بازگشت

الموفق مي آيد


موفق پسر متوكل و برادر خليفه (يكي از شخصيتهاي نظامي روزگار خلافت عباسي) مي آيد پدرم بي آنكه رويش را به طرف حاجب برگرداند همچنان با ابومحمد



[ صفحه 83]



حسن (پيشواي يازدهم) صحبت مي كرد موفق هر وقت به ديدار پدرم مي آمد عده اي از غلامان و سپاهيان ملتزم ركاب او بودند و او را اسكورت مي كردند و گارد احترام پيشاپيش او حركت مي كرد آنان مسير مخصوص خليفه را تعيين كرده و در دو طرف راه تا درب منزل گارد احترام تشكيل داده بودند كه ورود و خروج خليفه را كنترل نمايند پدرم همچنان مشغول مكالمه با ابومحمد بود كه غلامان ويژه ي خليفه وارد شدند.

پدرم به حضور ابومحمد عرضه داشتند هم اكنون اگر خواستيد مي توانيد تشريف ببريد به غلامان و دربانان دستور داد كه او را از وسط گارد احترام عبور ندهند هدفش آن بود كه با خليفه روبرو نگردد.

هنگامي كه امام برخاست پدرم نيز به احترام او بلند شد با او معانقه و دست داد او تشريف بردند ولي من به فكر فرو رفتم و با خود مي انديشيدم كه اين شخصيت كي باشد؟ كه تا اين اندازه مورد احترام و تجليل پدرم قرار مي گيرد.

نخست از دربان پرسيدم: اين شخصي كه در حضور



[ صفحه 84]



پدرم از او با عنوان كنيه تعبير آورديد كي بود؟ و آيا مي دانيد چرا پدرم اين همه تجليل و احترام از ايشان به عمل آوردند؟

دربانان در پاسخ گفتند مگر او را نمي شناسي؟ او يكي از افراد خاندان علوي است نامش حسن بن علي معروف به «ابن الرضا» است شگفت و تعجب من افزون تر گرديد و از معرفي آنان چيزي عائدم نشده بود از لحظه آن ديدار تا پاسي از شب در آن فكر به حيرت افتاده بودم كه او كي بود؟ و پدرم چرا اين همه تجليل از او به عمل آورد.

پدرم نماز عشاء را به جا آورده بود طبق معمول براي رفع حوائج مردم نشسته بود كه من به حضورش رسيدم و پيش او زانو زدم جز من كسي در حضورش نبود فرمودند: پسرم!

كاري با من داشتي؟

گفتم: اگر اجازه بدهيد.

بگو ببينم:

من با نهايت حيرت و اعجاب پرسيدم ابومحمد كي



[ صفحه 85]



بود؟ و آن شخص چه كسي است كه تو اين همه احترامش را رعايت كردي سر و صورتش را بوسيدي و پدر و مادرت را فدايش كردي او چه منزلتي دارد؟

پدرم اندكي مكث كرد و گفت:

پسرم! مگر تو او را نمي شناسي؟! او پيشواي «رافضي ها» است و سپس اضافه كرد اگر خلافت از خلفاي ما سلب شود هيچ كس در ميان نوادگان علي شايسته تر از او به مقام خلافت نيست مي داني چرا پسرم؟ براي اينكه اين جوان: فضل دارد علم دارد تقوي و عفاف دارد زهد و عبادت دارد اخلاق پسنديده و تربيت نيكو دارد و مردي شريف و صالح و شايسته است.

پدرم اندكي صبر كرد و آنگاه افزود:

افسوس پدرش را نديدي احمد اگر پدر بزرگوارش را مي ديدي كه در فضيلت و شرافت نمونه ي كامل و برجسته بود هميشه انديشه ي تو درباره پدرت توأم با خشم و غضب بود!

حيرتي بر حيرتم افزوده شد چون هر چه از بزرگان دربار



[ صفحه 86]



خليفه از قضات از امراي سپاه از شخصيتهاي مختلف سامراء درباره ابومحمد پرسشها كردم، ديدم اين مرد در ميان شهر سامرا مورد تمجيد و احترام و علاقه ي همگان قرار گرفته است.

من در عمرم هيچكس را ميان طبقات گوناگون مردم همانند او موجه و محترم و محبوب نديده بودم همگان او را به عظمت و جلالت قدر او اعتراف داشتند، و او را بر عموم خاندان علوي ترجيح داده و مقدم مي داشتند از آن روز شأن و مقام او در قلبم جايگزين گرديد چون كسي از دوست و دشمن را پيدا نكردم جز آنكه درباره ي او ثناگو و مداح باشد [1] .

علامه مجلسي پس از ايراد اين واقعه تاريخ آن را نيز ذكر مي كند كه فرماندار قم آن قضيه را در ماه شعبان 278 در شهرستان قم تعريف كرده است راوي اين داستان سعد بن



[ صفحه 87]



عبدالله نامي بوده است كه مورد وثوق و اعتبار بوده است چون كساني مانند شيخ مفيد و كليني از او نقل كرده اند [2] .



[ صفحه 88]




پاورقي

[1] ارشاد مفيد ص 318.

[2] بحار الانوار ج 12 ص 175 چاپ امين الضرب.