بازگشت

قيام يحيي بن عمرو


ابوالحسن يحيي بن عمرو از نوادگان امام حسين عليه السلام است؛ او در زمان متوكل عباسي در



[ صفحه 122]



خراسان قيام كرد. او را دستگير كرده و به نزد متوكل بردند. خليفه امر كرد تا او را تازيانه ي بسيار زدند و در حبس فتح بن خاقان افكندند و مدتي در حبس بود تا او را آزاد كردند. يحيي پس از آزادي به جانب بغداد رفت و روزگاري را در بغداد گذراند. آنگاه به جانب كوفه هجرت كرد. در روزگار مستعين اراده ي خروج كرد و هنگامي كه قيام خويش را در سر مي پروراند به زيارت مزار حسين بن علي عليه السلام رفت و مردم زاير را از آهنگ خويش آگاه كرد. جماعتي از مردم با او هم رأي شدند و به قريه ي «شاهي» رفتند و در آنجا ماندند تا شب داخل شد. آنگاه به كوفه رفتند و يارانش مردم كوفه را از اراده اش آگاه كردند و همواره ندا مي دادند كه: «ايها الناس اجبيوا داعي الله». پس از اين فراخوان شمار بسياري از مردم با يحيي بيعت كردند و پس از اين بيعت يحيي هر چه اموال در خزانه ي بيت المال كوفه بود تصرف، و در ميان مردم پخش كرد. در بين آنها به عدل و داد رفتار مي كرد و مردم كوفه از ته دل او را دوست مي داشتند. در اين هنگام عبدالله بن محمود مأمور خليفه ي وقت در كوفه لشكري آماده كرد و بر ضد يحيي وارد جنگ شد. يحيي به تنهايي بر او حمله برد و ضربتي بر صورت وي وارد كرد و لشكرش رو به فرار گذاشتند. بدين سان خبر يحيي در همه ي اطراف و اكناف پراكنده شد و چون خبرش به بغداد رسيد محمد بن عبد ابن طاهر لله، پسر عموي خويش را با لشكري عظيم به جنگ يحيي فرستاد. اهل بغداد با بي رغبتي به جنگ يحيي رفتند، چرا كه از يحيي راضي بودند. خلاصه ي كلام اينكه پس از جنگ ميان يحيي و لشكر حسين در منطقه ي «شاهي» يكي از فرماندهان لشكر يحيي بن نام هيضم از جنگ دست كشيد و فرار كرد و بدين نمط لشكر رو به اضمحلال رفت. در اين موقعيت حساس، يحيي يكه و تنها با قدمي راسخ و استوار دل به دريا زد و به جنگ و كارزار پرداخت تا جراحات بسياري برداشت و از كار افتاد. آنگاه سعد ضبابي بر يحيي وارد شد و سرش را از تن جدا كرد. گويند بر بدن يحيي آن قدر زخم وارد شد كه كسي او را بدرستي نمي شناخت، چنانكه كوفيان كشته شدن يحيي را واقعي ندانستند و هر گاه منادي حسين به قتل يحيي ندا در مي داد او را سب و لعن مي كردند. ناگزير حسين به برادر مادري يحيي دستور داد تا در ميان مردم اعلام كند كه اين برادرم يحيي است و مردم كوفه چون خبر كشته شدن يحيي را از برادرش شنيدند اين امر را گواهي كردند. آنگاه به گريه و زاري پرداختند و سپس به دنبال كار خويش رفتند.

پس از اين ماجرا سر يحيي را به بغداد بردند. محمد بن عبدالله بن طاهر در بغداد



[ صفحه 123]



سرش را در قوصره نهاد و به سامرا و براي خليفه ي وقت فرستاد. پس از اين ماجرا مجددا سرش را به بغداد فرستادند و آن را در ملأ عام نصب كردند. مردم بغداد از اين ماجرا دست به گريه و ناله زدند. براي بار ديگر قتل او را منكر شدند به دليل آنكه او مردي شريف و بزرگوار بود و به مردم محبت و اكرام كرد و پس از دستيابي بر خزانه ي بيت المال كوفه آن را ميان مردم نيازمند به عدل و داد بخش كرد. پس از اين رويداد، از آنجا كه دشمن به خيال باطل خويش به امر مهمي دست يافت، چون بزرگترين مبارز علوي را به شهادت رسانده بود، افراد متملق و چاپلوس بر محمد بن عبدالله والي بغداد وارد شدند و به تبريك و تهنيت گويي پرداختند. ابوهاشم جعفري شاعر همروزگار بر خليفه وارد شده، از اين امر به عنوان پيروزي عظيم خليفه نام برد. او جملات و اشعاري گفت كه شمه اي از كلماتش چنين است كه: اي محمد، تو را تهنيت مي گويم به امري كه اگر رسوي خدا زنده بود بايد او را با اين قتل تسليت مي گفتم. حاكم جوابي به او نداده، سپس دستور داد كه خواهر و زنهاي حرم يحيي را به خراسان هجرت دهند و مي گفت رئوس اولاد پيامبر در هر خانه اي كه باشد باعث زوال نعمت آن خانه مي شود.

در مقاتل ابوالفرج آمده است هنگامي كه اسيران اهل بيت يحيي و اصحابش را به بغداد مي آوردند آنها را با پاهاي برهنه دوان دوان مي راندند و اگر يكي از آنها بر اثر خستگي و تعب عقب مي ماند او را گردن مي زدند. تا آن زمان شنيده نشده بود كه با اسيري بدين صورت بدرفتاري كرده باشند. در اين گيرودار بود كه از سوي مستعين خليفه ي وقت نامه اي به حاكم بغداد رسيد كه اسيران و زندانيان را آزاد كنند. و پس از دستور خليفه بود كه حاكم بغداد همه ي زندانيان را از حبس رها كرد ولي يك نفر از آنها به نام اسحاق بن جناح رئيس شرطه ي يحيي را در زندان نگه داشت و او در محبس از دنيا رفت. حاكم بغداد دستور داد كه جنازه اش را بدون غسل و كفن و نماز در گورستان يهوديان دفن كنند. جنازه اش را از زندان بيرون آوردند و او را در خرابه اي انداختند و ديواري را بر روي جنازه اش خراب كردند.

همچنين در مقاتل آمده است كه يحيي مردي خير و كثيرالاحسان و عطوف و مهربان و حامي اهل بيت علوي خويش بود. همواره به آنها احسان و نيكي مي كرد و برخي او را با ورع ترين مردم زمان خويش نام دادند و گفته اند در وقت خروج و انقلاب خويش به خدا سوگند ياد مي كرد و همواره مي گفت خروج من به جهت نهي از منكر و به جهت غضب



[ صفحه 124]



براي خدا و در راه اوست. اين احسان و عطوفت و پشتيباني از علويان و شجاعت عظيم او سبب شد كه همگان او را دوست بدارند تا جايي كه گروه پرشماري شهادتش را باور نمي كردند. و شهادت اين انسان گران قدر و خير در سنه ي 250 هجري واقع شد.