كه پدرم دستور داده بود از او اطاعت كنم، به من دستور داد اجناس را از كشتي به مغازه بياورم و چنان كردم. من پيش تر به سامرا نيامده بودم. من و غلامان اجناس را از كشتي سوا كرده، به مغازه مي آورديم و معين مي كرديم. تا آن كه خادمي پيش من آمد و گفت: اي اباالحسن محمد بن يحيي خرقي! مولاي مرا اجابت كن. ديدم خادم محترمي است. به او گفتم: تو اسم و كنيه و نسب مرا از كجا مي داني؟ من كه فلان روز وارد سامرا شده ام! مولايت از من چه مي خواهد؟ گفت: برخيز، خدا عافيتت بدهد، با من بيا و مخالفت نكن، چيزي نيست كه بترسي و حذر كني.

ياد سخن پدرم و توصيه ي او به مشورت با آن مرد و كار طبق نقشه ي او افتادم و او همسايه ي بغلي و كنار مغازه ام بود. پيش او رفتم و گفتم: سرور من، خادمي بزرگوار آمده و مرا به نام و كنيه صدا مي زند و مي گويد: مولاي مرا اجابت كن. آن مرد از جاي خود در مغازه بيرون پريد و تا او را ديد دستش را بوسيد. و به من گفت: پسركم همراه او بشتاب و هرچه مي گويند مخالفت نكن و هر چه مي گويند قبول كن.

پيش خودم گفتم: اين بايد از خادمان حاكم يا وزير يا امير باشد. به آن مرد گفتم: من ژوليده مويم، اجناس من هم به هم ريخته و مخلوط است و نمي دانم از من چه مي خواهند. گفت: پسرم، ساكت باش و همراه خادم برو و هر چه به تو مي گويد، بگو: چشم!

با خادم به راه افتادم، اما ترسان و نگران، تا آن كه به در بزرگي رسيدم. مرا از دالاني به دالان ديگر و از خانه اي به خانه ي ديگر برد، به خيالم همچون بهشت مي آمد. تا آن كه به شخصي رسيديم كه روي تشك سبزي نشسته بود. چون او را ديدم، لرزيدم و هيبت او مرا گرفت. خادم به من مي گفت: برو نزديك تر.

تا آن كه نزديك او رسيدم، اشاره كرد كه بنشينم، نشستم. اما با خودم نبودم. مهلتي داد تا كمي آرامش پيدا كنم. سپس گفت: خدا رحمتت كند، آن دو برد يماني را كه در اجناس توست براي ما بياور.

به خدا نمي دانستم كه همراه من برد يماني است و از آن خبر نداشتم. نخواستم بگويم كه برد ندارم و با توصيه ي آن مرد مخالفت كنم و نيز ترسيدم بگويم كه باشد و دروغ گفته باشم. متحير و ساكت مانده بودم.

به من گفت: اي محمد، برخيز و به مغازه ات برو، شش جعبه از اجناست را بشمار، جعبه ي هفتم را باز كن، جامه ي اولي را كه از اولش مي بيني كنار بگذار، جامه ي دوم را كه درون آن است بردار، داخل آن نامه اي براي فروختن برد يماني است و سود آن هم نوشته شده؛ يعني دو به ده. بهاي آن 22 دينار و يازده قيراط و يك حبه است. بقچه ي بزرگي را كه در اجناس توست باز كن و سه جامه از آن را بشمار و جامه ي چهارم را بردار و باز كن، مي بيني كه در آن يك برد يماني است با كاغذي كه قيمت آن را 19 دينار و ده قيراط و دو حبه نوشته است و سود آن دو به ده است. گفتم: باشد.

گرچه به آن آگاه نبودم. وقتي بلند شدم برابرش ايستادم و عقب عقب رفتم و از روي احترام، با اين كه نمي شناختمش به او پشت نكردم.

در راه، خادم به من گفت: خوشا به حالت، خداوند با آمدنت تو را خوشبخت كرده است. من جوابي جز اين ندادم كه: آري. به مغازه ام رفتم، آن مرد را صدا كردم و ماجرايم را برايش تعريف كردم.

او گريست و صورت خود را بر زمين گذاشت و گفت: مولاي من، سخنت حق است و علم تو از علم خداست. به طرف آن دو صندوق و بقچه رفت و آن دو برد و آن دو نامه را بيرون آورد، ديديم سرمايه و سود و جاي آن كاغذ در لابه لاي لباس ها همانطور بود كه او فرموده بود.

گفتم: موضوع چيست عمو؟ اين انسان جادوگر است، يا حسابدان است، يا در خدمت اويند؟ گريه كرد و گفت: پسركم! با تو آن گونه صحبت نشده، مگر به خاطر آن كه نزد خداوند منزلتي داري.

به زودي مي شناسي كه او كيست.

گفتم: عمو، دل و جرأت برگشتن به سوي او را ندارم. گفت: برگرد. برگشتم، اما دلم آرامش يافت و نيرو گرفتم و محكم راه رفتم و از خودم در شگفت بودم تا آن كه به آن خانه نزديك شدم.

به من گفت: من منتظر تو مي مانم تا بيرون آيي. گفتم: عمو، بگذار عذرخواهي كنم و بگويم كه از دو برد يماني خبر ندارم، گفت: نه، بلكه همان گونه كه گفت انجام مي دهي. وارد شدم و دو برد را در مقابل او گذاشتم، فرمود: بنشين. نشستم، ولي طاقت نگاه به او نداشتم، بس كه باشكوه و پر هيبت بود.

به خادم گفت: دو برد را بگير. او هم آن ها را گرفت و داخل شد. دستش را به آن تشك زد، من روي آن چيزي نديدم، اما او يك مشت برگرفت و گفت: اين بهاي دو برد تو و سود آنها. برو به سلامت، هرگاه فرستاده ي ما پيش تو آمد، تأخير مكن. آنها را در گوشه ي لباسم گرفتم، ديدم كه دينارهايي است.

بيرون آمدم، آن مرد ايستاده بود. گفت: بيا و بگو چه شد. دست او را گرفتم و گفتم: عمو، به خدا نمي توانم آنچه را ديدم براي تو بگويم، گفت، بگو: گفتم: دستش را روي تشك زد كه چيزي روي آن نبود و يك مشت دينار برداشت و به من داد و گفت: اين بها و سود بردهاي تو.

آن ها را وزن كرديم و حساب سود را رسيديم، ديديم سرمايه همان بود كه گفته بود و سود هم نه حبه اي كم و نه حبه اي زياد بود. گفت: پسرم، او را مي شناسي؟

گفتم: نه، عمو.

گفت: او مولاي ما حضرت ابامحمد، امام حسن عسكري عليه السلام، حجت خدا بر همه ي مردم است.

[121] -35- ابن شهر آشوب: [قال:] شاهويه بن عبد ربه:

كان أخي صالح محبوسا، فكتبت إلي سيدي أبي محمد عليه السلام أسأله عن أشياء أجابني عنها و كتب: ان اخاك يخرج من الحبس يوم يصلك كتابي هذا، و قد كنت أردت أن تسألني عن أمره فأنسيت.

فبينا أنا أقرأ كتابه إذا أناس جاؤني يبشرونني بتخلية أخي، فتلقيته، و قرأت عليه الكتاب. [36] .

[121] -35- ابن شهر آشوب از شاهويه بن عبد ربه نقل مي كند:

برادرم صالح زنداني بود، به سرورم حضرت عسكري عليه السلام نامه نوشتم و سئوال هايي پرسيدم كه وي آنها را پاسخ داد و نوشت: روزي كه اين نامه ام به دستت مي رسد، برادرت از زندان بيرون مي آيد، مي خواستي درباره ي او هم از من بپرسي كه فراموشت شد.

در حالي كه نامه ي حضرت را مي خواندم، عده اي آمدند و مرا مژده دادند كه برادرم آزاد شد. او را ديدار كردم و نامه را بر او خواندم.

[122] -36- أبوجعفر الطبري: قال: و فقد غلام صغير لأبي الحسن عليه السلام فلم يوجد فأخبر بذلك قال:[أبومحمد العسكري عليه السلام]اطلبوه في البركة، فطلب فوجد في بركة الدار ميتا. [37] .

[122] -36- ابوجعفر طبري گويد: غلام كوچكي از امام هادي عليه السلام گم شد و يافت نگشت. آن را به امام عسكري عليه السلام خبر دادند. حضرت فرمود: او را در بركه و حوض جست و جو كنيد. گشتند ديدند در حوض خانه مرده است.

[123] -37- الراوندي: روي عن محمد بن علي بن ابراهيم الهمداني، قال:

كتبت إلي أبي محمد عليه السلام أسأله (التبرك بأن يدعو) أن أرزق ولدا ذكرا من بنت عم لي، فوقع عليه السلام:

رزقك الله ذكرانا، فولد لي أربعة. [38] .

[123] -37- راوندي از محمد بن علي بن ابراهيم همداني نقل مي كند:

به حضرت امام عسكري عليه السلام نامه نوشتم و از او درخواست تبرك و دعا كردم تا صاحب پسري از دختر عمويم شوم. حضرت چنين نوشت: «خداوند به تو پسر روزي كند.» پس[از مدتي]چهار پسر برايم به دنيا آمد.

[124] -38- و قال: روي أبوسليمان، عن المحمودي، قال:

كتبت إلي أبي محمد عليه السلام أسأله الدعاء بأن أرزق ولدا.

فوقع عليه السلام: رزقك الله ولدا و أصبرك عليه، فولد لي ابن و مات. [39] .

