بازگشت

اخباره بخيانة الوكيل (خبر دادن از خيانت وكيل)


[145] -59- الكليني: علي بن محمد و محمد بن أبي عبدالله، عن اسحاق، قال: حدثني يحيي بن القشيري، من قرية تسمي قير، قال:

كان لأبي محمد عليه السلام وكيل قد اتخذ معه في الدار حجرة يكون فيها معه خادم أبيض، فراود الوكيل الخادم علي نفسه، فأبي الا أن يأتيه بنبيذ، فاحتال له بنبيذ، ثم أدخله عليه و بينه و بين أبي محمد عليه السلام ثلاثة أبواب مغلقة.

قال: فحدثني الوكيل، قال: اني لمنتبه إذ أنا بالأبواب تفتح حتي جاء بنفسه، فوقف علي باب الحجرة، ثم قال: يا هؤلاء! اتقوا الله، خافوا الله.

فلما أصبحنا أمر ببيع الخادم و اخراجي من الدار. [1] .

[145] -59- كليني با سند خود از يحيي بن قشيري از منطقه ي قير چنين نقل مي كند:

امام عسكري عليه السلام وكيلي داشت كه همراه امام در خانه اتاقي گرفته بود كه با خادمي سفيد در آن به سر مي برد. آن وكيل خادم را براي رفت و آمد به اتاق خود راه مي داد. از خادم خواست كه برايش شراب بياورد. خادم هم شراب برايش تهيه كرد و پيش او آورد. ميان او و امام عسكري عليه السلام سه در بسته فاصله بود. گويد: وكيل به من گفت: من هوشيار بودم، ديدم كه درها باز شد تا آن كه خود امام آمد و بر در اتاق ايستاد، سپس فرمود: هاي! اي شما، از خدا پروا كنيد، از خدا بترسيد.

چون صبح كرديم، دستور داد خادم را فروختند و مرا هم از خانه بيرون كردند.

[146] -60- الراوندي: روي أبوسليمان داود بن عبدالله،[قال: حدثنا]المالكي، عن ابن الفرات،[قال:]

كنت بالعسكر قاعدا في الشارع، و كنت أشتهي الولد شهوة شديدة، فأقبل أبومحمد فارسا، فقلت: تراني ارزق ولدا؟

فقال برأسه: نعم. فقلت: ذكرا؟ فقال برأسه: لا. فولدت لي ابنة. [2] .

[146] -60- راوندي با سند خود از ابن فرات نقل مي كند كه گفت:

در عسكر (سامرا) در خيابان نشسته بودم و بسيار علاقه داشتم كه فرزنددار شوم. امام عسكري عليه السلام سوار بر اسب آمد. به او گفتم: چنين مي بيني كه من صاحب فرزند شوم؟

با سر خود اشاره كرد كه: آري. گفتم: پسر؟ باز با سر خود اشاره كرد: نه. پس دختري برايم به دنيا آمد.

[147] -61- الكليني: عن محمد بن يحيي، عن أحمد بن اسحاق، قال:

دخلت علي أبي محمد عليه السلام، فسألته أن يكتب لأنظر إلي خطه فأعرفه إذا ورد؟

فقال: نعم، ثم قال: يا أحمد! ان الخط سيختلف عليك من بين القلم الغليظ إلي القلم الدقيق، فلا تشكن، ثم دعا بالدواة فكتب، و جعل يستمد إلي مجري الدواة، فقلت في نفسي و هو يكتب: أستوهبه القلم الذي كتب به، فلما فرغ من الكتابة أقبل يحدثني، و هو يمسح القلم بمنديل الدواة ساعة، ثم قال: هاك يا أحمد! فناولنيه، فقلت: جعلت فداك، اني مغتم لشي ء يصيبني في نفسي، و قد أردت أن أسأل أباك، فلم يقض لي ذلك؟

فقال: و ما هو يا أحمد؟!

فقلت: يا سيدي! روي لنا عن آبائك: أن نوم الأنبياء علي أقفيتهم، و نوم المؤمنين علي أيمانهم، و نوم المنافقين علي شمائلهم، و نوم الشياطين علي وجوههم.

فقال عليه السلام: كذلك هو، فقلت: يا سيدي! فاني أجهد أن أنام علي يميني فما يمكنني، و لا يأخذني النوم عليها.

