بازگشت

جريان شهادت و رحلت


مرحوم محدث قمي مي نويسد:

علامه مجلسي رحمه الله در جلاء العيون فرموده: ابن بابويه رحمه الله و ديگران روايت كرده اند از مردي از اهل قم كه گفت: روزي در مجلس احمد بن عبيدالله بن خاقان كه از جانب خلفا، والي اوقاف و صدقات در قم بود، حاضر شدم و نهايت عداوت نسبت به اهل بيت رسالت داشت، پس در مجلس او احوال سادات علوي كه در سرمن رأي بودند و مذهب هاي ايشان و صلاح و فساد و قرب و منزلت ايشان نزد خليفه ي هر زمان مذكور شد. احمد بن عبيدالله گفت: من در سرمن رأي از سادات علوي كسي مانند حسن بن علي عسكري عليهماالسلام در علم، زهد، ورع، وقار، مهابت، عفت، حيا، شرف، قدر و منزلت نزد خلفا و امرا و سادات و ساير بني هاشم نديدم، او را بر پيران خود مقدم مي داشتند، و صغير و كبير ايشان، او را تعظيم مي نمودند و همچنين وزرا و امرا و ساير اهل عسكر و اصناف خلق در اعزاز و اكرام او دقيقه اي فرو نمي گذاشتند.

من روزي در بالاي سر پدر خود در روز ديوان او ايستاده بودم، ناگاه دربانان و



[ صفحه 321]



خدمتكاران دويدند و گفتند: ابن الرضا عليه السلام در خانه ايستاده است. پدرم با صداي بلند گفت: او را رخصت دهيد و به مجلس درآوريد. ناگاه ديدم مردي داخل شد گندم گون، گشاده چشم، خوش قامت، نيكو روي و خوش بدن؛ در اول سن جواني و من در او مهابت و جلالتي مشاهده كردم. چون نظر پدرم بر او افتاد از جاي جست و به استقبال او شتافت و هرگز نديدم كه چنين كاري نسبت به احدي از بني هاشم يا امراي خليفه يا فرزندان او بكند. چون به نزديك او رسيد، دست در گردن او درآورد و دست هاي او را بوسيد و دست او را گرفت و در جاي خود نشانيد و با ادب در خدمت او نشست و با او سخن مي گفت و از روي تعظيم او را به كنيت خطاب مي نمود و جان خود و پدر و مادر خود را فداي او مي كرد. من از مشاهده ي اين احوال تعجب مي كردم، ناگاه دربانان گفتند: موفق كه خليفه ي آن زمان بود مي آيد، و قاعده چنان بود كه چون خليفه به نزد پدرم مي آمد، بيشتر حاجبان و يساولان و خدمتكاران مخصوص او مي آمدند و از نزديك پدرم تا درگاه خليفه دو صف مي ايستادند تا آنكه خليفه مي آمد و بيرون مي رفت، و با وجود استماع آمدن خليفه باز پدرم روي به او داشت و با او سخن مي گفت تا آنكه غلامان مخصوص او پيدا شدند. پس گفت: فداي تو شوم! اكنون اگر خواهي برخيز. غلامان خود را امر كرد كه او را از پشت صف مردم ببريد كه نظر يساولان بر آن حضرت نيفتد. باز پدرم برخاست او را تعظيم كرد و ميان پيشاني اش را بوسيد و او را روانه كرد و به استقبال خليفه رفت. من از حاجبان و غلامان پدر خود پرسيدم: اين مرد، چه كسي بود كه پدرم اين قدر مبالغه، در اعزاز و اكرام او نمود؟ گفتند: او مردي است از اكابر عرب، حسن بن علي نام دارد و معروف است به ابن الرضا. پس تعجب من زياد گرديد و در تمام آن روز در فكر و تحير بودم.