[124] -38- نيز گويد: ابوسليمان از محمودي چنين نقل مي كند:

به امام حسن عسكري عليه السلام نامه نوشتم و از او درخواست كردم دعا كند كه فرزنددار شوم. چنين نوشت: خداوند به تو فرزندي روزي كند و بر آن صبر و شكيب عطايت كند. پسري برايم به دنيا آمد و مرد.

[125] -39- و قال: روي أبوسليمان، عن علي بن زيد، المعروف بابن رمش، قال:

اعتل ابني أحمد و كنت بالعسكر و هو ببغداد، فكتبت إلي أبي محمد عليه السلام أسأله الدعاء.

فخرج توقيعه: أو ما علم علي أن لكل أجل كتابا؟ فمات الابن. [40] .

[125] -39- نيز با سند خود از علي بن زيد معروف به ابن رمش نقل مي كند:

پسرم احمد مريض شد و من در سامرا بودم و او در بغداد. به امام عسكري عليه السلام نامه نوشتم و خواستم دعا كند.

نامه ي حضرت اينگونه صادر شد: «آيا علي نمي داند كه هر اجلي وقت معيني دارد؟» پس آن پسر از دنيا رفت.

[126] -40- و قال: قال أبوهاشم:

ان الحسن عليه السلام كان يصوم، فإذا أفطر أكلنا معه مما كان يحمله إليه غلامه، في جونة [41] مختومة، و كنت أصوم معه، فلما كان ذات يوم ضعفت، فأفطرت في بيت آخر علي كعكة، و ما شعر بي أحد، ثم[جئت و]جلست معه. فقال لغلامه: أطعم أباهاشم![شيئا]فإنه مفطر. فتبسمت.

فقال: ما يضحكك يا أباهاشم؟! إذا أردت القوة فكل اللحم، فان الكعك لا قوة فيه.

فقلت: صدق الله و رسوله و أنتم عليكم السلام، فأكلت، فقال: أفطر ثلاثا، فان المنة [42] لا ترجع لمن أنهكه الصوم في أقل من ثلاث.

فلما كان في اليوم الذي أراد الله أن يفرج عنا، جاءه الغلام: فقال: يا سيدي! احمل فطورك، فقال: أحمل و ما أحسبنا نأكل منه، فحمل طعام الظهر، و أطلق عند العصر عنه، و هو صائم، فقال: كلوا، هداكم الله. [43] .

[126] -40- نيز از ابوهاشم نقل مي كند:

امام حسن عسكري عليه السلام روزه مي گرفت، چون افطار مي كرد، ما نيز از آنچه غلامش در يك ظرف در بسته مي آورد همراه او مي خورديم. من نيز همراه او روزه مي گرفتم (در ايام گرفتاري مان در زندان).

يك روز احساس ضعف كردم و در اتاق ديگري با فطيري افطار كردم و كسي نفهميد. سپس آمدم و همراه حضرت نشستم. حضرت به غلامش فرمود: چيزي براي خوردن براي ابوهاشم بياور، چون روزه نيست. من خنديدم.

حضرت فرمود: اي ابوهاشم، براي چه مي خندي؟ اگر نيرو مي خواهي گوشت بخور، فطير كه نيرويي ندارد!

گفتم: خداوند و پيامبرش و شما كه درود بر شما باد راست مي گوييد. پس خوردم. فرمود: سه روز روزه نگير، چون كسي را كه روزه ضعيف كرده باشد، در كمتر از سه روز، قوت به او برنمي گردد.

چون روزي فرا رسيد كه خداوند خواسته بود، بر ما گشايشي شود، غلام حضرت آمد و گفت: سرورم، غذايتان را بياورم؟ فرمود: بياور، هر چند فكر نمي كنم از آن بخوريم.

غذاي ظهر را براي او آورد و آن حضرت را عصر آزاد كردند، در حالي كه روزه بود. فرمود: بخوريد، خداوند هدايتتان كند.

[127] -41- ابن شهر آشوب: عن ادريس بن زياد الكفر توثائي قال:

كنت أقول فيهم قولا عظيما، فخرجت إلي العسكر للقاء أبي محمد عليه السلام فقدمت و علي أثر السفر و عثاؤه، فألقيت نفسي علي دكان حمام، فذهب بي النوم، فما انتبهت الا بمقرعة أبي محمد عليه السلام قد قر عني بها حتي استيقظت، فعرفته فقمت قائما أقبل قدميه و فخذه، و هو راكب و الغلمان من حوله، فكان أول ما تلقاني به أن قال: يا ادريس! (بل عباد مكرمون - لا يسبقونه بالقول و هم بأمره يعملون) [44] فقلت: حسبي يا مولاي! و انما جئت أسألك عن هذا. قال: فتركني و مضي. [45] .

[127] -41- ابن شهر آشوب از ادريس بن زياد كفر توثايي نقل مي كند:

درباره ي آنان اعتقادي بزرگ داشتم. به سامرا رفتم تا امام عسكري عليه السلام را ملاقات كنم. آثار خستگي سفر بر من بود، خود را به سكوي حمامي انداختم، خواب مرا در ربود. با تازيانه ي امام عسكري عليه السلام بيدار شدم كه با آن به من زد و بيدار گشتم، او را شتاختم، ايستادم و پاهاي او را در حالي كه سوار بر مركب بود بوسيدم، غلامان همراهش بودند. اولين بار بود كه مرا مي ديد، فرمود: «اي پسر ادريس! بلكه بندگاني بزرگوارند. در سخن بر او پيشدستي نمي جويند و به فرمانش عمل مي كنند.»

گفتم: مرا كافي است سرور من. آمده بودم تا همين را از تو بپرسم. گويد: مرا ترك كرد و رفت.

[128] -42- و روي عن محمد بن صالح الخثعمي، قال:

عزمت أن أسأل في كتابي إلي أبي محمد عليه السلام عن أكل البطيخ علي الريق، و عن صاحب الزنج، فأنسيت.

فورد علي جوابه: لا يؤكل البطيخ علي الريق، فإنه يورث الفالج، و صاحب الزنج ليس منا أهل البيت. [46] .

[128] -42- و از محمد بن صالح خثعمي روايت كرده كه گفت:

تصميم گرفتم در نامه ام به امام عسكري عليه السلام از خوردن خربزه در ناشتا و از صاحب زنج بپرسم، اما فراموش كردم.

جواب آن حضرت چنين رسيد: خربزه ناشتا خورده نمي شود، چون فلج آور است. صاحب زنج هم از ما خاندان نيست.

[129] -43- الصدوق: حدثنا أحمد بن محمد بن يحيي العطار رضي الله عنه، قال: حدثني أبي، عن جعفر بن محمد بن مالك الفزاري، قال: حدثني محمد بن أحمد المدائني، عن أبي غانم، قال: سمعت أبامحمد الحسن بن علي عليهماالسلام يقول:

في سنة مائتين و ستين تفترق شيعتي.

ففيها قبض أبومحمد عليه السلام، و تفرقت الشيعة و أنصاره، فمنهم من انتمي إلي جعفر، و منهم من تاه، و[منهم من]شك، و منهم من وقف علي تحيره، و منهم من ثبت علي دينه بتوفيق الله عزوجل. [47] .

[129] -43- صدوق با سند خود از ابي غانم چنين روايت كرده است:

شنيدم امام حسن عسكري عليه السلام مي فرمود:

در سال 260 پيروان من دچار تفرقه مي شوند.

در همان سال، امام عسكري عليه السلام وفات يافت و شيعه و ياران آن حضرت دچار تفرقه شدند. برخي در پي جعفر رفتند، بعضي سرگردان ماندند و بعضي هم در شك افتادند، برخي در حيرتشان ماندند، بعضي هم با توفيق الهي بر آيين خود استوار ماندند.

[130] -44- الكليني: عن علي بن محمد، عن علي بن الحسن بن الفضل اليماني، قال:

نزل بالجعفري من آل جعفر [48] خلق لا قبل له بهم، فكتب إلي أبي محمد عليه السلام يشكو ذلك.

فكتب اليه: تكفون ذلك ان شاء الله تعالي، فخرج اليهم في نفر يسير، و القوم يزيدون علي عشرين ألفا، و هو في أقل من ألف فاستباحهم. [49] .

[130] -44- كليني با سند خود از علي بن حسن بن فضل يماني نقل مي كند كه گفت:

از آل جعفر [50] گروهي بر جعفري فرود آمدند كه او توان مقابله با آنان را نداشت. نامه به امام عسكري عليه السلام نوشت و شكايت كرد.

حضرت به او نوشت: اگر خدا بخواهد از شر او مصون مي مانيد. با گروهي اندك به مقابله با آنان بيرون رفت. آنان بيش از 20 هزار نفر بودند و او با كمتر از هزار نفر به مقابله پرداخت و آنان را نابود كرد.

[131] -45- و روي علي بن محمد و محمد بن أبي عبدالله، عن اسحاق، قال: حدثني أبوهاشم الجعفري، قال: شكوت إلي أبي محمد عليه السلام ضيق الحبس و كتل القيد، فكتب الي: أنت تصلي اليوم الظهر في منزلك، فأخرجت في وقت الظهر، فصليت في منزلي كما قال عليه السلام.

و كنت مضيقا، فأردت أن أطلب منه دنانير في الكتاب فاستحييت، فلما صرت إلي منزلي وجه إلي بمائة دينار، و كتب الي: إذا كانت لك حاجة فلا تستحي و لا تحتشم و اطلبها، فانك تري ما تحب ان شاء الله. [51] .

