بازگشت

فقر عمومي


در برابر اين اسراف و تبذير، طبيعي بود كه اكثريت قاطع ملتهاي اسلامي



[ صفحه 198]



در تنگناي فقر و حرمان باشند و از درآمدهاي هنگفت دولت بهره اي نبرند زيرا بيت المال به وزيران و دستگاه هاي تبليغاتي اختصاص يافته بود. فقر سايه ي سياه خود را همه جا گسترده بود و در هر خانه اي را مي كوفت. اصمعي شاعري را ديد به پرده هاي كعبه چنگ زده و به ابيات زير مترنم بود:

«پروردگارا! چنانكه مي بيني سائل و دست تنگم، همانگونه كه مي نگري تنها دو پيراهن تنم را پوشانده است، همسر فرتوت، درمانده و از پا افتاده ام را نيز مي بيني و شكم گرسنه ي مرا هم مي بيني. پروردگارا! پس در آنچه مي بيني چه مي فرمايي؟ [1] .

اين شاعر از گرسنگي و برهنگي درون و برون خود و همسرش به خدا شكايت مي كند و خواستار كمك و دارايي مي شود.

اصمعي همچنين نقل مي كند كه شاعري را ديد به پرده هاي كعبه چنگ زده و ابيات زير را مي خواند:

«اي پروردگار مردم و منت و هدايت! آيا مرا در ميان مخلوقاتت بهره اي نيست؟».

«آيا از من خجالت نمي كشي كه با برهنگي تو را مي خوانم حال آنكه تو كريم و بخشنده اي؟!».

آيا به بي سر و پاها كه تو را عصيان كرده اند روزي مي دهي ليكن سيدي از سروران تميم را وامي گذاري؟!» [2] .



[ صفحه 199]



فقر و فاقه اين شاعر محروم را به فغان آورده، جگرش را آتش زده و او را از حدود ادب و ايمان خارج كرده است لذا به شدت خدا را سرزنش نموده و او را متهم مي كند كه سفلگان را روزي مي دهد اما آقايي از بزرگان تميم را محروم مي كند غافل از آنكه خداوند به هر يك از بندگانش كه بخواهد بي حساب روزي مي بخشد.

عده اي از شاعران آن روزگار كه از صلات و عطاياي دربار محروم بودند آشفتگي اقتصادي و محنت مردم را تصوير كرده اند. ابوفرعون اعرابي ساسي (يا سائل) مي گويد:

«با كودكاني به خردي مورچگان كوچك، سياه چهرگاني چون سياهي ديگ، زمستان آمد و آنان بشرند، اما نه پيراهني دارند و نه پوششي».

«پس از نماز عصر برخي از آنان را مي بيني كه به سينه ام چسبيده اند و برخي به پشتم، عده اي نيز در دامانم پناه گرفته اند».

«هنگامي كه گريه مي كنند تا پگاه آنان را نويد صبح و سپيده دم مي دهم و هنگامي كه خورشيد آشكارمي شود پيشاپيش آنان به ريشه هاي گياهان هجوم مي آورم».

«آنان همچون سرگين، غلتانك هايي در لانه خود هستند. اين است همه سرگذشت و قصه ي من».

پس بر نان خورانم رحم كن و كارم را سرپرستي كن كه تو مورد اعتماد، اميد و اندوخته ي من هستي، در شعرم خود را چنين كنيه داده ام: منم پدر فقر و منم مادر فقر» [3] .



[ صفحه 200]



اين شاعر تهيدست در منطقه ي قحطي زده اي مي زيست و به او كمترين كمكي نشده بود لذا حالت دردناك خود و فرزندانش را كه چهره شان كبود و طراوتشان به پژمردگي بدل شده بود چنين تصوير مي كند. زمستان با سرماي خود رو آورده ليكن آنان تن پوشي ندارند تا از هجوم آن خود را در امان دارند، به پدرشان چسبيده اند و از او غذايي مي خواهند تا از فشار گرسنگي بكاهند اما پدر راهي نمي يابد جز آنكه به خدا پناه ببرد و از او ياري بخواهد تا از اين محنت جانكاه نجاتشان دهد. در پايان شاعر خود را پدر و مادر فقر كنيه مي دهد آيا تراژديي از اين دردناكتر وجود دارد؟!