چون شب پدرم به عادتي كه داشت بعد از نماز شام و خفتن نشست و مشغول ديدن كاغذها و عرايض مردم شد كه روز به خليفه عرض نمايد، من نزد او نشستم، پرسيد: حاجتي داري؟ گفتم: بلي! اگر رخصت فرمايي سؤال كنم. چون رخصت داد، گفتم: اي پدر! آن مردي كه امروز بامداد در تعظيم و اكرام او مبالغه را از حد گذرانيدي



[ صفحه 322]



و جان خود و پدر و مادر خود را فداي او مي كردي چه كسي بود؟ گفت: اي فرزند! اين امام رافضيان است. پس ساعتي ساكت شد و گفت: اي فرزند! اگر خلافت از بني عباس به در رود كسي از بني هاشم به غير آن مرد مستحق آن نيست، زيرا كه او به سبب اتصاف او به زهد، عبادت، فضل، علم، كمال، عفت نفس، شرافت نسب، علو حسب و ساير صفات كماليه سزاوار خلافت است. اگر پدر او را مي ديدي، مردي در نهايت شرافت، جلالت، فضيلت، علم، فضل و كمال بود. پس از اين سخنان كه از پدرم شنيدم، خشم من زياده گرديد و تفكر و تحير من افزون شد.

بعد از آن، پيوسته از مردم تفحص احوال او مي نمودم. پس از وزرا، كتاب، امرا، سادات، علويان و ساير مردم به غير تعريف و توصيف و فضل و جلالت و علم و بزرگواري او نشنيدم. همه او را بر بني هاشم تفضيل و تقديم مي دادند و مي گفتند: او امام رافضيان است. پس قدر و منزلت او در نظر من عظيم شد و رفعت و شأن او را دانستم، زيرا كه از دوست و دشمن به غير نيكي و بزرگي او چيزي نشنيدم.

پس مردي از اهل مجلس از او سؤال كرد: حال برادرش جعفر چگونه بود؟ گفت: جعفر كيست كه كسي از حال او سؤال كند، يا نام او را با نام امام حسن مقرون گرداند؟! جعفر مردي فاسق، فاجر، شرابخوار و بدكردار بود. مانند او كسي در رسوايي و بي عقلي و بدكاري نديده بودم. پس جعفر را مذمت بسيار كرده، باز به ذكر احوال آن حضرت برگشت و گفت: به خدا سوگند! در هنگام وفات حسن بن علي عليهماالسلام حالتي بر خليفه و ديگران عارض شد كه من گمان نداشتم كه در وفات هيچ كس چنين امري تواند شد!

اين واقعه چنان بود كه روزي براي پدرم خبر آوردند كه ابن الرضا رنجور شده. پدرم به سرعت تمام نزد خليفه رفت و خبر را به خليفه داد. خليفه پنج نفر از معتمدان و مخصوصان خود را با او همراه كرد. يكي از ايشان، نحرير خادم بود كه از محرمان خاص خليفه بود. به ايشان دستور داد كه پيوسته ملازم خانه ي آن حضرت باشند و بر احوال آن حضرت مطلع گردند. طبيبي قرار داد كه هر بامداد و پسين نزد آن حضرت برود و از احوال او مطلع باشد. بعد از دو روز، براي پدرم خبر آوردند كه مرض آن



[ صفحه 323]



حضرت سخت شده و ضعف بر او مستولي گرديده است. پس بامداد سوار شد، نزد آن حضرت رفت و طبيبان را امر كرد كه از خدمت آن حضرت دور نشوند. قاضي القضاة را طلبيد و گفت: ده نفر از علماي مشهور را حاضر گردان كه پيوسته نزد آن حضرت باشند. ايشان اينها را براي آن مي كردند كه آن زهري كه به آن حضرت داده بودند، بر مردم معلوم نشود و نزد مردم ظاهر سازند كه آن حضرت به مرگ خود از دنيا رفته. ايشان پيوسته ملازم خانه ي آن حضرت بودند، تا آنكه بعد از گذشتن چند روز از ماه ربيع الاول، آن امام مظلوم از دار فاني به سراي باقي رحلت نمود و از جور ستمكاران و مخالفان رهايي يافت.