[131] -45- نيز از ابوهاشم چنين روايت كرده است:

از تنگي زندان و فشار بند و زنجير به امام عسكري عليه السلام شكايت كردم. حضرت برايم نوشت: امروز ظهر نماز را در خانه ي خودت مي خواني. مرا هنگام ظهر از زندان بيرون آوردند و همان گونه كه فرموده بود، در خانه ي خودم نماز خواندم.

نيز در تنگناي مالي بودم. خواستم از حضرت در آن نامه، چند دينار درخواست كنم، اما خجالت كشيدم. چون به خانه ام رفتم، صد دينار برايم فرستاد و چنين نوشت:

هرگاه نيازي داشتي خجالت نكش، آن را بطلب، ان شاء الله آنچه را دوست داري خواهي ديد.

[132] -46- و روي: علي بن محمد و محمد بن أبي عبدالله، عن اسحاق، قال: أخبرني محمد بن الربيع الشائي، قال:

ناظرت رجلا من الثنوية بالأهواز، ثم قدمت سر من رأي و قد علق بقلبي شي ء من مقالته، فاني لجالس علي باب أحمد بن الخضيب إذ أقبل أبومحمد عليه السلام من دار العامة، يوم الموكب، فنظر إلي و أشار بسبابته [52] أحد أحد، فرد ، فسقطت مغشيا علي. [53] .

[132] -46- نيز از اسحاق، از محمد بن ربيع شايي چنين روايت كرده است:

در اهواز با مردي از دوگانه پرستان مناظره كردم، سپس به سامرا رفتم، ولي چيزي از سخن او در دلم مانده بود. در خانه ي احمد بن خضيب نشسته بودم كه امام حسن عسكري عليه السلام از خانه ي عموي خود در روز سوار شدن بيرون آمد. به من نگريست و با انگشت سبابه ي خود اشاره فرمود كه: يكي، يكي، يگانه. من بيهوش افتادم.

[133] -47- الراوندي: قال أبوهاشم الجعفري:

كنت مع أبي محمد العسكري عليه السلام إذ أتي رجل، فقال أبومحمد عليه السلام: هذا الواقف ليس من اخوانك. قلت: كيف عرفته؟

قال: ان المؤمن نعرفه بسيماه، و نعرف المنافق بميسمه. [54] .

[133] -47- راوندي از ابوهاشم جعفري نقل مي كند:

با امام عسكري عليه السلام بودم كه مردي وارد شد، حضرت عسكري عليه السلام فرمود: اين كه ايستاده، از برادران تو نيست. گفتم: چگونه او را شناختي؟

فرمود: مؤمن را از چهره اش مي شناسيم و منافق را از داغي كه بر اوست.

[134] -48- ابن شهر آشوب: عن حمزة بن محمد السروي، قال:

أملقت و عزمت علي الخروج إلي يحيي بن محمد ابن عمي بحران، و كتبت إلي أبي محمد عليه السلام أسأله أن يدعو لي.

فجاء الجواب: لا تبرح، فان الله يكشف ما بك، و ابن عمك قد مات، و كان كما قال، و وصلت إلي تركته. [55] .

[134] -48- ابن شهر آشوب از حمزة بن محمد سروي نقل كرده كه گفت:

تنگدست شدم و تصميم گرفتم به حران پيش پسر عمويم، يحيي بن محمد بروم. نامه اي به امام عسكري عليه السلام نوشتم و خواستم كه برايم دعا كند.

چنين جواب آمد: نرو، خداوند مشكلت را برطرف مي كند، پسر عمويت هم مرد. و همان گونه بود كه فرمود و اموال او به من ارث رسيد.

[135] -49- و روي: عن محمد بن موسي، قال:

شكوت إلي أبي محمد عليه السلام مطل غريم لي.

فكتب الي: عن قريب يموت، و لا يموت حتي يسلم اليك ما لك عنده، فما شعرت الا و قد دق علي الباب، و معه مالي و جعل يقول: اجعلني في حل مما مطلتك، فسألته عن موجبه؟

فقال: اني رأيت أبامحمد في منامي، و هو يقول لي: ادفع إلي محمد بن موسي ماله عندك، فان أجلك قد حضر، و اسأله أن يجعلك في حل من مطلك. [56] .

[135] -49- نيز از محمد بن موسي چنين روايت كرده است:

از امروز و فردا كردن كسي كه به من بدهكار بود، به امام عسكري عليه السلام شكايت كرد. برايم چنين نوشت:

به زودي مي ميرد، اما پيش از مرگ، بدهي تو را خواهد داد.

چيزي نگذشت كه احساس كردم در مي زند و مال مرا همراه خود آورده است و مي گويد: از اين كه طول كشيد و تأخير افتاد حلالم كن.

علت آن را پرسيدم، گفت: امام عسكري عليه السلام را در خواب ديدم، به من مي فرمود: پول محمد بن موسي را كه پيش توست به او برگردان، چون اجل تو رسيده است و و از او بخواه كه به خاطر دير كرد تو در پرداخت، حلالت كند.

[136] -50- و روي: عن كافور الخادم.

كان يونس النقاش يغشي سيدنا الامام و يخدمه، فجاءه يوما يرعد، فقال: يا سيدي! أوصيك بأهلي خيرا؛ قال: و ما الخبر؟

قال: عزمت علي الرحيل، قال: و لم، يا يونس؟! - و هو يتبسم -، قال: وجه إلي ابن بغي بفص ليس له قيمة، أقبلت نقشه، فكسرته باثنين، و موعده غد، و هو ابن بغي اما ألف سوط، أو القتل.

قال: امض إلي منزلك إلي غد، فرح فما يكون الا خيرا، فلما كان من الغد وافاه بكرة يرعد، فقال: قد جاء الرسول يلتمس الفص.

قال: امض اليه، فلن تري الا خيرا.

قال: و ما أقول له يا سيدي!؟

قال: فتبسم و قال: امض اليه، و اسمع ما يخبرك به، فلا يكون الا خيرا.

قال: فمضي و عاد و قال: قال لي يا سيدي! الجواري اختصمن، فيمكنك أن تجعله اثنين حتي نغنيك، فقال الامام عليه السلام: اللهم! لك الحمد إذ جعلتنا ممن يحمدك حقا، فأي شي ء قلت له؟

قال: قلت له: أمهلني حتي أتأمل أمره.

فقال: أصبت. [57] .

[136] -50- نيز از كافور خادم نقل كرده است:

يونس نقاش (كه بر نگين انگشتر نقش مي زد) پيش سرور ما امام عسكري عليه السلام مي رفت و به او خدمت مي كرد. يك روز نزد او رفت در حالي كه لرزان بود. گفت: سرورم، به[داد]خانواده ام برس. فرمود: مگر چه شده است؟ گفت: تصميم بر كوچ گرفته ام. لبخند زنان فرمود: چرا اي يونس؟

گفت: ابن بغا نگيني كه قيمتي نداشت پيش من فرستاد. خواستم بر آن نقشي بنگارم كه شكست و دو تكه شد. وعده ي او هم فرداست. او ابن بغاست، يا هزار شلاق مي زند يا مي كشد.

فرمود: به خانه ات برو تا فرداي شاد، جز خير چيزي نخواهد شد.

چون فردا شد، صبحگاه با ترس و لرز پيش امام رفت و گفت: فرستاده ي او آمده، نگين را مي خواهد.

فرمود: پيش او برو، جز خير چيزي نخواهي ديد.

گفت: سرورم، به او چه بگويم؟

حضرت تبسمي كرد و فرمود: پيش او برو و آنچه را خبر مي دهد بشنو، جز خير نخواهد بود.

گويد: رفت و برگشت و گفت: سرورم به من گفت دختران نزاع كرده اند، آيا مي تواني آن نگين را دو نگين بسازي، آن گاه بي نيازت مي كنيم!

امام فرمود: خداوندا، تو را شكر كه ما را از آنان قرار دادي كه تو را به راستي ستايش مي كنيم. به او چه گفتي؟ گويد: گفتم كه مهلتم بدهد تا درباره ي آن فكر كنم.

فرمود: درست گفتي.

[137] -51- و قال: قال أبوهاشم الجعفري، عن داود بن الأسود، وقاد حمام أبي محمد عليه السلام، قال:

دعاني سيدي أبومحمد فدفع إلي خشبة كأنها رجل باب مدورة طويلة مل ء الكف، فقال: صر بهذه الخشبة إلي العمري.

فمضيت فلما صرت إلي بعض الطريق عرض لي سقاء معه بغل، فزاحمني البغل علي الطريق، فناداني السقاء ضح [58] علي البغل، فرفعت الخشبة التي كانت معي، فضربت البغل فانشقت، فنظرت إلي كسرها، فإذا فيها كتب، فبادرت سريعا، فرددت الخشبة إلي كمي، فجعل السقاء يناديني و يشتمني، و يشتم صاحبي، فلما دنوت من الدار راجعا استقبلني عيسي الخادم عند الباب، فقال: يقول لك مولاي أعزه الله: لم ضربت البغل، و كسرت رجل الباب؟

فقلت له: يا سيدي! لم أعلم ما في رجل الباب، فقال: و لم احتجت أن تعمل عملا تحتاج أن تعتذر منه، اياك بعدها أن تعود إلي مثلها، و إذا سمعت لنا شاتما فامض لسبيلك التي أمرت بها، و اياك أن تجاوب من يشتمنا، [59] أو تعرفه من أنت، فإننا ببلد سوء، و مصر سوء، و امض في طريقك، فان أخبارك و أحوالك ترد الينا، فاعلم ذلك. [60] .

