بازگشت

جوده (بخشندگي او)


[287] -16- الطوسي: أخبرنا جماعة، عن أبي محمد هارون بن موسي التلعكبري رحمه الله، قال:

كنت في دهليز أبي علي محمد بن همام رحمه الله علي دكة إذ مر بنا شيخ كبير عليه دراعة، فسلم علي أبي علي بن همام، فرد عليه السلام و مضي.

فقال لي: أتدري من هو هذا؟

فقلت: لا. فقال: هذا شاكري لسيدنا أبي محمد عليه السلام، أفتشتهي أن تسمع من أحاديثه عنه شيئا؟

قلت: نعم، فقال لي: معك شي ء تعطيه؟

فقلت له: معي درهمان صحيحان، فقال: هما يكفيانه، فمضيت خلفه، فلحقته، فقلت له: أبوعلي يقول لك: تنشط للمصير الينا، فقال: نعم، فجئنا إلي أبي علي بن همام، فجلس اليه.

فغمز بي أبوعلي أن أسلم إليه الدرهمين،[فسلمتها اليه]، فقال لي: ما يحتاج إلي هذا، ثم أخذهما، فقال له أبوعلي بن همام: يا أباعبدالله محمد! حدثنا عن أبي محمد عليه السلام ما رأيت؟

فقال: كان أستاذي صالحا من بين العلويين، لم أر قط مثله، و كان يركب بسرج صفته بزيون مسكي و أرزق، قال: و كان يركب إلي دار الخلافة بسر من رأي في كل اثنين و خمسين، قال: و كان يوم النوبة يحضر من الناس شي ء عظيم، و يغص الشارع بالدواب و البغال و الحمير و الضجة، فلا يكون لأحد موضع يمشي و لا يدخل بينهم.

قال: فإذا جاء أستاذي سكنت الضجة، وهدأ صهيل الخيل و نهاق الحمير، قال: و تفرقت البهائم حتي يصير الطريق واسعا لا يحتاج أن يتوقي من الدواب تحفه[نحفه]ليزحمها، ثم يدخل، فيجلس في مرتبته التي جعلت له، فإذا أراد الخروج و صاح البوابون هاتوا دابة أبي محمد، سكن صياح الناس و صهيل الخيل، فتفرقت الدواب حتي يركب و يمضي.

و قال الشاكري: واستدعاه يوما الخليفة، و شق ذلك عليه، و خاف أن يكون قد سعي به إليه بعض من يحسده علي مرتبته من العلويين و الهاشميين، فركب و مضي اليه، فلما حصل في الدار قيل له: ان الخيلفة قد قام، ولكن اجلس في مرتبتك، أو انصرف.

قال: فانصرف و جاء إلي سوق الدواب، و فيها من الضجة و المصادمة و اختلاف الناس شي ء كثير، فلما دخل اليها سكن الناس و هدأت الدواب.

قال: وجلس إلي نخاس كان يشتري له الدواب، قال: فجي ء له بفرس كبوس لا يقدر أحد أن يدنو منه، قال: فباعوه اياه بوكس [1] ، فقال[لي]: يا محمد! قم، فاطرح السرج عليه.

قال: فقلت: انه لا يقول لي ما يؤذيني، فحللت الحزام و طرحت السرج [عليه]، فهدأ و لم يتحرك و جئت به لأمضي به، فجاء النخاس فقال لي: ليس يباع.

فقال لي: سلمه اليهم، قال: فجاء النخاس ليأخذه، فالتقت إليه التفاتة ذهب منه منهزما، قال: و ركب و مضينا فلحقنا النخاس، فقال: صاحبه يقول: أشفقت أن يرد فان كان[قد]علم ما فيه من الكبس فليشتره، فقال لي أستاذي: قد علمت، فقال: قد بعتك، فقال[لي]: خذه، فأخذته.

[قال:]فجئت به إلي الاصطبل فما تحرك، و لا آذاني ببركة أستاذي.

فلما نزل جاء إليه و أخذ أذنه اليمني فرقاه ثم أخذ أذنه اليسري فرقاه، فوالله! لقد كنت أطرح الشعير له فأفرقه بين يديه، فلا يتحرك، هذا ببركة أستاذي.

قال أبومحمد: قال أبوعلي بن همام: هذا الفرس يقال له: الصؤل، قال: يرجم بصاحبه حتي يرجم به الحيطان و يقوم علي رجليه و يلطم صاحبه.

قال محمد الشاكري: كان أستاذي أصلح من رأيت من العلويين و الهاشميين، ما كان يشرب هذا النبيذ، كان يجلس في المحراب و يسجد فأنام، وأنتبه و أنام و هو ساجد، و كان قليل الأكل، كان يحضره التين و العنب و الخوخ و ما شاكله، فيأكل منه الواحدة و الثنتين، و يقول: شل هذا يا محمد إلي صبيانك، فأقول: هذا كله! فيقول: خذه، ما رأيت قط أسدي منه. [2] .

