بازگشت

علم نهان حضرت


در كتابهاي بسيار روايي درباره ي علم نهان حضرت مطالب فراواني بيان شده است كه ما به ذكر نمونه اي از آن مي پردازيم. ابوهاشم بيان مي كند: روزي با امام عليه السلام به صحرا رفتيم. من عقبتر از امام حركت مي كردم. ناگاه قرض و دينم انديشه ام را به خود مشغول كرد كه چگونه آن را بپردازم. آنگاه امام به من توجه كرد و فرمود: خداوند آن را ادا مي كند. سپس خم شد و با تازيانه ي خويش بر زمين خطي كشيد و گفت: اي ابوهاشم، پايين بيا و آن را بگير و پنهان كن. من پياده شدم و قطعه اي از طلا يافتم و آن را در كفشم قرار دادم و رفتيم. سپس فكري به مغزم خطور كرد كه آيا اين قطعه طلا به اندازه ي همه ي دين من است و آيا وجهي براي نفقه ي آينده ام باقي خواهد ماند يا خير. مجددا امام به من توجه كرد و همان كردار نخست را انجام داد و من در همان مكان قطعه ي ديگري از نقره يافتم و در كفش ديگرم قرار دادم و با هم رفتيم. آنگاه امام به منزل خويش رفت و من به منزل خود بازگشتم. و هنگامي كه دين خود را محاسبه كردم و قطعه ي طلا را وزن كردم، فهميدم كه قطعه ي طلا به اندازه ي دين من ارزش دارد نه كمتر نه بيشتر. سپس به محاسبه ي مخارج به آينده ام پرداختم و پس از مشخص كردن ميزان هزينه ي زندگيم قطعه ي نقره اي را وزن كردم و متوجه شدم كه به اندازه ي هزينه ي زمستان من است [1] .

از خبر فوق چنين برگرفته مي شود كه امام به علم نهان عالم بودند، به گونه اي كه به محض خطور مطلبي در ذهن ابوهاشم ايشان را متوجه كردند كه من از «مافي الضمير» تو آگاهم و با علم و قدرت خدادادي مي توانم حاجت تو را برآورده كنم، و چنين كاري را براي او انجام دادند. مطلب ديگري كه توجه به آن بايسته است، ميزان بودن بهاي طلا و نقره با ديون و مخارج آينده ي ابوهاشم است كه خود از ظرافت ويژه اي برخوردار است.



[ صفحه 61]




پاورقي

[1] بحارالانوار، ج 50، ص 259.