چون خبر وفات آن حضرت در شهر سامره منتشر شد، قيامتي در آن شهر برپا شد. و از جميع مردم صداي ناله و فغان و شيون بلند گرديد. خليفه در تفحص فرزند سعادتمند آن حضرت درآمد. جمعي را فرستاد كه بر دور خانه ي آن حضرت حراست نمايند و جميع حجره ها را تفحص نمايند، شايد آن حضرت را بيابند زنان قابله را فرستاد كه كنيزان آن حضرت را تفحص كنند كه مبادا حمل در ايشان باشد. پس يكي از زنان گفت: يكي از كنيزان آن جناب را احتمال حملي هست. خليفه، نحرير خادم را بر او موكل گردانيد كه بر احوال او مطلع باشد، تا صدق و كذب آن سخن ظاهر شود. بعد از آن متوجه تجهيز آن جناب شد. جميع اهل بازارها مطلع شدند. صغير و كبير و وضيع و شريف خلايق در جنازه ي آن برگزيده ي خالق جمع آمدند. پدرم كه وزير خليفه بود، با ساير وزرا، نويسندگان، و اتباع خليفه، بني هاشم و علويان به تجهيز آن امام زمان حاضر شدند. در آن روز سامره از كثرت ناله و شيون و گريه ي مردم مانند صحراي قيامت بود. چون از غسل و كفن آن جناب فارغ شدند خليفه ابوعيسي را فرستاد كه بر آن جناب نماز گزارد. چون جنازه ي آن جناب را براي نماز بر زمين گذاشتند، ابوعيسي به نزديك حضرت آمده و كفن را از روي مبارك دور كرد، و براي رفع تهمت از خليفه؛ علويان، هاشميان، امرا، وزرا، نويسندگان، قضات، علما و ساير اشراف و اعيان را نزديك طلبيد و گفت: بيايد و نظر كنيد كه اين حسن بن علي، فرزندزاده ي امام



[ صفحه 324]



رضا عليه السلام است. بر بستر خود به مرگ خود مرده است و كسي آسيبي به او نرسانيده است. در مدت مرض او، اطبا و قضات و معتمدان و عدول حاضر بوده اند و بر احوال او مطلع گرديده اند و بر اين معني شهادت مي دهند. پس، پيش ايستاد و بر آن حضرت نماز خواند. بعد از نماز، آن جناب را در پهلوي پدر بزرگوار خود دفن كردند. بعد از آن، خليفه متوجه تفحص و تجسس فرزند حضرت شد زيرا شنيده بود كه فرزند آن جناب بر عالم مستولي خواهد شد و اهل باطل را منقرض خواهد كرد. چندان كه تفحص كردند، چيزي از آن حضرت نيافتند. و آن كنيز را كه گمان حمل به او برده بودند، تا دو سال تفحص احوال او مي كردند و اثري ظاهر نشد.

پس موافق مذهب اهل سنت، ميراث آن حضرت را قسمت كردند ميان مادر و جعفر كذاب، كه برادر آن جناب بود. مادرش دعوي كرد كه من وصي او هستم و نزد قاضي به ثبوت رسانيد. باز خليفه در تفحص فرزند آن جناب بود و دست از تجسس برنمي داشت. پس جعفر كذاب نزد پدر من آمد و گفت: مي خواهم منصب برادرم را به من تفويض نمايي، و من تقبل مي نمايم كه هر سال دويست هزار دينار طلا بدهم. پدرم از استماع اين سخن در خشم شد، گفت: اي احمق! منصب برادر تو، منصبي نيست كه به مال و تقبل توان گرفت. سال ها است كه خلفا شمشير كشيده اند و مردم را مي كشند و زجر مي نمايند كه از اعتقاد به امامت پدر و برادر تو برگردند، نتوانستند. اگر تو نزد شيعيان مرتبه ي امامت داري، همه به سوي تو خواهند آمد و تو را احتياج به خليفه و ديگري نيست. و اگر نزد ايشان مرتبه اي نداري، خليفه و ديگري نمي توانند اين مرتبه را براي تو به ارمغان بياورند. پدرم به اين سخن، خفت عقل و سفاهت و عدم ديانت او را دانست، امر كرد ديگر او را به مجلس راه ندهند. بعد از آن به مجلس پدرم راه نيافت، تا پدرم فوت شد. تا امروز خليفه تفحص از فرزند آن جناب مي كند، و بر آثار او مطلع نمي شود و دست بر او نمي يابد.

