بازگشت

آب مصطكي


با زبان حال گفتا با عقيد

رو به مهدي گوي اي نخل اميد



زهر كين آتش زده بر جان من

رشته ي عمر مرا از هم بريد



ده تو آب مصطكي بابا مرا

كآخر عمر من اي مهدي رسيد



مهدي صاحب زمان بي اختيار

سوي باب مهربان خود دويد



بر سر بالين آن سرور نشست

همچو جانش باب را دربر كشيد



ديد بابا را به حال احتضار

رنگ از آن چهره ي ماهش پريد



كرد سيرابش ز آب مصطكي

بعد روح از پيكر پاكش رميد



گشت پنهان مهدي صاحب زمان

روي ماهش را «رضايي» كس نديد [1] .



[ صفحه 336]




پاورقي

[1] همان، ص 269.