يكي ديگر از شاعراني كه از بي چيزي و نداري رنج مي برد عمرو بن الهدير بود كه حال خود را چنين وصف مي كند:

«درمانده شده ام و نمي دانم كدام راه را پيش گيرم و عزم چه كاري كنم، از حوادث شومي كه پياپي به سراغم مي آمدند شگفت زده شدم و اين شگفتي عمرم را به باد داد».

«در جستجوي روزي برآمدم ليكن تمام درها بسته شد و جرعه اي شيرين از درياي نعمت به كام من فرونرفت».



[ صفحه 201]



«هنگام خواستگاري و براي راندن دارايي يكي از دختران فقير را به زني خواستم در جهازش - از حرمان و بي چيزي - تخت و چوب لباسي بود. فرزندي برايم زاييد كه تهيدستي خالص بود و بر صفحه زمين جز من پدري نداشت».

«اگر شب به صحرا روم و گم شوم هرگز ستاره اي آشكار نمي شود و اگر در همان حال براي حفظ خود در آن تيرگي بخسبم خورشيد از نهانگاه خود سر بر مي آورد».

«اگر نيكوكاري به من درهمي ببخشد در دستم به عقربي بدل خواهد شد.

اگر باران طلا (و دينار بر سر مردم) ببارد جز سنگ چيزي به سرم نخواهد خورد».

«اگر دستم به گردنبند به رشته كشيده شده ي مرواريدي بخورد، به صدفي تو خالي بدل خواهد شد و اگر ديگري گناهي كند مرا كيفر خواهند داد».

تا آنجا كه مي گويد:

«همينكه بر مركبي مي نشينم در پس و پيش خود سپاهي گران از فقر و حرمان مي بينم» [4] .



[ صفحه 202]



شاعر در اين ابيات از رنج، محنت و بد بياريهاي خود سخن مي گويد گرسنگي به او فشار آورده است و از برآوردن نيازهاي اوليه زندگي ناتوان است ليكن در همان حال سيل پول و طلا به سوي مخنثان، نوازندگان، مطربان و هم پالكيهاي آنان سرازير است.

يكي ديگر از شاعران وامانده ي آن روزگار «ابوالشمقمق» است كه بي برگي و فقر خود را چنين وصف مي كند:

«هنگامي كه خانه ام از كيسه ها و خمره هاي گندم تهي گشت، موشها راه «دارالاماره» را در پيش گرفتند و مگسها از بي بال تا بالدار بانگ كوچ در دادند».

«اينك يك سال است كه گربه در گوشه و كنار خانه موشي به چنگ نياورده است و از اين زندگي تلخ و ناگوار و گرسنگي رنج آور سرش را با اندوه تكان مي دهد».

«او را كه چنين سرافكنده، غمين و جگر سوخته ديدم بدو گفتم: واي بر تو! اندكي صبر كن كه تو بهترين گربه اي هستي كه چشمانم در اين محله ديده است».

پاسخ داد: «ديگر صبري نمانده است چگونه در ميان خانه و جايي بمانم كه خشك و بي حاصل چون درون چهارپاست؟» [5] .



[ صفحه 203]



اين ابيات نهايت فقر وحشتناك شاعر را نشان مي دهد - خداوند ما را از آن در امان دارد - خانه او به صحرايي خشك بدل شده است كه حتي موش و مگس و گربه از آن طرفي نمي توانند بست.

اسماعيل بن ابراهيم مشهور به «حمدوني» نيز از شاعران محروم آن روزگار است كه فقر خود را چنين وصف مي كند:

«هر كس در اين دنيا دولتمند است ليكن ما از تماشاگران آن هستيم، از نزديك با حسرت به آن چشم دوخته ايم گويي ما الفاظي بي معني به شمار مي رويم» [6] .