ابن بابويه به سند معتبر از ابوالاديان روايت كرده است: من خدمتكار حضرت امام حسن عسكري عليه السلام بودم و نامه هاي آن جناب را به شهرها مي بردم. پس روزي در



[ صفحه 325]



بيماري اي كه در آن مرض به عالم بقا رحلت فرمودند، مرا طلبيدند و چند نامه به مداين نوشتند و فرمودند: بعد از پانزده روز، باز داخل سامره خواهي شد و صداي شيون از خانه ي من خواهي شنيد و مرا در آن وقت غسل دهند. ابوالاديان گفت: اي سيد! هر گاه اين واقعه ي هايله روي دهد، امر امامت با كيست؟ فرمود: هر كه جواب نامه ي مرا از تو طلب كند، او امام بعد از من است. گفتم: ديگر علامتي بفرما. فرمود: هر كه بر من نماز كند، او جانشين من خواهد بود. گفتم: ديگر بفرما. گفت: هر كه بگويد كه در هميان چه چيز است، او امام شماست. ابوالاديان گفت: مهابت حضرت مانع شد كه بپرسم كدام هميان. پس بيرون آمدم و نامه ها را به اهل مداين رسانيدم و جواب ها را گرفته، برگشتم، چنانچه فرموده بود روز پانزدهم داخل سامره شدم.

صداي نوحه و شيون از منزل منور آن امام مطهر بلند شده بود. چون به در خانه آمدم، جعفر كذاب را ديدم كه به در خانه نشسته و شيعيان بر گرد او جمع شده اند و او را تعزيت به وفات برادر و تهنيت به امامت خود مي گويند. پس من در خاطر خود گفتم: اگر اين امام است، امامت نوع ديگر شده. اين فاسق كي اهليت امامت دارد؟ زيرا كه پيش تر او را مي شناختم كه شراب مي خورد و قمار مي باخت و طنبور مي نواخت. پس پيش رفتم و تعزيت و تهنيت گفتم و هيچ سؤال از من نكرد. در اين حال عقيد خادم بيرون آمد و به جعفر خطاب كرد: برادر تو را كفن كرده اند بيا و بر او نماز كن. جعفر برخاست و شيعيان با او همراه شدند. چون به صحن خانه رسيديم، ديديم كه حضرت امام حسن عسكري عليه السلام را كفن كرده بر روي نعش گذاشته اند. پس جعفر پيش ايستاد بر برادر اطهر خود نماز كند، چون خواست تكبير گويد، طفل گندمگون پيچيده موي گشاده دنداني مانند پاره ي ماه بيرون آمد و رداي جعفر را كشيد و فرمود: اي عمو! كنار رو كه من به نماز بر پدر خود از تو سزاوارترم. جعفر عقب ايستاد و رنگش متغير شد.

آن طفل پيش ايستاد و بر پدر بزرگوار خود نماز كرد و آن جناب را در پهلوي امام علي نقي عليه السلام دفن كرد و متوجه من شد و گفت: اي بصري! بده جواب نامه را كه با توست. پس تسليم كردم و در خاطر خود گفتم: دو نشانه از آن نشانه ها كه حضرت



[ صفحه 326]



امام حسن عسكري عليه السلام فرموده بود، ظاهر شد و يك علامت مانده، بيرون آمدم. پس حاجز وشا به جعفر، براي آنكه حجت بر او تمام كند كه او امام نيست، گفت: آن طفل كه بود؟ جعفر گفت: والله! من او را هرگز نديده بودم و نمي شناختم. پس در اين حالت جماعتي از اهل قم آمدند و سؤال كردند از احوال حضرت امام حسن عسكري عليه السلام چون دانستند كه وفات يافته است، پرسيدند: امامت با كيست؟ مردم به سوي جعفر اشاره كردند.

پس نزديك رفتند و تعزيت و تهنيت دادند و گفتند: با ما نامه و مالي چند هست بگو كه نامه ها از چه جماعت است و مال ها چه مقدار است، تا ما آنها را تسليم تو كنيم. جعفر برخاست و گفت: مردم از ما علم غيب مي خواهند. در آن حال از جانب حضرت صاحب الامر عليه السلام خادمي بيرون آمد و گفت: با شما نامه ي فلان شخص و فلان و فلان هست و همياني هست كه در آن هزار اشرفي هست و در آن ميان ده اشرفي هست كه طلا را روكش كرده اند. آن جماعت نامه ها و مال ها را تسليم كردند و گفتند: هر كه تو را فرستاده است كه اين نامه ها و مال ها را بگيري، او امام زمان است. و مراد امام حسن عسكري عليه السلام همين هميان بود.

