بازگشت

شرم نكن! حاجت خود را بطلب


ابن شهر آشوب روايت كرده كه ابوهاشم گويد:

وقتي در ضيق و تنگي معاش بودم خواستم از امام حسن عسكري عليه السلام معونه طلب كنم. خجالت كشيدم چون به منزل خود رفتم، آن حضرت صد اشرفي به من فرستاد و مرقوم فرموده بود:

اذا كانت لك حاجة فلا تستحيي و لا تحتشم و اطلبها، فانك تري ما تحب ان شاء الله.

هر گاه حاجتي داشته باشي خجالت مكش و شرم مكن و آن را از ما طلب كن كه آنچه دوست داري خواهي ديد ان شاء الله.



[ صفحه 98]



در «خرايج راوندي» آمده است: عيسي بن صبيح گويد: من در زندان بودم كه امام حسن عسكري عليه السلام را نيز آوردند و در بند من زنداني نمودند. من به مقام حضرت عارف بودم. حضرتش به من متوجه شد و فرمود:

لك خمس و ستون سنة و شهر و يومان.

تو شصت و پنج سال و يك ماه و دو روز عمر كرده اي.

من كتاب دعايي همراه داشتم كه تاريخ ولادت من در آن ثبت بود. به آن رجوع كردم، ديدم چنان است كه حضرتش خبر داد. پس به من فرمود:

هل رزقت من ولد؟

آيا فرزندي روزي تو شده است؟

عرض كردم: نه.

فرمود:

اللهم ارزقه ولدا يكون له عضدا.

خدايا! به او فرزندي روزي نما كه قوت بازوي او باشد، همانا فرزند خوب قوت و بازويي است.

آن گاه به اين شعر متمثل شد:



من كان ذا ولد يدرك ظلامته

ان الذليل الذي ليست له عضد



هر كه صاحب فرزند باشد، داد خود را مي گيرد، به راستي كه ذليل كسي است كه قوت بازويي ندارد.

عرض كردم: شما هم فرزند داريد؟

فرمود:

اي و الله! سيكون لي ولد يملأ الأرض قسطا و عدلا فأما الآن فلا.

آري، به خدا قسم! به زودي خداوند تعالي پسري بر من كرامت فرمايد كه زمين را از عدل و داد لبريز خواهد كرد. اما اكنون فرزندي ندارم.



[ صفحه 99]



آن وقت حضرت متمثل به اين شعر شد:



لعلك يوما أن تراني كأنما

بني حوالي الاسود اللوابد



فإن تميما قبل أن تلد الحصي

أقام زمانا و هو في الناس واحد