[137] -51- نيز به نقل از ابوهاشم جعفري از داوود بن اسود (تون بان و روشن كننده ي حمام امام عسكري عليه السلام) گويد:

سرورم امام عسكري عليه السلام مرا خواست و چوبي را كه مثل پاشنه ي در، گرد و دراز و به ضخامتي بود كه دست راست پر مي كرد، به من داد و فرمود: اين چوب را پيش عمري ببر.

رفتم، چون بخشي از راه را رفتم، در گذرگاهي سقايي كه استري داشت با من برخورد كرد، آن استر، راه را بر من تنگ و غير قابل عبور ساخته بود. سقا مرا صدا زد كه از جلوي استر بروم كنار. من آن چوب را كه با من بود بالا بردم و به استر زدم، چوب شكافت. به جاي شكسته اش نگاه كردم، ديدم داخل آن نامه هايي است، فوري چوب را به آستين خودم برگردانده پنهان كردم. سقا مرتب مرا صدا مي زد و دشنام مي داد و به پيشواي من نيز ناسزا مي گفت. در بازگشت، چون به خانه ي امام نزديك شدم، عيساي خادم كنار در جلو آمد و گفت: مولايم كه خدا عزتش دهد، مي فرمايد: چرا استر را زدي و آن پاشنه ي در را شكستي؟

گفتم: سرورم، نمي دانستم داخل آن چوب چيست. فرمود: چرا مجبور به كاري شدي كه نيازمند عذرخواهي از آن شوي؟ پس از اين مواظب باش چنين نكني، هرگاه شنيدي كسي به ما دشنام مي دهد، راه خودت را كه دستور داده شده، برو و با آن كه به ما دشنام مي دهد مبادا به جواب دادن بپردازي، يا به او بشناساني كه كيستي! تو در شهر و آبادي بدي هستي، راه خودت را برو، چون خبرها و حالات تو به ما مي رسد، اين را بدان.

[138] -52- الكليني: علي بن محمد و محمد بن أبي عبدالله، عن اسحاق، قال: حدثني علي بن زيد بن علي بن الحسين بن علي عليهم السلام، قال:

كان لي فرس، و كنت به معجبا أكثر ذكره في المحال، فدخلت علي أبي محمد عليه السلام يوما، فقال لي: ما فعل فرسك؟

فقلت: هو عندي، و هوذا، هو علي بابك، و عنه نزلت.

فقال لي: استبدل به قبل المساء ان قدرت علي مشتر، و لا تؤخر ذلك.

و دخل علينا داخل و انقطع الكلام، فقمت متفكرا، و مضيت إلي منزلي فأخبرت أخي الخبر، فقال: ما أدري ما أقول في هذا، و شححت به و نفست علي الناس ببيعه و أمسينا، فأتانا السائس و قد صلينا العتمة، فقال: يا مولاي! نفق فرسك، فاغتممت و علمت أنه عني هذا بذلك القول.

قال: ثم دخلت علي أبي محمد عليه السلام بعد أيام، و أنا أقول في نفسي: ليته أخلف علي دابة، إذ كنت اغتممت بقوله.

فلما جلست قال: نعم نخلف دابة عليك، يا غلام! أعطه برذوني الكميت، هذا خير من فرسك، و أوطأ و أطول عمرا. [61] .

[138] -52- كليني با سند خويش از علي بن زيد بن علي بن حسين بن علي عليه السلام چنين نقل مي كند: اسبي داشتم و از آن خوشم مي آمد و در جاهاي مختلف زياد از آن ياد مي كردم. روزي خدمت امام حسن عسكري عليه السلام رسيدم، فرمود: اسبت چه شد؟

گفتم: پيش خودم است، همين جا دم در شماست، از آن اسب پايين آمدم.

فرمود: پيش از غروب اگر بتواني و مشتري داشته باشي آن را عوض كن و اين را به تأخير نينداز. كسي بر ما وارد شد و حرفمان قطع شد. با انديشه برخاستم و به خانه ام رفتم و خبر را به برادرم گفتم، گفت: نمي دانم در اين باره چه بگويم. حيفم آمد كه آن اسب را از دست بدهم و بفروشم و شب شد.

نماز عشا را خوانده بوديم كه نگهبان حيوانات آمد و گفت: سرور من، اسبت مرد. من اندوهگين شدم و دانستم كه مقصود امام از آن سخن، همين بود.

گويد: چند روز بعد خدمت امام عسكري عليه السلام رسيدم. پيش خود مي گفتم: كاش عوض آن اسب را به من مي داد، چون با سخن وي ناراحت شده بودم.

چون نشستم، فرمود: آري عوض مركبت را مي دهيم، اي غلام، آن اسب كميت مرا به او بده. اين بهتر از اسب خودت و خوشگام تر و عمرش درازتر است.

[139] -53- الطوسي: و أخبرني جماعة، عن التلعكبري، عن أحمد بن علي الرازي، عن الحسين بن علي، عن محمد بن الحسن بن رزين، قال: حدثني أبوالحسن الموسوي الخيبري، قال:

حدثني أبي أنه كان يغشي أبامحمد عليه السلام بسر من رأي كثيرا، و أنه أتاه يوما فوجده و قد قدمت إليه دابته ليركب إلي دار السلطان، و هو متغير اللون من الغضب، و كان يجيئه رجل من العامة، فإذا ركب دعا له، و جاء بأشياء يشيع بها عليه، فكان عليه السلام يكره ذلك.

فلما كان ذلك اليوم زاد الرجل في الكلام و ألح، فسار حتي انتهي إلي مفرق الطريقين، و ضاق علي الرجل أحدهما من الدواب، فعدل إلي طريق يخرج منه و يلقاه فيه، فدعا عليه السلام ببعض خدمه و قال له: امض، فكفن هذا.

فتبعه الخادم، فلما انتهي عليه السلام إلي السوق و نحن معه، خرج الرجل من الدرب ليعارضه، و كان في الموضع بغل واقف، فضربه البغل فقتله، و وقف الغلام فكفنه كما أمره، و سار عليه السلام و سرنا معه. [62] .

[139] -53- شيخ طوسي با سند خود از ابوالحسن موسوي خيبري چنين نقل مي كند:

پدرم برايم گفت كه در سامرا زياد پيش امام حسن عسكري عليه السلام مي رفت. روزي نزد او رفت، در حالي كه مركب آن حضرت را آماده كرده بودند كه سوار شود و به خانه ي حاكم برود، در حالي كه از خشم، رنگش متغير بود. يكي از سنيان هميشه سراغ او مي آمد و چون حضرت سوار مي شد، جار مي زد كه تا راه باز كنند و كارهايي مي كرد كه براي آن حضرت خوشايند نبود و حضرت نيز آن را خوش نداشت.

چون آن روز شد، آن مرد بيشتر حرف زد و اصرار داشت. رفت تا آن كه به سر دو راهي رسيد. يكي از دو راه، براي عبور آن مرد به خاطر وجود چهارپايان تنگ بود. از راه ديگر رفت تا از آن بيرون آيد و حضرت را در آن ببيند. امام عسكري عليه السلام يكي از خادمانش را صدا كرد و گفت: برو و اين مرد را كفن كن!

خادم در پي آن مرد رفت. چون حضرت به بازار رسيد و ما هم همراهش بوديم، آن مرد از در بيرون آمد تا با حضرت روبه رو شود. آنجا استري ايستاده بود. لگدي به آن مرد زد و او را كشت. آن غلام ايستاد و او را همانطور كه امام دستور داده بود كفن كرد، امام عليه السلام هم رفت، ما نيز رفتيم.

[140] -54- النجاشي: قال أبومحمد هارون بن موسي، قال: أبوعلي محمد بن همام، قال:

كتب أبي إلي أبي محمد الحسن بن علي العسكري عليهماالسلام يعرفه أنه ما صح له حمل بولد (يولد)، و يعرفه أن له حملا، و يسأله أن يدعو الله في تصحيحه و سلامته، و أن يجعله ذكرا نجيبا من مواليهم،

فوقع علي رأس الرقعة، بخط يده: قد فعل[الله]ذلك. فصح الحمل ذكرا.

قال هارون بن موسي: أراني أبوعلي بن همام الرقعة و الخط، و كان محققا. [63] .

[140] -54- نجاشي با سند خويش از ابوعلي محمد بن همام نقل مي كند:

پدرم به امام حسن عسكري عليه السلام نامه نوشت و بيان كرد كه هيچ يك از فرزندانش كه به دنيا مي آيد، سالم و زنده نمي ماند. از او درخواست كرد دعا كند تا فرزندش صحيح و سالم باشد و او را پسري نجيب از دوستداران اهل بيت قرار دهد.

حضرت بالاي آن نامه را با خط خود چنين نوشت: خداوند چنان كرد. آن نوزاد پسر به دنيا آمد و سالم ماند.

هارون بن موسي گويد: ابوعلي بن همام آن نامه و خط را نشانم داد و درست بود.

[141] -55- الكليني: عن علي بن محمد و محمد بن أبي عبدالله، عن اسحاق، عن أبي هاشم الجعفري، قال:

دخلت علي أبي محمد عليه السلام، يوما، و أنا أريد أن أسأله ما أصوغ به خاتما، أتبرك به، فجلست و انسيت ما جئت له، فلما ودعت و نهضت رمي إلي بالخاتم، فقال: أردت فضة فأعطيناك خاتما، ربحت الفص و الكراء، هناك الله يا أباهاشم!

فقلت: يا سيدي! أشهد أنك ولي الله، و امامي الذي أدين الله بطاعته، فقال: غفر الله لك، يا أباهاشم! [64] .