پس جعفر كذاب نزد معتمد كه خليفه ي به ناحق آن زمان بود، رفت و اين واقعه را نقل كرد. معتمد خدمتكاران خود را فرستاد تا صيقل كنيز حضرت امام حسن عسكري عليه السلام را گرفتند كه: آن طفل را به ما نشان ده. او انكار كرد و از براي رفع مظنه ي ايشان گفت: من از آن حضرت حملي دارم، به اين سبب او را به ابن ابي الشوارب قاضي سپردند كه چون فرزند متولد شد، بكشند. ناگاه عبيدالله بن يحيي وزير مرد و صاحب الزنج در بصره خروج كرد، ايشان به حال خود درماندند و كنيز از خانه ي قاضي به خانه ي خود برگشت.

ايضا به سند معتبر از محمد بن حسين روايت كرده است: حضرت امام حسن عسكري عليه السلام در روز جمعه، هشتم ماه ربيع الاول سال دويست و شصتم از هجرت، وقت نماز بامداد به سراي باقي رحلت فرمود و در همان شب نامه هاي بسيار به دست مبارك خود به اهل مدينه نوشته بود و در آن وقت نزد آن حضرت حاضر نبود، مگر



[ صفحه 327]



جاريه ي آن جناب كه او را صيقل مي گفتند و غلام آن جناب كه او را عقيد مي ناميدند، و آن كسي كه مردم بر او مطلع نبودند، يعني: حضرت صاحب الامر عليه السلام. عقيد گفت: در آن وقت حضرت امام حسن عليه السلام آبي طلبيد كه با مصطكي جوشانيده بودند، خواست كه بياشامد، چون حاضر كرديم، فرمود: اول آبي بياوريد كه من نماز كنم. چون آب آورديم دستمالي در دامن خود گسترده و وضو ساخت و نماز بامداد را ادا كرد و قدح آب مصطكي كه جوشانيده بودند، گرفت كه بياشامد، از غايت ضعف و شدت مرض، دست مباركش مي لرزيد و قدح بر دندان هاي شريفش مي خورد، چون آب را بياشاميد و صيقل قدح را گرفت، روح مقدسش به عالم قدس پرواز نمود.

شهادت آن حضرت به اتفاق اكثر محدثان و مورخان در هشتم ماه ربيع الاول دويست و شصتم هجرت بود. شيخ طوسي در مصباح، اول ماه مذكور نيز گفته و اكثر گفته اند كه روز جمعه بود و بعضي چهارشنبه و بعضي يكشنبه نيز گفته اند، و از عمر شريف آن حضرت بيست و نه سال گذشته بود، و بعضي بيست و هشت نيز گفته اند و مدت امامت آن حضرت نزديك به شش سال بود.

ابن بابويه و ديگران گفته اند: معتمد، آن حضرت را به زهر شهيد نمود و در كتاب عيون المعجزات از احمد بن اسحاق روايت كرده است كه روزي به خدمت امام حسن عسكري عليه السلام رفتم، حضرت فرمود: حال شما و مردم در باب امام بعد از من و شك و ريب آنها در اين موضوع چگونه است؟ گفتم: يابن رسول الله! چون خبر ولادت سيد ما و صاحب ما در قم به ما رسيد صغير و كبير و شيعيان قم همه اعتقاد به امامت آن جناب نمودند. حضرت فرمود: مگر نمي داني كه هرگز زمين از امامي كه حجت خدا بر خلق باشد خالي نمي ماند؟ پس در سال دويست و پنجاه و نه هجرت، حضرت، والده ي خود را به حج فرستاد و به او خبر داد كه در سال ديگر وفات خواهد كرد و از فتنه هايي كه بعد از وفات او واقع خواهد شد، او را آگاه نمود. پس اسم اعظم الهي و مواريث پيغمبران و اسلحه و كتب حضرت رسالت را به حضرت صاحب الامر عليه السلام تسليم كرد و مادر آن جناب متوجه مكه شد. و آن جناب در ماه ربيع الآخر سال



[ صفحه 328]



دويست و شصت از دنيا رحلت نمود و در سرمن رأي در پهلوي پدر بزرگوار خود مدفون گرديد و عمر شريف آن جناب بيست و نه سال بود. تمام شد آنچه از جلاءالعيون نقل شده بود.