فسكت ساعة ثم قال: يا أحمد! ادن مني، فدنوت منه، فقال: أدخل يدك تحت ثيابك، فأدخلتها فأخرج يده من تحت ثيابه، و أدخلها تحت ثيابي، فمسح بيده اليمني علي جانبي الأيسر و بيده اليسري علي جانبي الأيمن ثلاث مرات.

فقال أحمد: فما أقدر أن أنام علي يساري منذ فعل عليه السلام ذلك بي، و ما يأخذني نوم عليها أصلا. [3] .

[147] -61- كليني با سند خود از احمد بن اسحاق نقل مي كند:

خدمت امام عسكري عليه السلام رسيدم و از او خواستم چيزي بنويسد تا به خط او نگاه كنم، تا وقتي نامه اي از آن حضرت مي رسد بشناسم.

حضرت فرمود: باشد. سپس فرمود: اي احمد، خط با تفاوت به دستت خواهد رسيد، گاهي با قلم درشت، گاهي با قلم ريز، پس شك مكن. سپس دواتي طلبيد و نوشت پيوسته جوهر از دوات مي گرفت و مي نوشت.

در حالي كه او مي نوشت، پيش خودم گفتم: قلمي را كه با آن مي نويسد از او درخواست مي كنم. چون از نوشتن فارغ شد، رو كرد به من و مشغول صحبت شد، در حالي كه قلم را با پارچه ي دوات تميز مي كرد. سپس فرمود: بگير احمد! و آن را به من داد. گفتم: فدايت شوم، من به خاطر چيزي در خودم اندوهگينم، مي خواستم از پدر بزرگوارت بپرسم، او خواسته ام را انجام نداد.

فرمود: چيست احمد؟

گفتم: سرور من! از پدرانت براي ما روايت شده است كه پيامبران بر پشت مي خوابند، مؤمنان به طرف راست خود، منافقان به طرف چپ خويش و شياطين به رو مي خوابند.

فرمود: همين طور است.

گفتم: سرور من، من هر چه تلاش مي كنم به طرف راست بخوابم نمي شود و خوابم نمي برد.

حضرت مدتي سكوت كرد، سپس فرمود: احمد، نزديك بيا. نزديك حضرت رفتم. فرمود: دست خود را زير لباسهايت ببر، چنان كردم، حضرت دست خود را از زير جامه هايش درآورد و زير جامه هاي من داخل كرد و با دست راست خود پهلوي چپ مرا مسح كرد و دست چپ خود را به پهلوي راست من كشيد، سه بار چنين كرد.

احمد گفت: از آن زمان كه حضرت با من چنان كرد، ديگر نمي توانم به پهلوي چپم بخوابم و اگر به پهلوي چپ بخوابم، اصلا خوابم نمي برد.

[148] -62- و روي: عن علي بن محمد و محمد بن أبي عبدالله، عن اسحاق، قال: حدثني عمر بن أبي مسلم، قال: قدم علينا بسر من رأي رجل من أهل مصر يقال له:

سيف بن الليث يتظلم إلي المهتدي في ضيعة له قد غصبها اياه شفيع الخادم و أخرجه منها فأشرنا عليه أن يكتب إلي أبي محمد عليه السلام يسأله تسهيل أمرها، فكتب إليه أبومحمد عليه السلام: لا بأس عليك، ضيعتك ترد عليك، فلا تتقدم إلي السلطان، و ألق الوكيل الذي في يده الضيعة، و خوفه بالسلطان الأعظم الله رب العالمين.

فلقيه، فقال له الوكيل الذي في يده الضيعة: قد كتب إلي عند خروجك من مصر أن أطلبك و أرد الضيعة عليك، فردها عليه بحكم القاضي ابن أبي الشوارب و شهادة الشهود، و لم يحتج إلي أن يتقدم إلي المهتدي، فصارت الضيعة له و في يده، و لم يكن لها خبر بعد ذلك. [4] .

[148] -62- نيز با سند خود از عمر بن ابي مسلم چنين روايت كرده است:

در سامرا مردي از اهالي مصر پيش ما آمد و از سيف بن ليث به مهتدي عباسي شكايت كرد. شكايتش درباره ي ملكي بود كه شفيع خادم آن را غصب كرده و او را از آن بيرون كرده بود. به او يادآور شديم كه به امام عسكري عليه السلام نامه اي بنويسد و درخواست كند كه كارش را حل كند. امام عسكري عليه السلام در جواب او چنين نوشت:

طوري نيست، ملك تو به تو برمي گردد، پيش خليفه نرو، وكيلي را كه ملك در دست اوست ملاقات كن و او را از سلطان بزرگ تر، خداوند پروردگار جهانيان بترسان.

