بازگشت

منزلت امام از ديدگاه عبيدالله بن خاقان


در كمال الدين شيخ صدوق (ره) آمده است كه شماري به حضور احمد بن عبيدالله بن خاقان، عامل خليفه در اخذ ماليات قم رسيدند. او از سرسخت ترين دشمنان خاندان رسالت به شمار مي رفت و در آن مجلس از آل ابيطالب كه در سامرا مقيم بودند و از صلاح و فساد و منزلت و مقام آنها در نزد خليفه سخن به ميان آمد.

در اين ميان احمد بن عبيدالله به خاقان چنين داد سخن داد: من در شهر سامرا از ميان علويان هيچ كس را نديدم و نشنيدم كه در خلق و خوي، حلم و عظمت، در نزد خاندانش و در نزد خليفه و همه ي بني هاشم، مثل حسن بن علي عليه السلام باشد چرا كه همه ي بزرگان و پيران ايشان را مقدم مي داشتند و همچنين در ميان لشكريان و كشوريان و نويسندگان و ديگر مردمان او را بر ديگران برتري مي دادند. آنگاه خود احمد چنين مي گويد: من روزي بالاي سر پدرم ايستاده بودم. هنگامي كه پدرم جلوس داشت و مردم نزد او رفت و آمد مي كردند و با پدرم ديدار مي نمودند، ناگاه دربانان خبر دادند كه ابن الرضا يعني امام عسكري عليه السلام كنار در است. پدرم با صدايي بلند به آنها گفت: به ايشان اذن ورود بدهيد. آنگاه ديدم جواني



[ صفحه 222]



گندمگون، خوش قامت و زيباروي با هيبت و شكوه وارد شد. هنگامي كه نظر پدرم به او افتاد برخاست و به استقبال حضرت رفت و به گونه اي از ايشان استقبال كرد كه تا بدان روز نديده بودم كه پدرم چنين استقبالي را نسبت به بني هاشم ديگر يا حتي نسبت به امرا و وليعهدها داشته باشد. هنگامي كه به ايشان نزديك شد با او معانقه كرد و صورت و شانه هاي حضرتش را بوسه زد. دستش را گرفت و به جاي خود نشانيد و در كنارش نشست. به جانب حضرت نظر كرد و گفت وگوي با ايشان را آغاز نمود. همواره او را با كنيه اش خطاب مي كرد و او مي گفت پدر و مادرم فدايت باد يا ابامحمد صلي الله عليه و آله. احمد مي گويد: من از اين همه احترامي كه پدرم نسبت به اين شخص مي نمود تعجب مي كردم. ناگاه در همين اوقات ديدم كه دربانان اطلاع دادند كه موفق بالله برادر خليفه وارد شد. احمد مي گويد مطابق معمول، رسم چنين بود هنگامي كه موفق وارد مي شد دربانان و نظاميان ويژه ميان محفل و در خانه ي عبيدالله بن خاقان دو صف تشكيل مي دادند تا او وارد شود و سپس به همان ترتيب بيرون رود.

ولي در آن روز پدرم پيوسته به صورت حضرت عسكري عليه السلام نظر مي كرد و با حضرتش گفت وگو مي كرد تا اينكه به غلامان ويژه ي خويش نگريست و آنگاه به او گفت: اي ابومحمد، خداوند مرا فدايتان گرداند اگر مي خواهيد برخيزيد؛ و به غلامان خويش دستور داد كه امام را در پشت صف عبور دهند تا موفق او را نبيند. پدرم برخاست و با وي معانقه كرد و صورتش را بوسيد و او از آن مجلس بيرون رفت.

احمد مي گويد: من به غلامان و دربانان گفتم: واي بر شما، اين چه شخصيتي بود كه پدرم بدين گونه با او خوشرفتاري نمود و از او تجليل كرد! آنها گفتند: اين مردي از علويان است به نام حسن بن علي عليه السلام و به ابن الرضا معروف است. با اين سخنان دربانان بر تعجبم افزوده شد و آن روز را تا به شب درباره ي ابن الرضا مي انديشيدم و متحير بودم كه چرا پدرم آن همه از او تجليل نمود؟

شب هنگام به خانه رفتم. پدرم پس از ورود طبق عادتش نماز عشا را به جاي آورد و سپس به رسيدگي نامه ها و اموري كه بايستي به خليفه ابلاغ كند پرداخت.

در اين هنگام من نزد وي رفتم و در كنارش نشستم. پدرم گفت: اي فرزند، آيا حاجتي داري؟ گفتم: بلي، اي پدر اگر رخصت دهي بپرسم.

پدرم گفت: اجازه دادم كه بپرسي پس هر چه دوست مي داري بگو.