[141] -55- كليني با سند خود از ابوهاشم جعفري نقل كرده است:

روزي خدمت امام عسكري عليه السلام رسيدم، مي خواستم از او چيزي بخواهم كه با آن انگشتر بسازم تا به آن تبرك جويم. نشستم، اما آنچه برايش آمده بودم از يادم رفت. چون براي خداحافظي برخاستم، حضرت انگشتر را به سوي من افكند و فرمود: نگيني مي خواستي، اما به تو انگشتر داديم، هم نگين را سودكردي، هم اجرت ساختنش را، اي ابوهاشم، خداوند برايت مبارك كند.

گفتم: سرورم! شهادت مي دهم كه تو ولي خدايي و پيشواي مني، كه با پيروي از تو در دين خدايم.

فرمود: خداوند تو را بيامرزد، اي ابوهاشم.

[142] -56- الراوندي: حدث نصراني متطبب بالري، يقال له: مرعبدا، و قد أتي عليه مائة سنة ونيف و قال:

كنت تلميذ بختيشوع طبيب المتوكل، و كان يصطفيني، فبعث إليه الحسن بن علي بن محمد بن الرضا عليهم السلام أن يبعث إليه بأخص أصحابه عنده ليفصده، فاختارني و قال: قد طلب مني ابن الرضا من يفصده، فصر اليه، و هو أعلم في يومنا هذا بمن تحت السماء، فاحذر أن تعترض عليه فيما يأمرك به.

فمضيت إليه فأمر بي إلي حجرة، و قال: كن[ههنا]إلي أن أطلبك.

قال: و كان الوقت الذي دخلت إليه فيه عندي جيدا محمودا للفصد، فدعاني في وقت غير محمود له، و أحضر طشتا عظيما ففصدت الأكحل [65] فلم يزل الدم يخرج حتي امتلأ الطشت.

ثم قال لي: اقطع. فقطعت، و غسل يده و شدها، و ردني إلي الحجرة، و قدم من الطعام الحار و البارد شي ء كثير، و بقيت إلي العصر ثم دعاني، فقال: سرح [66] و دعا بذلك الطشت، فسرحت، و خرج الدم إلي أن امتلأ الطشت، فقال: اقطع. فقطعت وشد يده. وردني إلي الحجرة، فبت فيها.

فلما أصبحت و ظهرت الشمس دعاني و أحضر ذلك الطشت و قال: سرح.

فسرحت فخرج من يده مثل اللبن الحليب إلي أن امتلأ الطشت، ثم قال: اقطع. فقطعت، وشد يده، و قدم إلي تخت [67] ثياب و خمسين دينارا، و قال: خذها، و أعذر و انصرف. فأخذت و قلت: يأمرني السيد بخدمة؟

قال: نعم، تحسن صحبة من يصحبك من دير العاقول. [68] .

فصرت إلي بختيشوع، و قلت له القصة، فقال: أجمعت الحكماء علي أن أكثر ما يكون في بدن الانسان سبعة أمنان [69] من الدم، و هذا الذي حكيت لو خرج من عين ماء لكان عجبا، و أعجب ما فيه اللبن.

ففكر ساعة، ثم مكثنا ثلاثة أيام بلياليها، تقرأ الكتب علي أن نجد لهذه الفصدة ذكرا في العالم فلم نجد، ثم قال: لم تبق اليوم في النصرانية أعلم بالطب من راهب بدير العاقول.

فكتب إليه كتابا يذكر فيه ما جري، فخرجت و ناديته، فأشرف علي فقال: من أنت؟ قلت: صاحب بختيشوع. قال: أمعك كتابه؟

قلت: نعم. فأرخي لي زبيلا، فجعلت الكتاب فيه، فرفعه فقرأ الكتاب، و نزل من ساعته، فقال: أنت الذي فصدت الرجل؟

قلت: نعم. قال: طوبي لأمك! و ركب بغلا، و سرنا، فوافينا سر من رأي و قد بقي من الليل ثلثه، قلت: أين تحب: دار أستاذنا، أم دار الرجل؟

قال: دار الرجل. فصرنا إلي بابه قبل الأذان الأول، ففتح الباب، و خرج الينا خادم أسود، و قال: أيكما راهب دير العاقول؟

فقال: أنا جعلت فداك، فقال: انزل. و قال لي الخادم: احتفظ بالبغلين و أخذ بيده و دخلا، فأقمت إلي أن أصبحنا و ارتفع النهار.

ثم خرج الراهب، و قد رمي بثياب الرهبانية و لبس ثيابا بيضا و أسلم، فقال: خذني الآن إلي دار أستاذك، فصرنا إلي باب بختيشوع، فلما رآه بادر يعدو اليه. ثم قال: ما الذي أزالك عن دينك؟

قال: وجدت المسيح، و أسلمت علي يده، قال: وجدت المسيح؟!

قال: أو نظيره، فان هذه الفصدة لم يفعلها في العالم الا المسيح، و هذا نظيره في آياته و براهينه.

ثم انصرف اليه، و لزم خدمته إلي أن مات. [70] .

[142] -56- راوندي نقل مي كند: يك نصراني كه در ري طبابت مي كرد و به او مرعبدا مي گفتند و صد و اندي سال داشت چنين حكايت كرد:

من شاگرد بختيشوع، پزشك ويژه ي متوكل بودم و او مرا برمي گزيد. امام حسن عسكري عليه السلام كسي را نزد او فرستاد كه ويژه ترين يارانش را بفرستد تا امام را فصد (رگ زدن) كند. بختيشوع مرا برگزيد و گفت: فرزند رضا از من كسي را خواسته كه رگش را بزند. پيش او برو، او امروز داناترين فرد به كساني است كه زير آسمانند، مبادا در آن چه دستور مي دهد اعتراضي كني!

نزد او رفتم، دستور داد در اتاقي نشستم، گفت همين جا باش تا صدايت كنم.

گفت: آن وقتي كه بر او وارد شدم، نزد من وقت خوب و پسنديده اي براي رگ زدن بود، اما وقتي مرا صدا زد كه خوب نبود. طشت بزرگي حاضر كرد، رگ اكحل [71] را زدم، پيوسته خون مي آمد تا آن كه طشت پر شد.

سپس به من فرمود: جريان خون را ببند. بستم، دستش را شست و آن را بست و مرا به اتاق برگرداند و غذاي سرد و گرم بسياري پيش من آورد. تا عصر آنجا بودم. دوباره مرا فرا خواند و گفت: جريان خون را باز كن، باز همان طشت را طلبيد، باز كردم، خون بيرون آمد تا آن كه طشت پر شد. گفت: ببند. بستم، دست خود را بست و مرا به اتاق برگرداند، شب را آنجا گذراندم.

چون صبح شد و آفتاب آشكار گشت، مرا فرا خواند و همان طشت را خواست و فرمود: جريان خون را باز كن.

باز كردم. خون از دست او مانند شير سفيد جاري شد تا آن كه طشت پر شد.

سپس فرمود: ببند.[من نيز روي رگ را]بستم. دستش را شست و يك دست لباس و پنجاه دينار به من داد و فرمود: بگير و عذرمان را بپذير و برگرد. گرفتم و گفتم: آيا سرورم دستور خدمتي ندارند؟

فرمود: چرا، كسي كه از «دير عاقول» با تو همنشيني مي كند با او خوشرفتار باش. نزد بختيشوع رفتم و داستان را گفتم: گفت همه ي حكيمان بر اين باورند كه بيشترين مقدار خوني كه در بدن انسان است، هفت من است. اين كه تو حكايت كردي، اگر از يك چشمه ي آب هم بيرون آمده بود، شگفت بود و شگفت تر آن شيري بود كه در آن بود.

ساعتي انديشيد، سپس سه شبانه روز درنگ كرديم، كتاب ها را مي خوانديم تا براي اين نوع رگ زدن نشان و يادي در جهان بيابيم كه نيافتيم. سپس گفت: امروز در جهان مسيحيت كسي داناتر به طب از راهبي در دير عاقول نيست.

نامه اي به او نوشت و ماجرا را ياد كرد. من بيرون رفتم و او را صدا كردم. راهب از پنجره ي دير به من نگريست و گفت: كيستي؟ گفتم: دوست بختيشوع. گفت: نامه اي هم داري؟

گفتم آري.

زنبيلي را پايين فرستاد، نامه را در آن گذاشتم و آن را بالا كشيد و نامه را خواند و همان دم پايين آمد و گفت: تويي كه آن مرد را رگ زدي؟

گفتم: آري. گفت: خوشا به مادرت! بر استري سوار شد، با هم حركت كرديم و به سامرا رسيديم، در حالي كه يك سوم از شب مانده بود. گفتم: كجا دوست داري برويم، خانه ي استادمان يا خانه ي آن مرد؟

گفت: خانه ي آن مرد. رفتيم و پيش از اذان اول به در خانه اش رسيديم. در گشوده شد، خادمي سياه بيرون آمد و گفت: كدامتان راهب دير عاقول هستيد؟

گفت: من فدايت شوم. گفت: فرود آي. خادم به من گفت: اين دو استر را نگهدار، دست او را گرفت و هر دو وارد شدند. من همانجا ماندم تا صبح شد و روز بلند گشت.

سپس راهب بيرون آمد، در حالي كه جامه هاي رهبانيت را بيرون آورده و جامه اي سفيد پوشيده و مسلمان شده بود. گفت: الآن مرا به خانه ي استادت ببر. رفتيم تا به در خانه ي بختيشوع رسيديم. چون او را ديد به طرفش دويد سپس گفت: چه چيزي تو را از دينت برگرداند؟

گفت: مسيح را يافتم و به دستش مسلمان شدم. گفت: مسيح را يافتي؟ گفت: يا همانند او را، چون اين گونه رگ زدن را در جهان جز مسيح انجام نداده است و اين در نشانه ها و برهان هايش شبيه مسيح است.