او را ديدار كرد. وكيلي كه ملك در دستش بود به او گفت: آن گاه كه تو از مصر بيرون آمدي، به من نوشته شد كه تو را يافته و ملك تو را به تو برگردانم. به حكم قاضي ابوالشوارب و گواهي شاهدان، آن را به او برگرداند و نيازي نشد كه پيش مهتدي برود. ملك براي او شد و به دستش آمد و پس از آن خبري نبود.

[149] -63- و قال: حدثني سيف بن الليث هذا، قال:

خلفت ابنا لي عليلا بمصر عند خروجي عنها، و ابنا لي آخر أسن منه، كان وصيي و قيمي علي عيالي، و في ضياعي، فكتبت إلي أبي محمد عليه السلام أسأله الدعاء لابني العليل.

فكتب الي: قد عوفي ابنك المعتل و مات الكبير وصيك و قيمك، فاحمد الله، و لا تجزع فيحبط أجرك.

فورد علي الخبر أن ابني قد عوفي من علته، و مات الكبير يوم ورد علي جواب أبي محمد عليه السلام. [5] .

[149] -63- نيز از همين سيف بن ليث چنين نقل مي كند:

وقتي از مصر بيرون آمدم يك پسرم را كه معلول و بيمار بود و پسر ديگرم را كه بزرگتر از او بود، گذاشتم. او وصي من و سرپرست خانواده ام و زمين ها و املاكم بود. به امام حسن عسكري عليه السلام نوشتم و درخواست كردم براي پسر بيمارم دعا كند.

حضرت نوشت: پسر معلولت شفا يافت و پسر بزرگ كه وصي و سرپرست بر خانواده ات بود درگذشت، خدا را شكر كن و بي تابي نشان نده كه اجر و پاداشت از بين مي رود.

خبر به من رسيد كه همان روز كه نامه ي امام عسكري عليه السلام به دستم رسيد، پسر بيمارم از بيماري اش بهبودي يافت و پسر بزرگ درگذشت.

[150] -64- الراوندي: قال أبوهاشم:

ان أبامحمد عليه السلام ركب يوما إلي الصحراء فركبت معه، فبينا نسير، و هو قدامي و أنا خلفه، إذ عرض لي فكر في دين - كان علي - قد حان أجله، فجعلت أفكر من أي وجه قضاؤه.

فالتفت إلي فقال: يا أباهاشم! الله يقضيه. ثم انحني علي قربوس [6] سرجه فخط بسوطه خطة في الأرض، و قال: انزل، فخذ، و اكتم.

فنزلت فإذا سبيكة ذهب قال: فوضعتها في خفي و سرنا، فعرض لي الفكر فقلت: ان كان فيها تمام الدين، و الا فاني أرضي صاحبه بها، و يجب أن ننظر الآن في وجه نفقة الشتاء، و ما نحتاج إليه فيه من كسوة و غيرها.

فالتفت إلي ثم انحني ثانية، و خط بسوطه خطة في الأرض مثل الأولي، ثم قال: انزل، فخذ، و اكتم.

قال: فنزلت، و إذا سبيكة فضة، فجعلتها في خفي الآخر، و سرنا يسيرا، ثم انصرف إلي منزله، و انصرفت إلي منزلي، فجلست، فحسبت ذلك الدين، و عرفت مبلغه، ثم وزنت سبيكة الذهب، فخرجت بقسط ذلك الدين، ما زادت و لا نقصت!

ثم نظرت فيما نحتاج إليه لشتوتي من كل وجه، فعرفت مبلغه الذي لم يكن بد منه علي الاقتصاد، بلا تقتير و لا اسراف.

ثم وزنت سبيكة الفضة، فخرجت علي ما قدرته، ما زادت و لا نقصت! [7] .

