بازگشت

روستاي سيمين


اين ماجراي عجيب نهايت باددستي عباسيان و تلف كردن منابع حياتي مسلمين را نشان مي دهد. مورخان نقل مي كنند كه مقتدر براي آنكه بداند روستا چه جور جايي است دستور داده بود ماكتي از يك روستا با تمام مختصات آن و حيوانات ساكن در آن برايش بسازند. صنعتگران نيز تمام مهارت خود را بكار گرفتند و با نقره، روستايي ساختند كه در آن گاو،



[ صفحه 189]



گوسفند، شتر، گاوميش، درختان، گياهان و.... قرار داشت كه البته ساختن چنين روستايي هزينه هنگفتي را به خود اختصاص داد.

مادر مقتدر كنيزي داشت «نظم» نام كه باهوش و ذكاوت خود شيرازه ي امور را در دست گرفته بود. او را رفيقي بود به نام ابوالقاسم يوسف بن يحيي كه به دربار نزديكش كرد و با مادر مقتدر آشنايش ساخت تا آنكه از مقربان او شد. روزي ابوالقاسم براي ختنه سوران پسرش تصميم به جشني بزرگ گرفت كه مانند آن را هيچيك از وابستگان دربار نمي توانستند بگيرند. مايحتاج اين جشن و وليمه را «نظم» از دربار برايش حاضر كرد و هر چه از ظروف و لباس مورد نياز بود با خود آورد. مادر مقتدر از او پرسيد آيا چيز ديگري مي خواهد و او گفت كه آري پس دستور داد هر چه مورد احتياج است به خانه ابوالقاسم ببرند. در آخر نظم به ابوالقاسم گفت: آيا چيز ديگري مي خواهي؟

- آري، ليكن جرأت گفتن آن را ندارم.

چه مي خواهي؟ بگو.

- دوست دارم روستاي سيمين را كه براي اميرالمؤمنين ساخته اند به عاريه بگيرم و در خانه بگذارم تا مردم آنچه را كه تا كنون نديده اند ببينند و احترامات شايسته نسبت به من به عمل آورند....

نظم جا خورد و گفت: اين را خليفه براي خود ساخته و خرج آن بسيار شده و بيش از صدها هزار درهم بهاي آن است ليكن من از بانويم درخواست مي كنم. شب كه شد نظم نزد ابوالقاسم آمد:

- چه خبر؟

- هر چه دوست مي داري، روستا را برايت آوردم اما نه به عنوان عاريه بلكه هديه اي است براي تو همراه با صله اي بزرگ از اميرالمؤمنين...

ابوالقاسم هيجان زده گفت: چه اتفاقي افتاد؟.

- از نزدت دلشكسته رفتم و بر بانويم وارد شدم پس به من گفت: از كجا



[ صفحه 190]



مي آيي؟

- از نزد بنده ات يوسف كه مي خواهد فردا فرزندانش را ختنه كند.

- تو را گرفته مي بينم.

- بانو زنده باشد مرا چيزي نيست.

- چهره ات سخن مي گويد.

- چيزي نيست.

- تو را به خدا بگو.

من هم خواسته ات را به او گفتم كمي درنگ كرد سپس گفت: اين را خليفه براي خود ساخته است چگونه مي پسندد كه در خانه ديگري ديده شود؟!

وانگهي چطور قبول كند كه گفته شود خادمي آن را به عاريت برد و سپس خليفه آن را بازپس گرفت؟! سزاوار هم نيست كه از او بخواهم آن را ببخشد زيرا نمي دانم از آن سير شده است يا نه اگر از آن خسته شده باشد قيمت آن مهم نيست ولي اگر همچنان دلبسته ي آن باشد راضي نمي شوم از او بگيرم. بهرحال بايد پرس و جو كنم.

سپس كنيزكي را فراخواند و از او خواست ببيند خليفه كجا و در چه حالي است. كنيزك بازآمد و گفت: خليفه نزد يكي از كنيزان خودش است او نيز مرا برداشته و نزد خليفه رفتيم. پس از احترام زياد به مادرش گفت: در چنين مواقعي به ديدار من نمي آمدي.

مادر خليفه رو به من كرده و گفت: جشن ختنه سوران فرزند يوسف كي است؟

گفتم: فردا.

مقتدر گفت: اگر به چيز ديگري نياز دارد برايش بفرستيم.

مادر گفت: همه چيز دارد و خشنود است ليكن درخواستي دارد كه دوست ندارم از تو بخواهم.



[ صفحه 191]



- چه درخواستي؟

- او مي خواهد تا بر اهل مملكت تشريفش دهي و چيزي در خانه اش بگذاري كه هرگز كسي نديده است و بدين وسيله سرفرازش كني...

- چه چيز؟

- روستاي سيمين را به او عاريه دهي. پس از آنكه مردم آن را در خانه اش ديدند بازگردانده مي شود.

مقتدر لبخندي زد و به مادرش گفت: خيلي جالب است خدمتگزار ما آن را به عاريه مي خواهد تو واسطه و شفيع او مي شوي من هم آن را عاريه داده سپس بازمي گردانم؟! اينكه رفتار عوام است نه شيوه خلفا! روستا را با همه اشياي درون آن به او بخشيدم دستور بده آن را برايش ببرند. مي خواهم او را شرافتي ديگر ببخشم، همه غلامان ما فردا به خانه او بروند و چيزي براي ما طبخ نكنند.

مادر خليفه دستور داد روستا را به خانه ابوالقاسم ببرند و او مالك آن گشت [1] .

اين ماجرا گوشه اي از بخششهاي بي حساب خليفه ها را از اموال مسلمين بازگو مي كند و دهن بيني آنان را از زنان و كنيزان نشان مي دهد.


پاورقي

[1] بين الخلفاء و الخلعاء في العصر العباسي، ص 22 - 17 به نقل از: المنتظم از ابن جوزي، ج 6، ص 72.