[287] -16- شيخ طوسي با سند خود از هارون بن موسي تلعكبري نقل مي كند:

در دهليز خانه ابوعلي محمد بن همام بر دكه اي نشسته بودم كه پيرمردي كه جبه اي بر دوش داشت بر ما گذشت، به ابوعلي پسر همام سلام داد، او جوابش را داد، و گذشت.

به من گفت: مي داني او كيست؟

گفتم: نه. گفت: اين شاكري است براي سرورمان امام حسن عسكري عليه السلام. آيا دوست داري از سخنان او درباره ي آن حضرت چيزي بشنوي؟ گفتم: آري. به من گفت: چيزي همراه داري به او بدهي؟

گفتم: دو درهم صحيح با خودم دارم، گفت: همين مقدار براي او بس است. در پي او رفتم تا به او رسيدم و گفتم: ابوعلي مي گويد: حال و نشاط داري پيش ما بيايي؟ گفت: باشد. پيش ابوعلي بن همام آمديم، پيش او نشست.

ابوعلي به من اشاره كرد كه دو درهم را به او بدهم. تحويلش دادم به من گفت: نيازي به اين نيست. سپس آنها را گرفت. ابوعلي بن همام به او گفت: اي اباعبدالله محمد، درباره ي امام عسكري عليه السلام آنچه را ديدي برايمان بازگوي.

گفت: استاد من در ميان علويان شايسته و صالح بود. تاكنون همچون او را نديده ام. سوار بر مركبي مي شد، با زيني كه ديباي مشكين و كبود بود. هر دوشنبه و پنج شنبه در سامرا سوار مي شد و به دارالخلافه مي رفت. روزي كه نوبت رفتنش مي شد، جمعيت انبوهي از مردم حاضر مي شدند، راه از مركب ها، استرها، الاغ ها و سر و صدا آكنده مي گشت. جايي براي رفتن و وارد شدن از ميان آنها نمي ماند.

گويد: چون استادم مي آمد، صداها خاموش مي شد، شيهه ي اسبان و صداي الاغان آرام مي گرفت، چهارپايان پراكنده مي شدند، تا آن كه راه باز مي شد و نيازي براي پرهيز از چهارپايان و شلوغي و ازدحام نبود. سپس آن حضرت وارد مي شد و در جايگاهي كه برايش قرار داده بودند مي نشست. و چون مي خواست خارج شود، دربانان صدا مي زدند: مركب ابامحمد را بياوريد، صداي مردم و شيهه ي اسب ها ساكت و آرام مي شد و مركب ها پراكنده مي شدند، تا آن كه حضرت سوار مي شد و مي رفت.

شاكري گفت: روزي خليفه آن حضرت را طلبيد و اين براي حضرتش سخت بود، بيم داشت كه برخي از حسودان نسبت به مرتبه و جايگاه او در ميان علويان و هاشميان، نزد خليفه سخن چيني كرده باشند. سوار شد و نزد خليفه رفت.

چون به دربار رسيد، به او گفتند: خليفه از جايگاه برخاسته[و به اندرون رفته ]است. ليكن اگر مي خواهي در جايگاه خود بنشين، يا برگرد.

گويد: حضرت برگشت و به طرف بازار مركب ها آمد. سر و صدا و برخورد و رفت و آمد زيادي آنجا بود. چون حضرت وارد شد، مردم آرام شدند و صداي حيوانات آرام گرفت.

گويد: حضرت نزديك چوبداري نشست كه براي وي مركب مي خريد. گويد: اسب چموشي را براي او آوردند كه كسي نمي توانست نزديك آن شود، گويد: آن را به حضرت به بهاي كمي فروختند. آن حضرت به من فرمود: اي محمد، برخيز و بر آن زين بگذار. گفتم: آن حضرت چيزي به من نمي فرمايد كه موجب آزارم گردد. بند زين را گشودم، زين را روي اسب افكندم، آرام بود و حركتي نمي كرد. آن را آوردم كه ببرم، فروشنده آمد و گفت: فروشي نيست!

حضرت به من فرمود: تحويل خودشان بده. اسب فروش آمد كه آن را بگيرد. همين كه رو به طرف اسب كرد، اسب فرار كرد.

گويد: حضرت سوار شد و راه افتاديم، اسب فروش خود را به ما رساند و گفت: صاحب اسب مي گويد: ترسيدم كه اسب را برگرداند. اگر واقعا از حالت چموشي اسب خبر دارد، آن را بخرد. استادم (امام) به من فرمود: خبر دارم. گفت: فروختم. حضرت به من فرمود: آن را بگير و من هم گرفتم.

گويد: اسب را به اصطبل آوردم. حركتي نداشت و به بركت استادم هيچ آزارم نداد.

چون امام فرود آمد، پيش اسب آمده، گوش راست آن را گرفت و دعايي در آن خواند، سپس گوش چپ آن را گرفت و وردي خواند. به خدا قسم من جلوي اسب جو مي ريختم و در مقابلش آن را پخش مي كردم و اصلا تكاني نداشت، اين به بركت استادم بود.