[150] -64- راوندي نقل مي كند كه ابوهاشم گفت:

روزي امام عسكري عليه السلام سوار شد تا به صحرا رود. من نيز همراهش سوار شدم. در حالي كه مي رفتيم و او جلوي من بود و من پشت سرش، به بدهي خودم فكر مي كردم كه وقتش رسيده بود. فكر مي كردم از كجا آن را بپردازم؟

حضرت رو به من كرد و فرمود: اي ابوهاشم، خدا آن را مي پردازد. سپس روي زين اسبش خم شد و با نوك شلاقش خطي روي زمين كشيد و فرمود: پياده شو، بردار و كتمان كن.

فرود آمدم، يك شمش طلا بود. گويد: آن را در چكمه ام گذاشتم و رفتيم. به اين فكر مي كردم كه اگر اين، همه ي بدهي مرا كفاف كند كه هيچ، و الا با آن طلبكار را راضي مي كنم و بايد اكنون بنگريم كه خرج زمستان را چگونه تأمين كنم و لباس و نيازهاي ديگر را از كجا بياورم.

حضرت بار ديگر به من نگاه كرد و خم شد و با شلاق خود مثل بار اول خطي در زمين كشيد و فرمود: پياده شو، بردار و به كسي مگو.

گويد: فرود آمدم، يك شمش نقره بود. آن را در چكمه ي ديگرم گذاشتم. كمي رفتيم، سپس او به خانه اش برگشت، من نيز به خانه ام رفتم. مقدار آن بدهي را حساب كردم و اندازه اش را فهميدم، آن گاه شمش طلا را وزن كردم، ديدم به اندازه ي همان بدهي است، نه زياد و نه كم.

سپس به آن چه از هر جهت مورد نياز زمستان ماست فكر كردم، مبلغ آن را در صورت رعايت اعتدال و ميانه روي و پرهيز از بخل و اسراف به دست آوردم.

سپس شمش نقره را وزن كردم، بي كم و كاست به همان اندازه اي بود كه حساب كردم.

[151] -65- و قال: روي أبوالعباس، و محمد بن القاسم، قال:

عطشت عند أبي محمد عليه السلام و لم تطب نفسي أن يفوتني حديثه، و صبرت علي العطش، و هو يتحدث فقطع الكلام و قال: يا غلام! اسق أباالعباس ماء. [8] .

[151] -65- نيز از ابوالعباس و محمد بن قاسم روايت كرده است:

در محضر امام عسكري عليه السلام تشنه ام بود. دلم نيامد كه سخن او از دستم برود و بر تشنگي صبر كردم، در حالي كه وي مشغول سخن بود. سخن خود را قطع كرد و فرمود: اي غلام! براي ابوالعباس آب بياور.

[152] -66- الكليني: عن اسحاق، قال: حدثني محمد بن القاسم أبوالعيناء الهاشمي مولي عبدالصمد بن علي عناقة، قال:

كنت أدخل علي أبي محمد عليه السلام فأعطش و أنا عنده فأجله أن أدعوا بالماء.

فيقول: يا غلام! اسقه، و ربما حدثت نفسي بالنهوض فأفكر في ذلك، فيقول: يا غلام! دابته. [9] .

[152] -66- كليني با سند خود از محمد بن قاسم ابوالعيناء هاشمي (غلام عبدالصمد) نقل مي كند: خدمت امام عسكري عليه السلام مي رسيدم، در حضور او تشنه مي شدم، اما از روي احترام آب نمي خواستم.

حضرت مي فرمود: غلام، برايش آب بياور. گاهي پيش خود فكر مي كردم و مي گفتم كه برخيزم، مي فرمود: غلام، مركبش را بياور.

[153] -67- روي الاربلي: عن علي بن محمد بن زياد:

أنه خرج إليه توقيع أبي محمد عليه السلام: فتنة تخصك، فكن حلسا من أحلاس بيتك، قال: فنابتني نائبة فزعت منها، فكتبت إليه أهي هذه؟

فكتب: لا، أشد من هذه، فطلبت بسبب جعفر بن محمود، و نودي علي: من أصابني فله مائة ألف درهم. [10] .

[153] -67- اربلي از علي بن محمد بن زياد نقل مي كند كه از امام عسكري عليه السلام نامه اي به دستش رسيد، به اين مضمون: فتنه اي سراغ تو مي آيد، خانه ات بنشين و بيرون ميا.

گويد: مصيبت دردناكي برايم پيش آمد. به حضرت نوشتم: آيا همين بود؟

نوشت: نه، سخت تر از اين است. من به سبب جعفر بن محمود (از وابستگان خليفه) تحت تعقيب قرار گرفتم و نسبت به من جار زده مي شد كه هر كس مرا پيدا كند صد هزار درهم جايزه دارد.

