بازگشت

هيبت باشكوه


قطب راوندي رحمه الله مي نويسد:

فضل بن احمد، كاتب معتز بالله گويد: روزي با معتز به مجلس متوكل وارد شديم، ديديم غضب آلود و پريشان است. او به فتح بن خاقان گفت: به خدا! او را خواهم كشت، چرا كه به دولت من تفرقه مي افكند.

آن گاه دستور داد چهار نفر از غلامان جلف را حاضر كردند و آن ها را در پي حضرت فرستاد.

ناگاه امام هادي عليه السلام وارد شد، لب هاي مباركش به دعا حركت مي كرد و ابدا اثر اضطراب و وحشت در آن حضرت عليه السلام نبود. چون نظر متوكل بر آن حضرت افتاد يك مرتبه خود را از تخت به زير افكند و به استقبال حضرت شتافت و با اضطراب



[ صفحه 37]



او را در برگرفت، دست هاي مبارك و ميان دو ديده اش را بوسيد و شمشيري را كه در دستش بود به زمين انداخت و گفت: اي آقاي من! اي بهترين خلق خدا! براي چه در اين وقت آمده اي؟

حضرت فرمود: پيك تو آمد و گفت: متوكل تو را طلبيده است.

متوكل گفت: آن زنازاده دروغ گفته است، اي آقاي من! به همان جايي كه آمدي بازگرد!

آن گاه گفت:اي فتح بن خاقان! اي عبدالله! اي معتز! آقاي خودتان و آقاي مرا بدرقه كنيد.

وقتي نظر آن غلامان خزر بر آن حضرت عليه السلام افتاد: همگي نزد آن حضرت بر زمين افتادند. و بر حضرتش تعظيم كردند.

وقتي امام هادي عليه السلام بيرون رفت. متوكل غلامان را طلبيد و به مترجم گفت: از آنها سؤال كن چرا از امر من اطاعت نكردند؟

گفتند: چون آن بزرگوار نمايان شد از مهابتش بي اختيار شديم، ديديم در اطراف او بيش از صد شمشير برهنه و شمشيردار ايستاده اند، مشاهده ي اين وضع مانع شد كه از امر تو اطاعت كنيم و دل ما پر از خوف و رعب شد.

متوكل رو به فتح نمود و گفت: اين امام توست و خنديد.

فتح به خاطر آن كه بلايي از آن حضرت گذشت شادمان شد و خدا را حمد نمود.