بازگشت

حفظ الأمانة (امانت داري)


[286] -15- الراوندي: روي عن أحمد بن أبي روح، قال:

وجهت إلي امرأة من أهل دينور فأتيتها، فقالت: يا ابن أبي روح! أنت أوثق من في ناحيتنا دينا، و ورعا، و اني أريد أن أودعك أمانة أجعلها في رقبتك تؤديها و تقوم بها، فقلت: أفعل ان شاءالله تعالي.

فقالت: هذه دراهم في هذا الكيس المختوم، لا تحله و لا تنظر فيه حتي تؤديه إلي من يخبرك بما فيه، و هذا قرطي يساوي عشرة دنانير، فيه ثلاث حبات لؤلؤ تساوي عشرة دنانير، ولي إلي صاحب الزمان حاجة أريد أن يخبرني بها قبل أن أسأله عنها، فقلت: ما الحاجة؟

قالت: عشرة دنانير استقرضتها أمي في عرسي، و لا أدري ممن استقرضتها، و لا أدري إلي من أدفعها، فان أخبرك بها، فادفعها إلي من يأمرك بها.

قال: و كنت أقول بجعفر بن علي، فقلت هذه المحبة بيني و بين جعفر، فحملت المال، و خرجت حتي دخلت بغداد، فأتيت حاجز بن يزيد الوشاء، فسلمت عليه و جلست، فقال: ألك حاجة؟

قلت: هذا مال دفع الي، لا أدفعه اليك[حتي]تخبرني كم هو؟ و من دفعه الي؟ فان أخبرتني دفعته اليك.

قال: (لم أومر بأخذه و هذه رقعة جاءتني بأمرك، فإذا فيها: لا تقبل من) أحمد بن أبي روح، و توجه به الينا إلي سامراء.

فقلت: لا اله الا الله هذا أجل شي ء أردته، فخرجت و وافيت سامراء، فقلت: أبدأ بجعفر، ثم تفكرت، فقلت: أبدأ بهم، فان كانت المحبة من عندهم، و الا مضيت إلي جعفر، فدنوت من دار أبي محمد عليه السلام، فخرج إلي خادم، فقال: أنت أحمد بن أبي روح؟

قلت: نعم قال: هذه الرقعة اقرأها، فقرأتها فإذا فيها: بسم الله الرحمن الرحيم. يا ابن أبي روح! أودعتك عاتكة بنت الديراني كيسا، فيه ألف درهم بزعمك، و هو خلاف ما تظن، و قد أديت فيه الأمانة و لم تفتح الكيس، و لم تدر ما فيه و فيه ألف درهم و خمسون دينارا صحاح، و معك قرط زعمت المرأة أنه يساوي عشرة دنانير صدقت مع الفصين اللذين فيه، و فيه ثلاث حبات لؤلؤ شراؤها بعشرة دنانير، و هي تساوي أكثر، فادفع ذلك إلي جاريتنا فلانة، فانا قد وهبناه لها، و صر إلي بغداد و ادفع المال إلي حاجز، و خذ منه ما يعطيك لنفقتك إلي منزلك.

و أما العشرة دنانير التي زعمت أن أمها استقرضتها في عرسها و هي لا تدري من صاحبها، بل هي تعلم لمن، و هي لكلثوم بنت أحمد و هي ناصبية، فتحيرت أن تعطيها اياها و أوجبت أن تقسمها في اخوانها فاستأذنتنا في ذلك، فلتفرقها في ضعفاء اخوانها، و لا تعودن يا ابن أبي روح! إلي القول بجعفر و المحبة له، و ارجع إلي منزلك فان عدوك قد مات، و قد ورثك الله أهله و ماله.

فرجعت إلي بغداد و ناولت الكيس حاجزا، فوزنه، فإذا فيه ألف درهم و خمسون دينارا، فناولني ثلاثين دينارا و قال: أمرت بدفعها اليك لنفقتك. فأخذتها و انصرفت إلي الموضع الذي نزلت فيه، (فاذا أنا بفيج [1] و قد جاءني من منزلي يخبرني بأن حموي) قد مات و أهلي يأمروني بالانصراف اليهم. فرجعت فإذا هو قد مات، و ورثت منه ثلاثة آلاف دينار و مائة ألف درهم. [2] .

[286] -15- راوندي از احمد بن ابي روح نقل مي كند:

زني از اهل دينور كسي را نزد من فرستاد، پيش او رفتم، گفت: اي پسر ابي روح! تو در منطقه ي ما ديندارترين و پارساترين مردمي. مي خواهم امانتي به تو بسپارم و بر گردنت بگذارم كه آن را برساني.

گفتم: ان شاءالله انجام مي دهم.