[154] -68- الكليني: علي بن محمد و محمد بن أبي عبدالله، عن اسحاق، قال: حدثني محمد بن الحسن بن شمون، قال:

كتبت إلي أبي محمد عليه السلام أسأله أن يدعو الله لي من وجع عيني، و كانت احدي عيني ذاهبة و الأخري علي شرف ذهاب، فكتب الي: حبس الله عليك عينك، فأفاقت الصحيحة، و وقع في آخر الكتاب: آجرك الله، و أحسن ثوابك، فاغتممت لذلك، و لم أعرف في أهلي أحدا مات، فلما كان بعد أيام جاءتني وفاة ابني طيب، فعلمت أن التعزية له. [11] .

[154] -68- كليني با سند خويش از محمد بن حسن بن شمعون نقل مي كند:

به امام عسكري عليه السلام نامه نوشتم و خواستم براي درد چشم من به درگاه خدا دعا كند. يكي از چشمانم نابينا شده بود. ديگري هم در آستانه ي نابينايي قرار داشت. چنين برايم نوشت: خداوند چشمت را برايت نگه دارد، آن چشم سالمم خوب شد. در نامه ي ديگري چنين نوشت: خداوند پاداشت دهد و ثواب تو را نيكو كند.

به خاطر آن غمگين شدم و در خانواده ام كسي را نمي شناختم كه مرده باشد. چند روز كه گذشت، خبر يافتم كه پسرم طيب درگذشته است. فهميدم كه آن تسليت، براي خاطر او بود.

[155] -69- روي ابن حمزة: عن أبي القاسم بن ابراهيم بن محمد، المعروف بابن الحميري، قال:

خرج أبي محمد بن علي من المدينة فأردت قصده، و لم أعلم في أي الطريق أخذ، فقلت: ليس لي الا الحسن بن علي عليهماالسلام، فقصدته بسر من رأي و وقفت ببابه، و هو مغلق، فقعدت منتظرا لداخل او خارج، فسمعت قرع الباب و كلام جارية من خلف الباب.

فقالت: يا ابن ابراهيم بن محمد! ان مولاي يقرئك السلام - و معها صرة فيها عشرون دينارا - و يقول: هذه بلغتك إلي أبيك، فأخذت الصرة و قصدت الجبل، و ظفرت بأبي بطبرستان، و كان بقي من الدنانير دينار واحد، فدفعته إلي أبي و قلت: هذا ما أنفذه اليك مولاي، و ذكرت له القصة. [12] .

[155] -69- ابن حمزه از ابوالقاسم بن ابراهيم بن محمد، معروف به ابن حميري نقل مي كند:

امام عسكري عليه السلام از مدينه بيرون شد . تصميم گرفتم نزد او بروم، ولي نمي دانستم از كدام راه رفت. گفتم: من جز حسن بن علي عسكري عليه السلام كسي را ندارم، در سامرا به ديدارش رفتم، در خانه اش كه بسته بود ايستادم. منتظر نشستم تا كسي وارد يا خارج شود. صداي كوبيدن در را شنيدم و سخن كنيزي از پشت در كه مي گفت:

اي پسر ابراهيم بن محمد! سرورت سلام مي رساند و - در حالي كه كيسه اي حاوي بيست دينار با او بود - مي فرمايد:

اين مبلغ تو را به پدرت مي رساند. كيسه را گرفتم و به قصد منطقه ي جبل حركت كردم و پدرم را در طبرستان يافتم، در حالي كه تنها يك دينار برايم مانده بود. آن را به پدرم دادم و گفتم: اين چيزي است كه سرورم براي تو فرستاده است و داستان را برايش باز گفتم.

[156] -70- الصدوق: حدثني أبي رضي الله عنه، عن سعد بن عبدالله، قال: حدثني أبوالقاسم بن أبي حليس، قال:

كنت أزور الحسين عليه السلام في النصف من شعبان، فلما كان سنة من السنين وردت العسكر قبل شعبان، و هممت أن لا أزور في شعبان، فلما دخل شعبان قلت: لا أدع زيارة كنت أزورها فخرجت زائرا، و كنت إذا وردت العسكر أعلمتهم برقعة أو برسالة، فلما كان في هذه الدفعة قلت لأبي القاسم الحسن بن أحمد الوكيل: لا تعلمهم بقدومي، فاني أريد أن أجعلها زورة خالصة.