سپس نزد امام برگشت و خدمتگزار او شد، تا آن كه از دنيا رفت.

[143] -57 - البحراني: عن الحسين بن حمدان الحضيني في هداية الكبري: باسناده: عن محمد بن ميمون الخراساني، قال:

قدمت من خراسان أريد سر من رأي للقاء مولاي أبي محمد الحسن عليه السلام، فصادفت بغلته - صلوات الله عليه -، و كانت الأخبار عندنا صحيحة: أن الحجة و الامام من بعده سيدنا محمد المهدي - عليه أفضل الصلاة و السلام -، فصرت إلي اخواننا المجاورين له، فقلت لهم: أريد الوصول إلي أبي محمد عليه السلام، فقالوا: هذا يوم ركبه إلي دار المعتز.

فقلت: أقف له في الطريق، فلست أخلوا من دلالة بمشيئة الله و عونه، ففاتني و هو ماض، فوقفت علي ظهر دابتي حتي رجع - و كان يوما شديد الحر - فتلقيته فأشار إلي بطرفه، فتأخرت و صرت وراءه، و قلت في نفسي: اللهم! انك تعلم أني أؤمن و أقر بأنه حجتك علي خلقك و أن مهدينا من صلبه، فسهل لي دلالة[منه]تقر بها عيني و ينشرح بها صدري.

فانثني [72] إلي و قال لي: يا محمد بن ميمون! قد أجيبت دعوتك، فقلت: لا اله الا الله، قد علم سيدي ما ناجيت ربي به في نفسي، ثم قلت طمعا في الزيادة -[و قد صرت معه إلي الدار، و دخلت و تركت بين يديه إلي الدهليز، فوقفت و هو راكب و وقفت بين يديه و قلت:]- ان كان يعلم ما في نفسي فيأخذ القلنسوة من رأسه.

قال: فمد يده فأخذها و ردها، فوسوست لي نفسي لعله اتفاق، و أنه حميت عليه القلنسوة فأخذها و وجد حر الشمس فردها، فان كان أخذها لعلمه بما في نفسي فليأخذها ثانية، ويضعها علي قربوس سرجه، فأخذها فوضعها علي القربوس، فقلت: فليردها، فردها علي رأسه، فقلت: لا اله الا الله، أيكون هذا الاتفاق مرتين، اللهم! ان كان هو الحق فليأخذها ثالثة فيضعها علي قربوس سرجه فيردها مسرعا، فأخذها و وضعها علي القربوس و ردها مسرعا علي رأسه، و صاح: يا محمد بن ميمون! إلي كم؟ فقلت: حسبي يا مولاي! [73] .

[143] -57- بحراني با سند خويش از محمد بن ميمون خراساني چنين نقل مي كند:

از خراسان به قصد سامرا و ديدار مولايم حضرت امام حسن عسكري عليه السلام آمدم، با استر آن حضرت برخورد كردم. خبرها نزد ما درست بود كه حجت و امام پس از او سرورمان مهدي عليه السلام است. نزد برادرانمان كه در جوار آن حضرت بودند رفتم و گفتم: مي خواهم خدمت امام عسكري عليه السلام برسم.

گفتند: امروز روز سوار شدن و رفتن او پيش معتز است.

گفتم: سر راهش مي ايستم، به خواست خدا و ياري او از نشانه اي محروم نخواهم شد. او رفت و من نتوانستم ببينمش. همچنان پشت مركبم نشستم تا برگشت و روزي بسيار گرم بود. او را ديدم، با نگاهش به من اشاره كرد. پشت سر او به راه افتادم. پيش خود گفتم: خداوندا، تو مي داني كه من به او ايمان دارم و اقرار مي كنم كه او حجت تو بر بندگان توست و مهدي ما از نسل اوست. پس نشانه اي از او برايم فراهم آور، كه چشمم با آن روشن شود و دلم باز شود.

به طرف من نگاه كرد و فرمود: اي محمد بن ميمون، خواسته ات اجابت شد. گفتم: معبودي جز خداوند نيست. سرورم دانست كه من در دلم با خدايم چه نجوا كردم. سپس به طمع نشانه ي بيشتر - در حالي كه تا خانه همراهش رفتم، او وارد شد و من برابرش كنار دهليز ماندم، او ايستاده بود و من در برابرش - پيش خودم گفتم: اگر آن چه را در دل دارم مي داند، كلاه از سرش بردارد.

گويد: دست خود را برد و كلاه را برداشت و دوباره گذاشت. نفس من وسوسه ام كرد كه شايد اين تصادفي بود و كلاه او را گرم كرده و كلاهش را برداشته و چون گرماي خورشيد را ديد، دوباره بر سر گذاشت. اگر برداشتن كلاه براي اين بود كه فهميد در دل من چيست، يك بار ديگري بردارد و آن را روي زين مركبش بگذارد. ديدم كلاه را برداشت و روي زين گذاشت. گفتم: دوباره برگرداند، دوباره بر سر گذاشت. گفتم: لا اله الا الله آيا هر دو بار اتفاقي بود؟ خدايا اگر او حق است، بار سوم كلاهش را بردارد و روي زين مركبش بگذارد و دوباره به سرعت بر سر خود بگذارد. كلاه را برداشت و روي زين گذاشت و بار ديگر سريع بر سرش نهاد و صدا زد: اي محمد بن ميمون! تا چند دفعه؟ گفتم: سرورم، بس است.

[144] -58- و روي: عن الحسين بن حمدان الحصيني في هدايته: باسناده، عن أحمد بن داود القمي، و محمد بن عبدالله الطلحي قالا:

حملنا مالا اجتمع من خمس و نذور من عين و ورق و جوهر و حلي و ثياب من قم و ما يليها، فخرجنا نريد سيدنا أباالحسن علي بن محمد عليهماالسلام، فلما صرنا إلي دسكرة الملك تلقانا رجل راكب علي جمل و نحن في قافلة عظيمة، فقصدنا و نحن سائرون في جملة الناس و هو يعارضنا بجمله، حتي وصل الينا و قال: يا أحمد بن داود، و محمد بن عبدالله الطلحي! معي رسالة اليكما، فقلنا له: ممن يرحمك الله؟

قال: من سيدكما أبي الحسن علي بن محمد عليهماالسلام يقول لكما:

أنا راحل إلي الله في هذه الليلة، فأقيما مكانكما حتي يأتيكما أمر ابني أبي محمد الحسن عليه السلام، فخشعت قلوبنا، و بكت عيوننا، و أخفينا ذلك و لم نظهره، و نزلنا بدسكرة الملك، و استأجرنا منزلا و أحرزنا ما حملناه فيه، و أصبحنا و الخبر شائع في الدسكرة بوفاة مولانا أبي الحسن عليه السلام، فقلنا: لا اله الا الله، أتري (الرسول) الذي جاء برسالته أشاع الخبر في الناس، فلما أن تعالي النهار رأينا قوما من الشيعة علي أشد قلق مما نحن فيه، فأخفينا أثر الرسالة و لم نظهره.

فلما جن علينا الليل جلسنا بلا ضوء حزنا علي سيدنا أبي الحسن عليه السلام نبكي و نشتكي إلي الله فقده، فإذا نحن بيد قد دخلت علينا من الباب، فأضائت كما يضي ء المصباح، و قائل يقول: يا أحمد! يا محمد![خذا]هذا التوقيع فاعملا بما فيه، فقمنا علي أقدامنا و أخذنا التوقيع، فإذا فيه:

بسم الله الرحمن الرحيم، من الحسن المستكين لله رب العالمين إلي شيعته المساكين: أما بعد، فالحمد لله علي ما نزل بنا منه، و نشكر اليكم جميل الصبر عليه، و هو حسبنا في أنفسنا و فيكم و نعم الوكيل، ردوا ما معكم، ليس هذا أوان وصوله الينا، فان هذه الطاغية قد بث عسسه [74] و حرسه حولنا، و لو شئنا ما صدكم، و أمرنا يرد عليكم، و معكما صرة فيها سبعة عشر دينارا في خرقة حمراء لأيوب بن سليمان الآبي، فرداها عليه فإنه ممتحن بما فعله، و هو ممن وقف علي جدي موسي بن جعفر عليهماالسلام، فردا صرته عليه و لا تخبراه.

فرجعنا إلي قم و أقمنا بها سبع ليال، فإذا قد جاءنا أمره: قد أنفذنا اليكما ابلا غير ابلكما، فاحملا ما قبلكما عليها و خليا لها السبيل فانها واصلة الينا.

قالا: و كانت الابل بغير قائد و لا سائق علي وجه الأول منها، بهذا الشرح، و هو مثل ذلك التوقيع الذي أوصلته الينا بالدسكرة تلك اليد، فحلمنا لها ما عندنا و استودعناها الله و أطلقناها.

فلما كان من قابل خرجنا نريده عليه السلام، فلما وصلنا إلي سر من رأي دخلنا عليه عليه السلام، فقال لنا: يا أحمد! يا محمد! ادخلا من الباب الذي بجانب الدار، فانظرا إلي ما حملتماه الينا علي الابل، فلم تفقدا منه شيئا، فدخلنا فاذا نحن بالمتاع كما و عيناه و شددناه لم يتغير منه شي ء، و وجدنا فيه الصرة الحمراء و الدنانير بختمها، و كنا رددناها علي أيوب، فقلنا: انا لله و انا اليه راجعون، هذه الصرة أليس قد رددناها علي أيوب، فما نصنع هيهنا، فواسوأتاه من سيدنا.

