بازگشت

نجات جوان مهر ورز


ابن شهر آشوب رحمه الله روايت مي كند:

مردي مضطرب و ترسان خدمت امام هادي عليه السلام رسيد و عرض كرد: پسرم را به سبب محبت شما گرفته اند و امشب او را از فلان جا خواهند افكند و در زير آن محل دفن خواهند كرد.

حضرت فرمود: چه مي خواهي؟!

عرض كرد: سلامتي فرزندم را.

حضرت فرمود:

لا بأس عليه، اذهب فان ابنك يأتيك غدا.

ضرري بر او نيست، برو فردا پسرت مي آيد.

چون صبح شد پسرش آمد، پدر بسيار مسرور شد. از پسرش چگونگي نجاتش را پرسيد.

گفت: چون قبر مرا كندند، دست هاي مرا بستند، من گريه مي كردم، ده تن پاكيزه و معطر به نزد من آمدند و از سبب گريه ام پرسيدند.



[ صفحه 36]



من جريان را باز گفتم.

گفتند: اگر آن كسي كه بخواهد تو را هلاك كند، او هلاك شود تو تجرد اختيار مي كني و از شهر بيرون مي روي و ملازمت مزار پيامبر صلي الله عليه و آله را اختيار مي كني؟

گفتم: آري.

پس آنها را گرفتند و از بلندي كوه به پايين افكندند، كسي فرياد آنها را نشنيد و آنها را نديد. آن گاه مرا نزد تو آوردند، اينك منتظر من هستند.

پدرش با او وداع كرد و رفت. آن گاه به حضور امام هادي عليه السلام آمد و قصه ي پسر خود را به حضرتش عليه السلام بازگو كرد. مردم سفله مي رفتند و با هم مي گفتند كه فلان جوان را پرتاب نمودند و هلاك شد.

امام عليه السلام تبسم مي نمود و مي فرمود:

انهم لا يعلمون ما نعلم.

آنها نمي دانند آنچه را كه ما مي دانيم. [1] .


پاورقي

[1] منتهي الآمال.