مي بينيد كه چگونه فغان او بلند است هنگامي كه به دولتمندان با رشك و حسرت مي نگرد، گويا خود اصلا وجود ندارد و واژه اي بي معني است.


پاورقي

[1] المحاسن و المساوي / البيهقي، ط بيروت، دار صادر، ص 585:



يا رب اني سائل كما تري

مشتمل شميلتي كما تري



و شيختي جالسة كما تري

و البطن مني جائع كما تري



فما تري يا ربنا فيما تري.

[2] المحاسن و المساوي /البيهقي، ص 585:



ايا رب الناس و المن و الهدي

امالي في هذا الانام قسيم



اما تستحي مني و قد قمت عاريا

اناجيك يا ربي و انت كريم



اترزق ابناء العلوج و قد عصوا

و تترك قرما من قروم تميم.

[3] طبقات ابن المعتز، ص 377، كتاب الورقة، ص 57 و المحاسن و المساوي، ص 585 با كمي اختلاف در ابيات و مفردات آن:



و صبية مثل صغار الذر

سود الوجوه كسواد القدر



جاء الشتاء و هم بشر

بغير قمص و بغير أزر



تراهم بعد صلاة العصر

و بعضهم متلصق بصدري



و بعضهم ملتصق بظهري

و بعضهم منحجر بحجري



اذا بكوا عللتهم بالفجر

حتي اذا لاح عمود الفجر



ولاحت الشمس خرجت اسري

اسبقهم الي اصول الجدر



كانهم خنافس في جحر

هذا جميع قصتي و امري



فارحم عيالي و تول امري

فانت انت ثقتي و ذخري



كنيت نفسي كنية في شعري

انا «ابوالفقر» و «ام الفقر».

[4] العقد الفريد، ج 6، ص 216:



وقفت فلا ادري الي اين اذهب

و اي امور بالعزيمة اركب



عجبت لأقدار علي تتابعت

بنحس فأفني طول عمري التعجب



و لما طلبت الرزق فانجذ جبله

و لم يصف لي من بحره العذب مشرب



خطبت الي الإعدام احدي بناته

لدفع الغني اياي اذ جئت اخطب



فزوجنيها ثم جاء جهازها

و فيه من الحرمان تخت و مشجب



فاولدتها الحرف النقي فما له

علي الارض غيري و الدحين ينسب



فلو تهت في البيداء و الليل مسبل

علي جناحيه لما لاح كوكب



ولو خفت شرا فاسترت بظلمة

لا قبل ضوء الشمس من حيث تغرب



و لو جاد انسان علي بدرهم

لرحت الي رحلي وفي الكف عقرب



و لو يمطر الناس الدنانير لم يكن

بشي ء سوي الحصباء راسي يحصب



و لو لمست كفاي عقدا منظما

من الدر اضحي و هو ودع منقب



و ان يقترف ذنبا ببرقة مذنب

فان براسي ذلك الذنب يعصب



]مقايسه شود با:



آدمي را چو بخت برگردد

اسبش اندر طويله خر گردد



گر به دوزخ رود از پي آتش

آتش از يخ فسرده تر گردد



گر به كوه رود از پي سنگي

سنگ ناياب چون گهر گردد[.

[5] حياة الحيوان، ج 5، ص 264:



و لقد قلت حين اقفر بيتي

من جراب الدقيق و الفخاره



فأرة قد تجنبن بيتي

عائذات منه بدار الاماره



و دعا بالرحيل ذبان بيتي

بين مقصوصة الي طيارة



و اقام السنور في البيت حولا

ما يري في جوانب البيت فأره



ينفض الراس فيه من شدة الجو

ع و عيش فيه أذي و مرارة



قلت لما رايته ناكس الرأ

س كئيبا في الجوف منه حراره



ويك صبرا فانت من خير سنو

ر رأته عيناي قط بحاره



قال: لا صبر لي و كيف مقامي

وسط بيت قفر كجوف الحماره.

[6] المحاسن و المساوي، ص 277:



من كان في الدنيا اخا ثروة

فنحن من نظارة الدنيا



نرمقها من كثب حسرة

كأننا لفظ بلا معني.