فصاح بنا من مجلسه: ما لكما سوءاتكما، فسمعنا الصوت فأنثينا اليه، فقال: آمن أيوب في وقت رد الصرة عليه، فقبل الله ايمانه، و قبلنا هديته، فحمدنا الله و شكرناه علي ذلك. [75] .

[144] -58- نيز با سند خود از احمد بن داوود و محمد بن عبدالله طلحي چنين نقل كرده كه گفته اند:

مالي را كه از خمس و نذرها از جنس و پول و جواهرت و جامه ها و زيورها از قم و اطراف آن گرد آمده بود برداشتيم و براي رساندن به حضرت امام هادي عليه السلام حركت كرديم. چون به دربار حاكم رسيديم، مردي سوار بر شتر پيش ما آمد. ما كارواني بزرگ بوديم. او به سوي ما آمد و ما همراه گروهي از مردم مي رفتيم و او با شترش در پي ما مي آمد تا به ما رسيد و گفت: اي احمد بن داوود و محمد بن عبدالله طلحي! نامه اي براي شما دارم! گفتيم: خدا رحمتت كند، از كه؟ گفت: از پيشوايتان حضرت امام هادي عليه السلام. به شما مي فرمايد:

من امشب به ديدار خدا خواهم رفت. همان جا بمانيد تا دستور پسرم ابامحمد عسكري عليه السلام به شما برسد.

دلهايمان لرزيد و چشمانمان گريست، اما آن را مخفي داشتيم و آشكار نساختيم و در دربار حاكم فرود آمديم، خانه اي اجاره كرديم و آن چه را همراه داشتيم در جاي امني گذاشتيم. صبح كه شد، ديدم اين خبر در دربار شايع است كه مولاي ما امام هادي عليه السلام وفات يافته است. گفتيم: لا اله الا الله، آيا آن پيكي كه نامه ي حضرت را آورده بود، خبر را ميان مردم پخش كرده؟ چون روز بالا آمد، گروهي از شيعه را ديديم كه از ما بسي ناراحت ترند، ما نشان آن نامه را مخفي كرديم و آشكار نساختيم.

چون شب فرا رسيد، در تاريكي نشستيم و از اندوه وفات امام هادي عليه السلام مي گريستيم و فقدان او را به درگاه خدا شكايت مي كرديم، ناگهان دستي را ديديم كه از در به طرف ما وارد شد و مثل چراغ، روشني مي داد و صدايي شنيديم كه مي گفت: اي احمد، اي محمد، اين نوشته را بگيريد و به آنچه در آن است عمل كنيد سر پا ايستاديم و آن نوشته را گرفتيم، در آن چنين بود:

بسم الله الرحمن الرحيم. از حسن، خاكسار درگاه خداوند پروردگار جهانيان، به شيعيان بينوايش: اما بعد، خدا را سپاس بر آنچه از سوي او بر ما نازل شد و سپاس از شما به خاطر صبر نيكو بر آن، او براي ما درباره ي خودمان و درباره ي شما كافي است و خوب تكيه گاهي است. آن چه را همراه داريد برگردانيد، اكنون زمان رسيدن آن به دست ما نيست. اين طاغوت، شبگردان و نگهبانان خود را اطراف ما پراكنده است و اگر بخواهيم نمي تواند مانع شما شود و فرمان ما به شما مي رسد. همراه شما كيسه اي است كه هفده دينار در آن است، در پارچه اي قرمز از آن ايوب بن سليمان آبي. آن را به او برگردانيد، او با آن چه كرده آزمايش شده است، او از كساني است كه بر امامت جدم موسي بن جعفر عليه السلام توقف كرده است (واقفي است)، كيسه ي او را به خودش برگردانيد و به او خبر ندهيد.

ما به قم برگشتيم و هفت شب آنجا مانديم، دستور امام چنين به ما رسيد: به سوي شما شتري فرستاديم غير از شتر خودتان، آنچه پيش شماست بر آن بار كنيد و او را به حال خود رها كنيد، كه خودش به ما مي رسد.

آن دو گفتند: شتر نه سارباني داشت و سوق دهنده اي به همان صورت اولش در اين شرح. نامه هم مثل همان نامه بود كه آن دست در دربار به ما رساند. بارهايي را كه پيش ما بود بر آن بار كرديم و آن شتر را به خدا سپرديم و رهايش كرديم.

سال آينده، به قصد ديدن او بيرون رفتيم. چون به سامرا رسيديم خدمت او شرفياب شديم. حضرت به ما فرمود:

اي احمد، اي محمد، از دري كه كنار خانه است وارد شويد و به آن چه بر شتر بار كرديد و فرستاديد بنگريد، چيزي از آن كم نشده است.

وارد شديم، كالاها همان گونه بود كه ما بسته بوديم، تغييري نكرده بود. در آن كيسه ي قرمز و دينارهاي لاك و مهر شد را يافتيم. ما آنها را به ايوب برگردانده بوديم. گفتيم: انا لله و انا إليه راجعون، مگر اين كيسه را به ايوب برنگردانده بوديم؟ ما اينجا چه كنيم؟ واي بر ما از سوي سرورمان!

حضرت از همانجا كه نشسته بود ما را چنين خطاب كرد: باكي بر شما نيست! صدا را شنيديم و به طرف آن رو كرديم، فرمود:

وقتي كيسه به دست ايوب برگشت، ايمان آورد. خداوند هم ايمانش را پذيرفت، ما هم هديه ي او را پذيرفتيم.

خدا را بر اين، حمد و شكر گفتيم.


پاورقي

[1] أنا أتقلب في نعمائه، أي أتمتع بها كيف تحولت (المنجد: 648).

[2] الخرائج و الجرائح 1: 424 ح 4، الثاقب في المناقب: 214 ح 189، كشف الغمة: 2: 427، بحارالأنوار 50: 262 ح 22، مدينة المعاجز 7: 617 ح 2601.

[3] إكمال الدين: 517 ح 46، عنه بحارالأنوار 50: 247 ح 1 و 51: 342 ح 70 مختصرا.

[4] الثاقب في المناقب: 568 ح 510، الخرائج و الجرائح 1: 440 ح 21، كشف الغمة 2: 428 بتفاوت يسير، بحارالأنوار 50: 270 ح 35، مدينة المعاجز 7: 640 ح 2626.

[5] يوسف: 12 / 33.

[6] الثاقب في المناقب: 568 ح 512، الخرائج و الجرائح 1: 441 ح 22، بحارالأنوار 50: 270 ح 36، كشف الغمة 2: 429 مع اختصار و فيه: روي عن أبي الفرات.

[7] كشف الغمة 2: 426، حلية الأبرار 2: 494، بحارالأنوار 50: 295 ضمن ح 69.

[8] كشف الغمة 2: 416، بحارالأنوار 50: 296 ح 70.

[9] الشاشة: ملاءة من الحرير يعتم (عبرانية) المنجد: 408، (شوش).

[10] الإكيليل: هو شبه عصابة مزين بالجوهر، و سمي التاج. مجمع البحرين 2: 64، (كل).

[11] دلائل الامامة: 431 ح 396، مدينة المعاجز 7: 582 ح 2573.

[12] كشف الغمة 2: 425، الخرائج و الجرائح 1: 444 ح 26، بحارالأنوار 50: 294 ح 68.

[13] كشف الغمة: 2: 422، بحارالأنوار 50: 290 ح 63، مدينة المعاجز 7: 624 ح 90.

[14] الحشف: أردأ التمر أو اليابس الفاسد من التمر، المنجد: 135، (حشف).

[15] كشف الغمة 2: 423، بحارالأنوار 50: 290 ح 65.

[16] الخرائج و الجرائح 1: 420 ح 1، عنه البحار 50: 259 ح 19، اثبات الوصية: 239، الصراط المستقيم 2: 206 ح 1 باختصار فيهما، كشف الغمة 2: 416، بحارالأنوار 50: 295 ح 69.

[17] الزقاق بالضم: الطريق و السبيل و السوق: مجمع البحرين 1: 280، (زق).

[18] الغيبة: 273 ح 238 و الحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة، الخرائج و الجرائح 1: 461 ح 6 باختصار، بحارالأنوار 52: 17 ح 14.

[19] الغيبة، ص 273، ح 238؛ حديث طولاني است، به اندازه ي مورد نياز آورده شد.

[20] كشف الغمة 2: 426، بحارالأنوار 50: 294 ح 69.

[21] الثاقب في المناقب: 573 ح 520.

[22] الطيلسان: ثوب يحيط بالبدن، ينسج للبس خال عن التفصيل و الخياطة و هو من لباس العجم. مجمع البحرين 2: 85، (طيلس).

[23] قال العلامة المجلسي : لعله تصحيف جيداتك أي اللحوم الجيدة، أو حنذاتك من قولهم حنذت الشاة حنذا أي شويتها و جعلت فوقها حجارة فوقها حجارة محماة لينضجها. البحار 50: 282.

[24] بحارالأنوار 50: 281 ح 57، عن كتاب النجوم.

[25] جنبلا: بضمتين و ثانيه ساكن: كورة و بليدة، و هو منزل بين واسط و الكوفة منه إلي قناطر بني دار إلي واسط، معجم البلدان 2: 168.

[26] الغلس بالتحريك: الظلمة آخر الليل، مجمع البحرين 2: 323، (غلس).

[27] النحل: 16 / 126 و 127.

[28] هود: 11 / 114.

[29] النور: 24 / 58.

[30] الاسراء: 17 / 78.

[31] المزمل: 73 / 4-1.

[32] المزمل: 73 / 20.