قال: فجاءني أبوالقاسم و هو يتبسم، و قال: بعث إلي بهذين الدينارين، و قيل لي: ادفعهما إلي الحليسي. و قل له: من كان في حاجة الله عزوجل كان الله في حاجته، قال: و اعتللت بسر من رأي علة شديدة أشفقت منها فأطليت مستعدا للموت، فبعث إلي بستوقة فيها بنفسجين و أمرت بأخذه، فما فرغت حتي أفقت من علتي و الحمدلله رب العالمين.

قال: و مات لي غريم فكتبت أستأذن في الخروج إلي ورثته بواسط و قلت: أصير اليهم حدثان موته لعلي أصل إلي حقي، فلم يؤذن لي، ثم كتبت ثانية فلم يؤذن لي، ثم كتبت ثانية فلم يؤذن لي، فلما كان بعد سنتين كتب إلي ابتداء: صر اليهم، فخرجت اليهم فوصل إلي حقي. [13] .

[156] -70- صدوق، با سند خود از ابوالقاسم بن ابي حليس چنين نقل مي كند: امام حسين عليه السلام را در نيمه ي شعبان زيارت مي كردم. يكي از سالها پيش از ماه شعبان وارد سامرا شدم و تصميم گرفتم در ماه شعبان به زيارت نروم. چون ماه شعبان رسيد، گفتم: زيارتي را كه انجام مي دادم، ترك نمي كنم. به قصد زيارت خارج شدم. پيش تر هر گاه وارد سامرا مي شدم، با نامه يا پيغامي به آنان خبر مي دادم. اين بار به ابوالقاسم بن حسن بن احمد وكيل گفتم: آمدنم را به آنان خبر مده، چون مي خواهم زيارتي خالص باشد.

گويد: ابوالقاسم خندان پيش من آمد و گفت: اين دو دينار به من هديه شده و گفته اند: آن را به حليسي بده و به او بگو: هر كس دنبال كار خدا باشد، خدا هم دنبال كار او خواهد بود.

شدم، يك بسته كه در آن دو بنفشه بود برايم فرستاد و دستور داده شدم كه آن را بگيرم. هنوز فارغ نشده بودم كه از بيماري بهبودي يافتم و پروردگار جهانيان را شكر.

گويد: يكي از بدهكارانم مرد. نامه نوشتم تا اجازه بگيرم پيش وارثان او در واسط بروم و گفتم: اكنون كه تازه از دنيا رفته، نزد آنان بروم، باشد كه به حق خود برسم. به من اجازه داده نشد. بار ديگر نوشتم، باز هم اجازه ندادند. بار ديگر نوشتم، باز هم اجازه ندادند. پس از دو سال، خود آن حضرت ابتدائا به من نوشت: نزد آنان برو. نزد ايشان رفتم و حقم به من رسيد.

[157] -71- أبوجعفر الطبري: أردت التزويج و التمتع بالعراق، فأتيت الحسن بن علي السراج عليه السلام، فقال لي: يا ابن جرير! عزمت أن تتمتع، فتمتع بجارية ناصبة معقبة تفيدك مائة دينار. فقلت: لا أريدها.

فقال: قد قضيت لك بها. فأتيت بغداد و تزوجت بها فأعقبت، و أخذت منها مالا ثم رجعت، فقال: يا ابن جرير! كيف رأيت آية الامام؟! [14] .

[157] -71- ابوجعفر طبري گويد: تصميم گرفتم در عراق ازدواج و متعه كنم. نزد امام حسن عسكري عليه السلام رفتم. به من فرمود: اي پسر جرير، تصميم گرفته اي متعه كني؟ با كنيزي زحمت كش و زاينده ازدواج كن كه صد دينار به تو فايده رساند. گفتم: آن را نمي خواهم.

فرمود: براي تو چنان زني را حكم كردم. به بغداد رفتم و با او ازدواج كردم، فرزندي به دنيا آورد و از او مالي گرفتم، سپس برگشتم. فرمود: اي پسر جرير، نشانه ي امام را چگونه ديدي؟

[158] -72- الراوندي: روي عن علي بن زيد بن علي بن الحسين بن زيد،[قال]:

دخلت علي أبي محمد عليه السلام و أني لجالس عنده إذ ذكرت منديلا كان معي فيه خمسون دينارا، فقلقت لها، و لم أتكلم بشي ء، و لا أظهرت ما خطر ببالي، فقال أبومحمد عليه السلام: لا بأس، هي مع أخيك الكبير، سقطت منك حين نهضت فأخذها، و هي محفوظة ان شاء الله، فأتيت منزلي، فردها إلي أخي. [15] .

