بازگشت

شبهه ي جاثليق نصراني و برگشت مردم از دين


در تاريخ آمده است در روزگاري كه امام يازدهم عليه السلام در سامرا در حبس به سر مي بردند قحطي شديدي رخ داد به گونه اي كه معتمد، خليفه ي وقت، به مسلمانان دستور داد به صحرا بروند و با نماز استسقا از خداوند طلب باران كنند. مسلمانان سه روز پي در پي چنين كردند و از خداوند طلب باران كردند، ولي خبري از باران نشد. در روز چهارم جاثليق نصراني با شماري از نصارا و مسلمانان براي طلب باران به صحرا رفتند. در آنجا راهب مسيحي دستانش را به سوي آسمان گشود و باران نازل شد. و باز روز دوم مردم براي طلب باران چنين كردند و با دعاي راهب مسيحي آسمان شروع به باريدن كرد و مردم از آب باران سيراب گشتند. آنها از اين كردار راهب تعجب كرده، در حقانيت دين اسلام شك كردند به گونه اي كه شماري از آنها مسيحيت را برگزيدند. اين كردار براي خليفه ي وقت بسيار سخت و نگران كننده بود. لذا به صالح بن وصيف دستور داد كه امام را از زندان آزاد كرده، نزد او بياورند. پس از آزاد كردن امام، حضرت را نزد خليفه بردند. خليفه به حضرت عسكري عليه السلام گفت: امت محمد صلي الله عليه و آله را درياب كه بدين وسيله شماري از آنها از دين برگشتند و نصراني شدند. حضرت به خليفه گفت: از مردم بخواهيد كه فردا حاضر شوند. خليفه در پاسخ حضرت گفت: مردم از آب بهره مند شدند و ديگر نيازي ندارند كه فردا به صحرا بروند و طلب باران كنند. حضرت در پاسخ خليفه گفت: مي خواهم شك را از ذهن مردم بزدايم و آنها را از اين واقعه نجات دهم. خليفه امر كرد تا جاثليق و راهب مسيحي در روز سوم هم براي طلب باران حاضر شوند و مردم هم با آنها باشند. با دستور خليفه روز سوم جاثليق و راهب و همه ي نصارا و مسلمانان براي طلب آب آماده شدند. پس همه ي نصارا طبق عادت دستها را به سمت آسمان گشودند و آن راهب نيز چنين كرد و به ناگاه آسمان ابري شد و باران شروع به باريدن گرفت. در اين هنگام امام عسكري براي رفع شك و شبهه از ذهن مردم و براي اثبات حقانيت دين جدش از راهب خواست كه دستش را بگشايد. وقتي او دستش را گشود ديدند در ميان انگشتان او استخوان آدمي است. پس امام آن استخوان را از دست راهب مسيحي گرفت و در



[ صفحه 140]



پارچه اي پيچيد. آنگاه به راهب گفت: حالا تقاضاي باران كن. راهب دست به چنين كرداري زد ولي به جاي بارش باران، ابرها به كناري رفت و خورشيد نمايان شد. مردم از اين واقعه تعجب كردند و در اين زمان خليفه از حضرت پرسيد: اي ابامحمد، علت اين امر را برايمان بازگو. حضرت فرمود: اينها در بعضي از قبور به استخواني از استخوانهاي انبيا دست يافتند، و استخوان هيچ پيامبري زير آسمان آشكار نگشت، مگر آنكه آسمان شروع به باريدن كرد. مردم سخنان حضرت را پسنديدند و سپس دست به آزمون زدند و متوجه شدند امر چنان است كه ابومحمد عليه السلام گفته است. پس از اين ماجرا حضرت به سامرا بازگشت و شك و شبهه در حقانيت دين - كه از ناحيه جاثليق و راهب مسيحي ايجاد شده بود - از مردم برطرف شد و اين امر خليفه و مسلمانان را خوشحال كرد. به گونه اي كه حضرت درباره ي آزادي ديگر زندانياني كه با ايشان بودند سخن گفت و خليفه دستور آزادي همه ي آنها را صادر كرد [1] .


پاورقي

[1] مناقب آل ابي طالب، ج 4، ص 425.