بازگشت

ارشاد و هدايت


مسعودي در كتاب اثبات الوصية مي نگارد، از علي بن محمد ابن حسن روايت شده كه گفت: موقعي كه پادشاه به جانب بصره خارج گرديد حضرت امام حسن عسكري عليه السلام هم با شيعيان خود براي مشايعت با سلطان خارج شد، ما گروهي بوديم كه بين دو ديوار نشسته و در انتظار مراجعت آن بزرگوار بوديم، همين كه آن حضرت برگشت و مقابل ما رسيد توقف كرد، با يك دست كلاه خود را از سر خويش برداشت و دست ديگر خود را بالاي سر خود نهاد و به صورت يكي از رفقاي ما خنده كرد.



[ صفحه 21]



ناگاه آن مرد فورا به حضرت عسكري گفت: شهادت مي دهم كه تو حجت و برگزيده ي خدايي.

وقتي ما جريان را از آن شخص پرسش كرديم گفت: من درباره ي امامت امام حسن عسكري عليه السلام شك داشتم، با خود گفتم: اگر آن بزرگوار برگردد و كلاه خويش را از سر خود بردارد من به امامت او معتقد خواهم شد.

نيز در كتاب سابق الذكر مي نويسد: گروهي از فرزندان ابراهيم بن صالح روايت كرده اند كه حسن بن اسماعيل بن صالح براي اولين بار با دو نفر از شيعيان به منظور زيارت حضرت امام حسن عسكري عليه السلام متوجه سامره گرديدند، موقعي رسيدند كه حضرت عسكري سوار شده بود.

حسن بن اسماعيل مي گويد: ما متفرق شديم و هر كدام بر سر يك راه نشستيم و گفتيم: آن حضرت از هر يك از اين سه راه برگردد ما او را خواهيم ديد. لذا در انتظار آن برگزيده ي خدا نشستيم. امام عسكري عليه السلام از آن راهي برگشت كه حسن بن اسماعيل نشسته بود، امام عليه السلام آمد تا محاذي حسن رسيد.

حسن مي گويد: من با خود گفتم: بار خدايا! اگر اين آقا حجت بر حق تو و امام ما است كلاه خود را مس نمايد. من هنوز نيت خود را تمام نكرده بودم كه ديدم آن بزرگوار كلاه خود را مس كرد و آن را بالاي سر خود حركت داد.

با خود گفتم: بار خدايا! اگر اين آقا حجت تو است براي دومين بار كلاه خود را مس نمايد! ناگاه ديدم آن برگزيده ي



[ صفحه 22]



خدا كلاه خود را از سر خويش برداشت، گروه زيادي از مردم در حضور آن حضرت آمدند و سلام كردند، امام عليه السلام هم نزد آنان توقف نمود.

من از امام عليه السلام جلو افتادم و به جانب رفقاي خود كه نزد در ديگري بودند رفتم، وقتي ايشان را ملاقات كردم جريان (نيت خود و عمل حضرت عسكري) را براي آنان شرح دادم.

رفيقان من گفتند: ما براي سومين بار از خداي توانا مي خواهيم (كه امام حسن عسكري عليه السلام كلاه خود را مسي نمايد) پس از اين مشورت بود كه حضرت عسكري آمد، ما نزديك آن بزرگوار رفتيم، آن حضرت پس از اين كه به ما توجهي فرمود نزد ما توقف كرد. دست خود را بلند كرد و كلاه خود را از سر برداشت و دست ديگر خود را بالاي سر خويش نهاد آنگاه به صورت ما نگاه كرد و فرمود: اين شك و ترديد شما تا چه موقع خواهد بود؟!

حسن مي گويد: من گفتم: اشهد ان لا اله الا الله و انك حجة الله و خيرته.

راوي مي گويد: پس از اين جريان بود كه ما آن بزرگوار را در منزلش زيارت كرديم و آن چه را نامه بود به آن امام معظم تقديم نموديم.

نيز در كتاب نام برده شده مي نگارد: از محمد بن حسن روايت شده كه گفت: عمو زاده ي من زيد براي امام حسن عسكري عليه السلام نوشت و با آن بزرگوار درباره ي خريدن كنيزك نيكوئي از براي پسر خود مشورت كرد.