ابومحمد مي گويد: ابوعلي بن همام گفت: به اين نوع اسب، «صؤل» گويند كه صاحبش را به زمين و ديوار مي كوبد و روي دو پا مي ايستد و بر صاحبش سم مي زند.

محمد شاكري گفت: استادم، شايسته ترين كسي بود كه از علويان و هاشميان ديده ام. هرگز شراب نمي نوشيد، در محراب مي نشست و به سجده مي رفت و من خوابم مي برد، بيدار مي شدم، باز مي خوابيدم و او همچنان در سجده بود. كم خوراك بود. انجير و انگور و هلو و مانند اين ها پيش او بود، تنها يكي دو تا مي خورد و مي فرمود: اي محمد، بردار براي بچه هايت ببر. مي گفتم : همه ي اينها را؟ مي فرمود: بردار. من نيكوكارتر از او هرگز نديده ام.

[288] -17- الاربلي: حدث أبويوسف الشاعر القصير، شاعر المتوكل قال:

ولد لي غلام و كنت مضيقا، فكتبت رقاعا إلي جماعة استرفدهم، فرجعت بالخيبة قال: قلت: أجي ء فأطوف حول الدار طوفة و صرت إلي الباب، فخرج أبوحمزة و معه صرة سوداء، فيها أربع مائة درهم، فقال: يقول لك سيدي: أنفق هذه علي المولود، بارك الله لك فيه. [3] .

[288] -17- اربلي از ابويوسف شاعر، شاعر متوكل نقل مي كند:

برايم پسري به دنيا آمد. در تنگنا بودم، نامه اي به گروهي نوشتم تا كمكم كنند، اما ناكام ماندم. گفتم بيايم دور خانه چرخي بزنم. به در خانه رفتم. ابوحمزه را ديدم كه كيسه اي سياه با او بود و چهارصد درهم در آن بود. گفت: سرورم مي گويد: اين را خرج تازه مولود كن، خدا برايت مبارك كند.

[289] -18- الطوسي: أخبرني جماعة، عن التلعكبري، عن أحمد بن علي الرازي، عن الحسين بن علي، عن أبي الحسن الأيادي، قال: حدثني أبوجعفر العمري رضي الله عنه.

أن أباطاهر بن بلبل، حج فنظر إلي علي بن جعفر الهماني، و هو ينفق النفقات العظيمة، فلما انصرف، كتب بذلك إلي أبي محمد عليه السلام، فوقع في رقعته: قد كنا أمرنا له بمائة ألف دينار، ثم أمرنا له بمثلها، فأبي قبولها ابقاء علينا، ما للناس و الدخول في أمرنا فيما لم ندخلهم فيه. [4] .

[289] -18- شيخ طوسي با سند خود از ابوجعفر عمري نقل مي كند:

ابوطاهر بن بلبل حج انجام داد، به علي بن جعفر هماني نگاه كرد كه خرج هاي بزرگ مي كرد. چون برگشت، آن را در نامه اي براي امام حسن عسكري عليه السلام نوشت. حضرت در نامه ي او نوشت:

ما براي او صد هزار دينار دستور داده بوديم، بار ديگر به همان مقدار دستور داديم، او نپذيرفت، تا ما را مراعات كرده باشد. مردم را چه رسد كه در موردي كه آنان را وارد نكرده ايم، در كار ما وارد شوند و مداخله كنند؟

[290] -19- الكليني: عن علي، عن أبي أحمد بن راشد، عن أبي هاشم الجعفري، قال:

شكوت إلي أبي محمد عليه السلام الحاجة، فحك بسوطه الأرض، قال: و أحسبه غطاه بمنديل، و أخرج خمسمائة دينار، فقال: يا أباهاشم! خذ و أعذرنا. [5] .

[290] -19- كليني با سند خود از ابوهاشم جعفري چنين نقل مي كند:

در مورد نياز خود به امام حسن عسكري عليه السلام شكايت كردم. حضرت با چوب دستي خود خطي بر زمين كشيد. به گمانم آن را با دستمالي هم پوشاند و پانصد دينار بيرون آورد و فرمود: اي ابوهاشم، بگير و عذر ما را بپذير.


پاورقي

[1] وكس الشي ء: نقص (المنجد: 916).

[2] الغيبة: 215 ح 179، دلائل الامامة: 428 ح 395 باختلاف يسير، بحارالأنوار 50: 251 ح 6، مدينة المعاجز 7: 578 ح 2572، مستدرك الوسائل 16: 467 ح 20560 قطعة منه، حلية الأبرار 2: 500.

[3] كشف الغمة 2: 426 حلية الأبرار 2: 494، بحارالأنوار 50: 294.

[4] الغيبة: 218 ح 180 و 350 ح 308، المناقب لابن شهر آشوب 4: 424 باختصار، بحارالأنوار 50: 289 و 306 ح 1.

[5] الكافي 1: 507 ح 5، الارشاد: 342، المناقب لابن شهر آشوب 4: 431، كشف الغمة 2: 412، حلية الأبرار 2: 491، بحارالأنوار 50: 279 ح 53، مدينة المعاجز 7: 543 ح 2523.