گفت: اين درهم ها در اين كيسه ي مهر شده است. آن را باز نكن و به آن نگاه نكن تا آن كه آن را به كسي تحويل دهي كه به تو از آنچه در آن است خبر دهد. اين هم گوشواره ي من است كه ده دينار مي ارزد و سه دانه لؤلؤ در آن است كه ده دينار مي ارزد. خواسته اي از صاحب الزمان دارم كه مي خواهم پيش از آن كه از او درخواست كنم، مرا از آن خبر دهد. گفتم: چه خواسته اي؟

گفت: مادرم در عروسي من ده دينار قرض كرد. نمي دانم از كه قرض كرد و نمي دانم آن را به چه كسي بپردازم؟ اگر به تو خبر داد، آن را به كسي بده كه دستور مي دهد.

گويد: من به جعفر بن علي عقيده داشتم، اما اين محبت ميان من و جعفر كم شد. مال را برداشتم و بيرون آمدم تا آن كه به بغداد رسيدم. نزد حاجز بن يزيد وشاء رفتم، سلام دادم و نشستم.

گفت: كاري داري؟

گفتم: اين مالي است كه به من داده اند. آن را به تو نمي دهم، مگر آن كه خبر بدهي چه مقدار است و چه كسي آن را به من سپرده است. اگر خبر دهي به تو مي پردازم.

گفت: مرا به گرفتن آن دستور نداده اند. اين هم نامه اي است كه درباره ي تو به من رسيده، در آن چنين بود: از احمد بن ابي روح نپذير و او را پيش ما به سامرا بياور.

گفتم: لا اله الا الله! اين عظيم ترين چيزي است كه اراده كرده ام. خارج شدم و به سامرا رسيدم و پيش خودم گفتم: ابتدا پيش جعفر مي روم. سپس فكر كردم و گفتم: از اينان آغاز مي كنم. اگر محبت از نزد ايشان بود كه خوب، و گرنه پيش جعفر مي روم. به خانه ي امام حسن عسكري عليه السلام رسيدم. خادمي بيرون آمد و گفت: تو احمد بن ابي روح هستي؟

گفتم: آري، گفت: اين نامه را بخوان. خواندم در آن چنين بود.

بسم الله الرحمن الرحيم. اي پسر ابي روح، عاتكه دختر ديراني كيسه اي به تو داده كه به گمان تو هزار درهم در آن است، در حالي كه برخلاف گمان توست. تو درباره ي آن امانتداري كردي و كيسه را نگشودي و نمي داني در آن چيست، در حالي كه در آن هزار درهم و پنجاه دينار صحيح است. همراه تو گوشواره اي است كه آن زن پنداشته است به ده دينار مي ارزد. با آن دو نگيني كه در آن است، راست گفته است. در آن سه دانه لؤلؤ است كه به ده دينار خريده، ولي بيشتر مي ارزد. آن را به كنيزمان فلاني بده، كه آن را به او بخشيديم. به بغداد برو و مال را به حاجز بده و از او آنچه را كه براي خرجي تو تا رسيدن به خانه ات مي دهد بگير.

اما ده ديناري كه مي پندارد مادرش از عروسي وي قرض كرده و نمي داند صاحب آن كيست، بلكه مي داند براي كيست، براي كلثوم دختر احمد است كه ناصبي است، حيران مانده كه به او بدهد يا نه، تصميم گرفته آن را ميان برادران خودش تقسيم كند و در اين باره از ما اجازه خواسته است. آن را بين برادران نيازمندش تقسيم كند. اي پسر ابي روح! ديگر سراغ اعتقاد به جعفر و محبت به او مرو، به خانه ات برگرد، دشمن تو نيز از دنيا رفته و خداوند، خانواده و مال او را به تو به ارث رسانده است.

به بغداد برگشته، كيسه را به حاجز دادم، آن را كشيد. هزار درهم و پنجاه دينار در آن بود. سي دينار به من داد و گفت: دستور دارم آن را جهت خرجي ات به تو بدهم. آن را گرفتم و به آن جايي كه در آن فرود آمده بودم برگشتم.[در همان حال]، پيكي را ديدم كه از منزلم پيش من آمد و گفت كه از بستگان همسرم فوت شده و خانواده ام خواسته اند پيش آنان برگردم. برگشتم ديدم كه او مرده است و سه هزار دينار و صد هزار درهم از او به من ارث رسيد.


پاورقي

[1] الفيج، ج فيوج: رسول السلطان الذي يسعي علي رجليه، فارسي معرب و قيل: هو الذي يسعي بالكتب و الجماعة من الناس، أقرب الموارد 4: 220.

[2] الخرائج و الجرائح 2: 699 ح 17، الثاقب في المناقب: 594 ح 537، بحارالأنوار 51: 295 ح 11.