[ صفحه 23]



امام عليه السلام در جواب نوشت: آن كنيز را خريداري منماي! زيرا جنون دارد و به علاوه ي جنوني كه دارد چندان عمري هم نخواهد كرد.

راوي مي گويد: من از خريدن آن كنيز منصرف شدم. پس از چند روز بود كه عبور من و پسرم به مولاي آن كنيز افتاد، من به صاحب آن كنيز گفتم: مايلم كه يكبار ديگر آن كنيز را ملاقات نمايم؟ وي خواسته ي مرا پذيرفت و آن كنيز را به ما عرضه كرد.

در آن حيني كه آن كنيز نزد ما ايستاده بود ناگاه ديدم صورت آن كنيز به جانب عقب برگشت و مدت سه روز در همان حال بود تا از دنيا رفت.

ابن شهرآشوب روايت مي كند: اسحاق كندي كه در زمان خود فيلسوف عراق به شمار مي رفت شروع كرد به نوشتن كتابي كه (به گمان او) مضمونش تناقضات قرآن مجيد بود، به قدري براي نگاشتن آن كتاب همت گماشت كه از مردم كناره گيري كرد و پيوسته در منزل خويش براي تأليف آن كتاب اشتغال يافت

يك وقت يكي از شاگردان اسحاق به حضور امام حسن عسكري عليه السلام مشرف شد. حضرت عسكري به وي فرمود: آيا در ميان شما شخص رشيدي نيست كه استاد شما را از اين شغلي كه (يعني كتابي كه بر رد قرآن مي نويسد) براي خود انتخاب كرده منصرف نمايد؟!

آن شاگرد در جواب امام عسكري گفت: چگونه ما مي توانيم درباره ي اين موضوع يا امور ديگر بر او اعتراض نمائيم. اين عمل براي ما شايسته نيست.



[ صفحه 24]



امام عليه السلام در جوابش فرمود: اگر من يك موضوعي را به تو تعليم نمايم به او خواهي گفت؟ عرض كرد: آري. فرمود: نزد استاد خود مي روي و با او انس مي گيري، با وي ملاطفت و مدارا و اعانت مي كني. پس از انجام اين امور به استاد خويش مي گوئي: من در نظر دارم مسئله اي از شما پرسش نمايم؟ آنگاه مي گوئي: اگر شخصي نزد تو بيايد و بگويد: آيا جايز است آن معنائي كه تو از كلمات قرآن درك مي كني غير از آن معني هائي باشد كه خداي عليم در نظر دارد؟ استاد شما به جهت اين كه شخص با دراكه اي است خواهد گفت: جايز است.

آنگاه به وي مي گوئي: شايد آن معني كه تو از كلمات قرآن درك مي كني غير از آن معني باشد كه خداي سبحان اراده كرده است؟ و تو معني قرآن را برخلاف فهميده باشي؟

آن شاگرد نزد استاد خود رفت و پس از اين كه موضوع ملاطفت و معاونت را درباره ي معلم خود برقرار كرد گفته ي حضرت عسكري عليه السلام را به وي رسانيد. استاد گفت: اين مطلب را اعاده كن! وي فرموده ي حضرت عسكري را اعاده نمود.

اسحاق دريافت كه برحسب لغت و نظر جايز است كه كلمات قرآن معني هاي ديگري نيز داشته باشد، لذا به شاگرد خود گفت: تو را به خدا قسم مي دهم كه بگوئي: اين موضوع را چه كسي به تو تعليم داده؟

گفت: به قلب خودم خطور كرد. استاد گفت: اين طور نيست كه تو مي گوئي زيرا فهم و دراكه ي تو هنوز به آنجا نرسيده كه اين گونه مطالب را درك نمائي بگو بدانم اين مطلب را از كجا



[ صفحه 25]



شنيده و مي گوئي؟!

شاگرد گفت: حضرت امام حسن عسكري عليه السلام اين موضوع را به من فرموده است. اسحاق گفت: الساعه حقيقت مطلب را بيان كردي، اين گونه مطالب خارج نمي شود مگر از اين خانواده

پس از اين جريان بود كه آتش خواست و آنچه را كه درباره ي تناقضات قرآن نوشته بود آتش زد.