[ صفحه 223]



گفتم: پدرجان، آن شخصي كه صبح با او ديدار نموده و آن همه تجليل و احترام از او نمودي چه شخصيتي بود كه در ضمن گفتارتان خود و پدر و مادرت را فدايش نمودي؟

پدرم گفت: فرزندم، او ابن الرضا امام عسكري عليه السلام بود و امام رافضيان است. مدتي سكوت نمود و آنگاه چنين گفت: پسرجان، اگر مقام خلافت از بني عباس گرفته شود در ميان بني هاشم هيچ شخصيتي براي اين مقام شايسته تر از او نيست؛چرا كه او از جهت فضيلت و عفاف و تهذيب نفس، زهد، عبادت، خوش خلقي و صلاحيت سزاوار خلافت است و اگر پدرش را مي ديدي شخصيتي بزرگوار و والامقام بود.

احمد نقل مي كند: از اين گفتار پدرم بيشتر پريشان شدم و خشمم بر پدرم افزون شد و پس از اين واقعه، پيوسته در جست وجوي وضعيت امام بودم و از هر كسي وضعيت او را مي پرسيدم و در اين ميان همه ي اشخاص اعم از بني هاشم و لشكريان و كشوريان و نويسندگان و فقها و قضات بدون استثنا او را به عظمت و بزرگي ياد مي كردند و او را بر ديگر افراد و شخصيتها ترجيح مي دادند و مي گفتند: او امام رافضيان است.

بدين سان عظمت مقام او در خاطرم جاي گرفت. زيرا هر فردي از دوست و دشمن از او تعريف و تمجيد مي نمود و بر او درود مي فرستاد [1] در برخي از كتابها به دنبال اين نقل چنين آمده است: يكي از اشعري ها به احمد بن عبيدالله گفت: اي احمد حال برادرش، جعفر، چگونه است؟

احمد در جوابش گفت: جعفر كسي نيست كه از حال او پرسيده شود يا او را در رديف حسن بن علي عليه السلام به حساب آورد. همانا جعفر آشكارا به فسق و فجور مشغول است، آدم بي حيا و هوسباز و شرابخواري است، و من در ميان آدميان كمتر كسي ديده ام كه چون او بي آبرو، بي حيا، كم فهم، بدخوي، شرابخوار و سبكسر و بي قدر باشد.

قسم به خداوند كه وفات حسن بن علي عليه السلام چنان خليفه را پريشان حال نمود كه من تعجب كردم و گمان نمي كنم در روز وفات حضرت، هيچ فردي چنان حالتي برايش رخ داده باشد. چرا كه وقتي به پدرم اطلاع دادند كه ابن الرضا عليه السلام بيمار شده است، به دارالخلافه رفت و موضوع را به اطلاع خليفه رسانيد و سپس به اتفاق پنج تن از موثقان خليفه با عجله بازگشت و به آن پنج نفر دستور داد كه مراقب خانه ي حضرت باشند و از



[ صفحه 224]



احوال او باخبر گردند و آنگاه چند نفر از اطبا را حاضر نمود و به آنها دستور داد به خدمت امام عليه السلام رفت و آمد كنند و هر صبح و شام او را تحت درمان قرار دهند. وقتي كه دو روز از اين حادثه گذشت فردي نزد پدرم آمد و گفت او ناتوان شده است. پدرم صبح زود نزد حضرتش رفت و به پزشكان دستور داد آنجا بمانند و همان لحظه قاضي القضاة را احضار كرد و از او خواست ده نفر از اصحاب مورد اعتماد خود را بياورد تا نزد حضرت بمانند [2] .

نكته ها

1- از اين روايت به خوبي در مي يابيم كه دشمنان ائمه عليهم السلام به اعتراف به مقام و منزلت آنها ناگزير مي شوند و به گونه اي از آنها تجليل مي كنند كه چنان احترام و تكريمي را حتي نسبت به خلفا و امرا روا نمي دارند.

2- نكته ي ديگر اين است كه احمد بن عبيدالله با اينكه خود دشمن بزرگ امام است، اين حقيقت را از نظر دور نمي دارد كه در مقام مقايسه، جعفر هيچ گونه شايستگي قياس با برادرش را ندارد و چنان سخن مي گويد كه حتي از قرار گرفتن نام جعفر در رديف نام حضرت ابا دارد.

3- در احضار اطبا و قاضي القضاة و افراد مورد اعتمادش بايد گفت كه به باور بيشتر مورخان اطبا براي معالجه حاضر نمي شدند. بلكه حضور آنها، حضوري صوري و براي فريفتن شيعيان حضرت و ديگر مردمان بود، و نظرمان بر اين است كه حضور افراد مورد اعتماد قاضي القضاة در كنار حضرت جنبه ي تجسس داشته است و آنها به عنوان مأموران مخفي خليفه در لباس دوستان، در آنجا به مراقبت و جاسوسي سرگرم بودند.


پاورقي

[1] كمال الدين. ج 1. ص 40.

[2] الغيبة. ص 131.