[158] -72- راوندي از علي بن زيد بن علي بن حسين بن زيد چنين نقل مي كند:

خدمت امام عسكري عليه السلام رسيدم، نزد او نشسته بودم كه ياد دستمالي افتادم كه با من بود و پنجاه دينار در آن بود. به خاطر آن ناراحت شدم ولي چيزي نگفتم و آنچه را بر دلم گذشت، آشكار نساختم.

امام عسكري عليه السلام فرمود: عيبي ندارد، آن همراه برادر بزرگ توست، وقتي بلند شدي افتاد و او برداشت و ان شاءالله محفوظ است.

به خانه ام رفتم، برادرم آن را به من برگرداند.


پاورقي

[1] الكافي 1: 511 ح 19، المناقب لابن شهر آشوب 4: 433، بحارالأنوار 50: 284 ضمن ح 60، إثبات الهداة 6: 292 ح 23، مدينة المعاجز 7: 556 ح 2541.

[2] الخرائج و الجرائح 1: 438 ح 16، اثبات الوصية: 247، الثاقب في المناقب: 573 ح 519، كشف الغمة 2: 426، بحارالأنوار 50: 268 ح 30، مدينة المعاجز 7: 620 ح 2603.

[3] الكافي 1: 513 ح 27، الثاقب في المناقب: 581 ح 531 قطعة منه، الدعوات للراوندي: 70 ح 169 نحو الثاقب في المناقب، بحارالأنوار 50: 286 ح 61 و 76: 190 ح 21، مدينة المعاجز 7: 563 ح 32، وسائل الشيعة 4: 1067 ح 1، إثبات الهداة 6: 295 ح 31.

[4] الكافي 1: 511 ح 18، الثاقب في المناقب: 580 ح 529، المناقب لابن شهر آشوب 4: 432، كشف الغمة 2: 424، إثبات الهداة 6: 290 ح 21 و 22، بحارالأنوار 50: 285، مدينة المعاجز 7: 555 ح 21 و 22.

[5] الكافي 1: 511، ح 18، بحارالأنوار 50: 292 مع اختلاف.

[6] القربوس ج قرابيس: حنو السرج، أي قسمة المقوس المرتفع من قدام المقعد و من مؤخره، و هما قربوسان. المنجد: 617.

[7] الخرائج و الجرائح 1: 421 ح 2، الثاقب في المناقب: 217 ح 191، بحارالأنوار 50: 259 ح 20، مدينة المعاجز 7: 637 ح 2622.

[8] المناقب 4: 439، بحارالأنوار 50: 288 ذيل حديث 62.

[9] الكافي: 1: 512 ح 22، الخرائج و الجرائح: 1: 455 ح 29، المناقب لابن شهر آشوب 4: 433: بحارالأنوار 50: 272 ح 41، مدينة المعاجز 7: 558 ح 27.

[10] كشف الغمة 2: 417، بحارالانوار 50: 297 ح 71.

[11] الكافي 1: 510 ح 17، المناقب لابن شهر آشوب 4: 432، بحارالأنوار 50: 285، مدينة المعاجز 7: 554 ح 2538.

[12] الثاقب في المناقب: 574 ح 521، مدينة المعاجز 7: 641 ح 2628.

[13] إكمال الدين: 493 ح 18، الخرائج و الجرائح 1: 443 ح 24 بتفاوت، الثاقب في المناقب: 569 ح 513 نحو ما في الخرائج، بحارالانوار 50: 271 ح 38، مدينة المعاجز 7: 622 ح 87، إثبات الهداة 6: 3220 ح 69 باختصار.

[14] دلائل الامامة: 427 ح 390، إثبات الهداة 6: 346 ح 129؛ باختصار، مدينة المعاجز 7: 575 ح 2567.

[15] الخرائج و الجرائح 1: 444 ح 27، كشف الغمة 2: 425، بحارالأنوار 50: 272 ح 40، مدينة المعاجز 7: 623 ح 2606.