[33] مدينة المعاجز 7: 672 ح 138، هداية الكبري: 344 بتفاوت في بعض الألفاظ، بحارالأنوار 81: 395 ح 62 مختصرا، مستدرك الوسائل 1: 393 ح 956، و 3: 290 ح 3604 و 4: 176 ح 4419 و 188 ح 4454 و 395 ح 5000 و 5: 129 ح 5496، قطع منه فيها.

[34] نام يك آبادي و منزلگاهي ميان واسط و كوفه به طرف پل هاي بني دار تا واسط (معجم البلدان، ج 2، ص 168).

[35] مدينة المعاجز 7: 666 ح 136، الهداية الكبري: 328 مع اختلاف و اختصار.

[36] المناقب 4: 438، بحارالأنوار 50: 288 ح 62.

[37] دلائل الامامة: 428 ح 392، كشف الغمة 2: 416 بتفاوت يسير، الخرائج و الجرائح 1: 451 ضمن ح 36، الثاقب في المناقب: 576 ضمن ح 523، بحارالأنوار 50: 259 ضمن ح 69، مدينة المعاجز 7: 577 ح 51.

[38] الخرائج و الجرائح 1: 439 ح 19، كشف الغمة 2: 428، بحارالأنوار 50: 269 ح 33.

[39] الخرائج و الجرائح 1: 439 ح 18، كشف الغمة: 2: 428، بحارالأنوار 50: 269 ح 32.

[40] الخرائج و الجرائح 1: 439 ح 18، كشف الغمة 2: 428، بحارالأنوار 50: 269 ح 31.

[41] الجونة بالضم: ظرف لطيب العطارة. مجمع البحرين 1 / 433. (جون).

[42] المنة، بضم الميم و تشديد النون: القوة، المنجد: 776. (من).

[43] الخرائج و الجرائح 2: 683 ح 2، المناقب لابن شهر آشوب 4: 439 بتفاوت يسير، إعلام الوري 2: 141، كشف الغمة 2: 432، الفصول المهمة: 275 بتفاوت، مستدرك الوسائل 340: 16 ح 20090 قطعة منه، مدينة المعاجز 568: 7 ضمن ح 2553.

[44] الأنبياء: 21 / 26 - 27.

[45] المناقب 4: 428، بحارالأنوار 50: 283، مدينة المعاجز 7: 643 ح 2630.

[46] المناقب 4: 428، كشف الغمة 2: 424، وسائل الشيعة 17: 140 ح 31566، بحارالأنوار 50: 293 ضمن ح 66 و 66: 197 ح 17، مستدرك الوسائل 16: 410 ح 20370، مدينة المعاجز 7: 644 ح 2631.

[47] إكمال الدين: 408 ح 6، كفاية الأثر: 290، بحارالأنوار 50: 334 ح 6 و 51: 161 ح 14.

[48] المراد بجعفر، جعفر بن أبي طالب الطيار، و قيل: لعل المراد بجعفر، ابن المتوكل لأنه أراد المستعين قتل من يحتمل أن يدعي الخلافة، و قتل جمعا من الأمراء، و بعث جيشا لقتل الجعفري، و هو رجل من أولاد جعفر المتوكل، استبصر الحق و نسب نفسه إلي جعفر الصادق عليه السلام باعتبار المذهب، فلما حوصر بنزول الجيش بساحته كتب إلي أبي محمد عليه السلام و سأله الدعاء لدفع المكروه فأجاب عليه السلام بالمذكور في هذا الحديث انتهي.

قال المصنف قدس سره في المرآت بعد نقل هذا الكلام: و لا أدري أنه رحمه الله قال هذا تخمينا، أو رآه في كتاب لم أظفر عليه. عن هامش البحار.

[49] الكافي 1: 508 ح 7، الارشاد 342، المناقب لابن شهر آشوب 4: 431، كشف الغمة 2: 412، بحارالأنوار 50: 280 ح 55، مدينة المعاجز 7: 544 و 2525.

[50] مقصود از جعفر، جعفر طيار است، نيز گفته شده مقصود، جعفر پسر متوكل است، چون مستعين تصميم گرفت هر كس را كه احتمال مي داد ادعاي خلافت كند بكشد. گروهي از فرماندهان را كشت، سپاهي هم براي كشتن جعفري فرستاد كه مردي از فرزندان جعفر پسر متوكل بود و چون حق را شناخته بود، خود را در مذهب به امام جعفر صادق عليه السلام نسبت مي داد. چون با فرود آمدن لشكر بر او در محاصره قرار گرفت، نامه به امام عسكري نوشت و از او خواست براي دفع اين فتنه دعا كند، حضرت هم آن گونه جواب داد.

مصنف در مرآة العقول گويد: نمي دانم آن مرحوم اين سخن را از روي تخمين و حدس گفته، يا در كتابي ديده كه من به آن دست نيافتم. (از حاشيه ي بحارالأنوار).

[51] الكافي 1: 508 ح 10، الارشاد: 342، عيون المعجزات: 135، الخرائج و الجرائح 1: 435 ح 13 باختلاف يسير، المناقب لابن شهر آشوب 4: 432 مع اختلاف يسير و 439 من قوله: كنت مضيقا، إعلام الوري 2: 140، الثاقب في المناقب: 576 ح 525، كشف الغمة 2: 412، حلية الأبرار 2: 492، بحارالأنوار 50: 267 ح 27، مدينة المعاجز 7: 546 ح 2528 و 566 ح 505 مختصرا.

[52] في المصدر بسباحته، ما أثبتناه من الثاقب و البحار.

[53] الكافي 1: 511 ح 20، الثاقب في المناقب: 573 ح 517، كشف الغمة 2: 425، بحارالأنوار 50: 293 ح 67 و فيهما: أحد أحد فوحده، مدينة المعاجز 7: 556 ح 2542.

[54] الخرائج و الجرائح 2: 737 ح 50.

[55] المناقب 4: 429، بحارالأنوار 50: 284، مدينة المعاجز 7: 645 ح 2633.

[56] المناقب 4: 429، بحارالأنوار 50: 284، مدينة المعاجز 7: 645 ح 2632.

[57] المناقب 4: 427، الخرائج و الجرائح 2: 740 ح 55 و فيه: روي أن رجلا من موالي أبي محمد العسكري عليه السلام دخل يوما عليه... باختلاف يسير، و لذلك نحن اوردنا في كلمات الامام العسكري عليه السلام، بحارالأنوار 50: 276 ح 49 و 282 ح 59.

[58] في المصدر صح، و ما أثبتناه عن البحار و مدينة المعاجز: و معناه: تحلية (تخلية) السبيل و التأني و التأخر عنه، و قال الجوهري: ضحيت عن الشي ء: رفقت به، وضح رويدا أي لا تعجل. هامش البحار، رقم 1.

[59] في المصدر: يشمنا، و ما أثبتناه عن البحار و مدينة المعاجز.

[60] المناقب 4: 427، بحارالأنوار 50: 283 ح 60، مستدرك الوسائل 12: 213 ح 13915 مع اختصار، مدينة المعاجز 7: 642 ح 2629.

[61] الكافي 1: 510 ح 15، الارشاد: 344، الخرائج و الجرائح: 1: 434 ح 12، المناقب لابن شهر آشوب 4: 430، إعلام الوري 2: 137، الثاقب في المناقب: 572 ح 516، كشف الغمة 2: 413، حليلة الأبرار 2: 493، بحارالأنوار 50: 266 ح 26، مدينة المعاجز 7: 552 ح 2536.

[62] الغيبة: 206 ح 174، المناقب لابن شهر آشوب 4: 430، بحارالأنوار 50: 276 ح 50، مدينة المعاجز 7: 648 ح 2638، إثبات الهداة 6: 305 ح 47 باختصار.

[63] رجال النجاشي: 380 ذيل ح 1032، بحارالأنوار 50: 301 ح 77، مدينة المعاجز 7: 604 ح 2593.

[64] الكافي 1: 512، ح 21، الخرائج و الجرائح 2: 684 ح 4 بتفاوت يسير، المناقب لابن شهر آشوب 4: 437، إعلام الوري 2: 143، الثاقب في المناقب: 565 ح 503، كشف الغمة 2: 421، حلية الأبرار 2: 493، بحارالأنوار 50: 245 ح 8، مدينة المعاجز 7: 557 ح 2543.

[65] الأكحل: عرق في الذراع يفصد. المنجد: 675، (كحل).

[66] السرح بمفتوحة فساكنة: الارسال، مجمع البحرين 1: 359 (س ر ح).

[67] التخت: خزانة الثياب. المنجد: 59. (تخت).

[68] دير العاقول: بين مدائن كسري و النعمانية، بينه و بين بغداد خمسة عشر فرسخا علي شاطي ء دجلة كان فأما الآن فبينه و بين دجلة مقدار ميل، معجم البلدان 2: 520.

[69] المن: رطلان، و الرطل: تسعون مثقالا.

[70] الخرائج و الجرائح 1: 422 ح 3، وسائل الشيعة 12: 75 ح 2 مختصرا، حلية الأبرار 2: 495، بحارالأنوار 50: 260 ح 21 و 62: 132 ح 102، مدينة المعاجز 7: 614، ح 2600.

[71] رگي در آرنج كه آن را فصد مي كنند.

[72] انثني الشي ء: انعطف، أقرب الموارد 1: 351، (ثني).

[73] مدينة المعاجز 7: 660 ح 2650.

[74] العسس جمع العاس: الذين يطوفون بالليل يحرسون الناس و يكشفون هل الريبة. المنجد: 504، (عسس).

[75] مدينة المعاجز 7: 661 ح 2651.