بازگشت

تكلمه مع الحيوان (سخن گفتن با حيوان)


[169] -83- أبوجعفر الطبري: حدثنا عبدالله بن محمد، قال:

رأيت الحسن بن علي السراج عليه السلام يكلم الذئب فكلمه، فقلت له: أيها الامام الصالح! سل هذا الذئب عن أخ لي بطبرستان خلفته، و أشتهي أن أراه.

فقال لي: إذا اشتهيت أن تراه فانظر إلي شجرة دارك بسر من رأي.

و كان أخرج في داره عليه السلام عينا نتبع عسلا و لبنا، فكنا نشرب منه و نتزود. [1] .

[169] -83- ابوجعفر طبري از عبدالله بن محمد چنين نقل مي كند:

امام حسن عسكري عليه السلام را ديدم كه با گرگ سخن مي گفت. به آن حضرت عرض كردم: اي امام شايسته، از اين گرگ درباره ي برادرم كه در طبرستان است بپرس كه او آنجاست و دوست دارم او را ببينم.

حضرت فرمود: اگر دوست داري او را ببيني، به درخت خانه ات در سامرا نگاه كن.

آن حضرت در خانه ي خود چشمه اي درآورده بود كه از آن عسل و شير مي جوشيد و از آن مي نوشيديم و توشه بر مي گرفتيم.

[170] -84- الكليني: عن علي بن محمد، عن أبي علي محمد بن علي بن ابراهيم، قال: حدثني أحمد بن الحارث القزويني، قال: كنت مع أبي بسر من رأي، و كان أبي يتعاطي البيطرة في مربط أبي محمد عليه السلام قال: و كان عند المستعين بغل لم ير مثله حسنا و كبرا، و كان يمنع ظهره و اللجام و السرج و قد كان جمع عليه الراضة، فلم يمكن لهم حيلة في ركوبه.

قال: فقال له بعض ندمائه: يا أميرالمومنين! ألا تبعث إلي الحسن ابن الرضا حتي يجي ء، فاما أن يركبه، و اما أن يقتله، فتستريح منه؟

قال: فبعث إلي أبي محمد عليه السلام و مضي معه أبي، فقال أبي: لما دخل أبومحمد الدار كنت معه، فنظر أبومحمد إلي البغل واقفا في صحن الدار فعدل اليه، فوضع بيده علي كفله.

قال: فنظرت إلي البغل و قد عرق حتي سال العرق منه، ثم صار إلي المستعين، فسلم عليه، فرحب به و قرب، فقال: يا أبامحمد! ألجم هذا البغل.

فقال أبومحمد عليه السلام لأبي: ألجمه يا غلام! فقال المستعين: ألجمه أنت، فوضع طيلسانه، ثم قام، فألجمه، ثم رجع إلي مجلسه وقعد فقال له: يا أبامحمد! أسرجه.

فقال لأبي: يا غلام! أسرجه، فقال: أسرجه أنت، فقام ثانية، فأسرجه و رجع، فقال له: تري أن تركبه؟

فقال: نعم، فركبه من غير أن يمتنع عليه، ثم ركضه في الدار، ثم حمله علي الهملجة، فمشي أحسن مشي يكون، ثم رجع و نزل، فقال له المستعين: يا أبامحمد! كيف رأيته؟

قال: يا أميرالمؤمنين! ما رأيت مثله حسنا و فراهة، و ما يصلح أن يكون مثله الا لأميرالمؤمنين، قال: فقال: يا أبامحمد! فان أميرالمؤمنين قد حملك عليه، فقال أبومحمد لأبي: يا غلام! خذه، فأخذه أبي فقاده. [2] .

[170] -84 - كليني با سند خود از احمد بن حارث قزويني نقل مي كند:

با پدرم در سامرا بودم. پدرم به بيطاري حيوانات امام عسكري عليه السلام مي پرداخت. مستعين استري داشت كه در زيبايي و بزرگي بي نظير بود، اما آن استر چموش بود و نمي گذاشت بر او سوار شوند، يا لجام زنند يا زين بر آن نهند. همه ي مربيان اسب و استر را گرد آورده بود، اما هيچ كدام نتوانستند بر آن سوار شوند.

يكي از نديمان خليفه به او گفت: اي اميرمؤمنان، آيا كسي را سراغ امام حسن عسكري عليه السلام نمي فرستي تا بيايد؟ يا بر آن سوار مي شود، يا استر او را هم بر زمين زده و مي كشد و از او راحت مي شوي؟

گويد: كسي را نزد امام عسكري عليه السلام فرستاد. پدرم نيز همراه او رفت.

پدرم گويد: چون امام عسكري عليه السلام وارد خانه شد با او بودم. نگاهي به استر كه در صحن خانه ايستاده بود انداخت و به طرف آن رفت و دست خود را بر كفل آن نهاد.

گويد: به استر نگاه كردم، ديدم عرق كرده تا حدي كه عرق از او جاري شد. سپس حضرت نزد مستعين رفت و بر او سلام كرد. او هم خوشامد گفت و نزديك خود نشاند و گفت: اي ابامحمد، اين استر را لجام بزن، امام عسكري عليه السلام به پدر من فرمود: اي غلام، آن را لجام بزن، مستعين گفت: خودت لجامش بزن. حضرت رداي خود را كناري نهاد، ايستاد و آن را لجام زد و دوباره آمد در جاي خود نشست. مستعين به او گفت: اي ابامحمد، زين بر آن بگذار.

امام به پدرم فرمود: اي غلام، زين بر آن بگذار.

خليفه گفت: خودت زين بگذار.

امام دوباره برخاست و زين آن نهاد و برگشت.

مستعين به آن حضرت گفت: نمي خواهي سوارش شوي؟

فرمود: باشد، امام بر آن سوار شد، بدون آن كه ممانعتي كند، سپس در خانه آن را راه برد، سپس آن را به حالت يورتمه دواند، استر هم به بهترين صورت راه رفت، سپس برگشت و فرود آمد.

مستعين گفت: اي ابامحمد، آن را چگونه ديدي؟

فرمود: اي اميرمؤمنان، مركبي به نيكويي و راهواري آن نديده ام و چنين حيواني جز در خور اميرمؤمنان نيست. گفت: اي ابامحمد، اميرمؤمنان تو را بر آن نشاند (يعني از آن تو باشد).

امام عسكري به پدرم فرمود: اي غلام، آن را بگير. پدرم هم آن را گرفت و برد.


پاورقي

[1] دلائل الامامة: 426 ح 385، إثبات الهداة 6: 344 ح 124، مدينة المعاجز 7: 573 ح 2559 و 2560.

[2] الكافي 1: 507 ح 4، روضة الواعظين: 248، الارشاد: 341، الخرائج و الجرائح 1: 432 ح 11، المناقب لابن شهر آشوب 4: 438 باختصار، الثاقب في المناقب: 579 ح 528، كشف الغمة 2: 411، حلية الأبرار 2: 499، بحارالأنوار 50: 265 ح 25، مدينة المعاجز 7: 542 ح 2522.