شيخ طوسي به سند خود روايت كرده از ابوسليمان داود بن غسان بحراني كه گفت: از ابوسهل اسماعيل بن علي نوبختي كه شيخ متكلمين از اصحاب ما در بغداد و صاحب جلالت در دين و دنيا بوده و كتبي تصنيف كرده از جمله كتاب الانوار در تواريخ ائمه ي اطهار عليهم السلام شنيدم كه فرمود: ولادت با سعادت حضرت حجة بن الحسن صلوات الله عليه و علي آبائه در سامرا سال دويست و پنجاه و شش واقع شد، نام والده ي آن حضرت صيقل و كنيه ي آن حضرت ابوالقاسم بوده، رسول خدا صلي الله عليه و آله به همين كنيه وصيت كرده و فرموده بود: اسم او اسم من و كنيه ي او كنيه ي من است. لقب او مهدي است و او حجت و امام منتظر و صاحب الزمان عليه السلام است. پس ابوسهل گفت: داخل شدم بر امام حسن عسكري عليه السلام در مرضي كه به همان مرض از دنيا رحلت فرمود و در نزد آن حضرت بودم كه به خادم خود عقيد - و اين خادمي سياه از اهل نوبه بود و حضرت امام علي النقي عليه السلام را خدمت كرده بود و امام حسن عليه السلام را پروريده و بزرگ كرده بود - فرمود: اي عقيد! براي من آب را با مصطكي بجوشان. پس جوشانيد و صيقل جاريه كه مادر حضرت حجت باشد، آن آب را براي امام حسن عليه السلام آورد. پس همين كه قدح را به دست آن جناب داد و خواست بياشامد دست مباركش لرزيد و قدح به دندان هاي ثناياي نازنينش خورد. پس قدح را از دست نهاد و به عقيد فرمود: داخل اين اطاق مي شوي كودكي را به حال سجده مي بيني، او را نزد من بياور.

ابوسهل گويد: عقيد گفت: من براي پيدا كردن آن طفل داخل اطاق شدم، ناگاه نظرم به كودكي افتاد كه سر به سجده نهاده بود و انگشت سبابه را به سوي آسمان بلند كرده بود، پس بر آن جناب سلام كردم، آن حضرت نماز را مختصر كرد، چون تمام كرد، عرض كردم: سيد من مي فرمايد كه شما نزد او بروي. پس در اين هنگام مادرش صيقل آمد و دستش را گرفت و او را به نزد پدرش امام حسن عليه السلام برد.



[ صفحه 329]



ابوسهل مي گويد: چون آن كودك به خدمت امام حسن عليه السلام رسيد، سلام كرد نگاه كردم بر او «و اذا هو دري اللون و في شعر رأسه قطط مفلج الاسنان» يعني: ديدم كه رنگ مباركش، روشنايي و تلألؤ دارد و موي سرش به هم پيچيده و مجعد است و مابين دندان هايش گشاده است. همين كه امام حسن عليه السلام نگاهش به كودكش افتاد، گريست و فرمود: «يا سيد اهل بيته اسقني الماء فاني ذاهب الي ربي»؛ اي سيد اهل بيت خود! مرا آب بده، همانا من به سوي پروردگار خود مي روم، يعني: وفاتم نزديك شده، پس آن آقازاده آن قدح آب جوشانيده ي با مصطكي را به دست خويش گرفت و لب هايش را حركت داد و آن حضرت را سيراب كرد. چون امام حسن عليه السلام آب را آشاميد فرمود: مرا براي نماز مهيا كنيد، پس در كنار آن حضرت دستمالي افكندند و آن طفل پدر خود را به يك مرتبه وضو داد، يعني: به اقل واجب، و بر سر و قدم هاي او مسح كرد. پس امام حسن عليه السلام به وي فرمود: بشارت باد تو را اي پسر من! تويي صاحب الزمان و تويي مهدي و حجت خدا بر روي زمين و تويي پسر من و كودك من و منم پدر تو، تويي م ح م د بن الحسن بن علي بن محمد بن علي بن موسي بن جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي بن ابي طالب عليهم السلام و پدر تو رسول خدا صلي الله عليه و آله است و تويي خاتم ائمه ي طاهرين و بشارت داد به تو رسول خدا صلي الله عليه و آله و نام و كنيه تو را او قرار داد، و اين عهدي است به سوي پدرم از پدرهاي طاهرين تو «صلي الله علي اهل بيته ربنا انه حميد مجيد» پس امام حسن عليه السلام در همان وقت وفات كرد، صلوات الله عليهم اجمعين.



[ صفحه 330]