بازگشت

فضائل و مناقب


علامه ي مجلسي در بحار از تاريخ قم روايت مي كند كه حسين ابن حسن بن جعفر بن محمد بن اسماعيل بن امام جعفر صادق عليه السلام كه ساكن شهر قم بود به طور علني شرب خمر و مي گساري مي نمود در يكي از روزها براي حاجتي كه داشت متوجه منزل محمد ابن اسحاق اشعري كه وكيل اوقات قم به شمار مي رفت گرديد، همين كه به در خانه ي وي رسيد و اذن دخول خواست احمد اذن دخول نداد سيد با غم و اندوه فراواني به خانه ي خويش مراجعت نمود.

پس از اين جريان بود كه احمد بن اسحاق متوجه ي مكه ي معظمه گرديد، موقعي كه داخل سامره شد متوجه به منزل حضرت امام حسن عسكري عليه السلام شد و اذن دخول خواست امام عليه السلام



[ صفحه 29]



به وي اجازه نداد، احمد بدين جهت گريه و زاري زيادي كرد تا اين كه حضرت عسكري عليه السلام اذن دخول به او داد.

وقتي به حضور امام عليه السلام مشرف شد گفت: يابن رسول الله براي چه مرا اجازه ندادي كه در حضور شما مشرف شوم در صورتي كه من از شيعيان و دوستان شما به شمار مي روم!!

حضرت عسكري فرمود: براي اين كه تو پسر عموي ما را از در منزل خود بازگردانيدي.

احمد گريست و گفت: به خدا قسم من او را بدين منظور از دخول در منزل خود مانع شدم كه از شرابخواري و مي گساري توبه كند.

امام عليه السلام فرمود: راست مي گوئي، ولي در عين حال چاره اي نيست جز اين كه بايد ايشان را در هر حال احترام و اكرام نمود، بايد آنان را حقير نشماري، نسبت به ايشان توهين نكني والا دچار خسران و ضرر خواهي شد، زيرا كه ايشان به ما منتسب هستند.

موقعي كه احمد بن اسحاق به شهر قم مراجعت نمود و اشراف قم به ديدن وي آمدند حسين نيز با آنان بود. همين كه چشم احمد به حسين افتاد از جاي خود برجست، حسين را استقبال و اكرام نمود و او را در صدر مجلس خود جاي داد.

حسين اين عمل را از احمد بعيد و بديع مي دانست!! لذا سبب اين احترام را از او پرسيد؟!

احمد آن چه را كه بين خود و امام عسكري عليه السلام واقع شده بود نقل كرد.



[ صفحه 30]



وقتي حسين اين جريان را شنيد از اعمال زشت و ناپسند خود پشيمان شد و توبه كرد. آنگاه به منزل خويش مراجعت كرد و آنچه خمر داشت همه را به دور ريخت و ظروف و آلات خمر را شكست و از مردان باتقوا و اهل عبادت گرديد، وي هميشه ملازم مسجدها و مشغول عمل اعتكاف [1] بود تا آن موقعي كه از دنيا رفت و در جنب قبر حضرت فاطمه ي معصومه عليهاالسلام در شهر قم دفن شد.

محدث قمي در كتاب منتهي الامال مي نگارد: از علي بن عيسي وزير حكايت شده كه گفت: من به علوييين احسان مي كردم در هر ماه رمضان تا آخر آن دستور مي دادم كه در مدينه ي طيبه به قدر كفاف آنان و اهل و عيالشان طعام و لباس به ايشان مي دادند.

از جمله ي علويين پيرمردي بود كه از فرزندان حضرت موسي ابن جعفر عليه السلام به شمار مي رفت، من مقرر كرده بودم كه در هر سالي مبلغ پنج هزار (5000) درهم به وي مي پرداختند.

يكي از روزهاي زمستان بود كه من عبور مي كردم، ناگاه او را ديدم كه در شارع عمومي مست و لا يعقل با بدترين حال افتاده استفراغ كرده و به گل و خاك آلوده شده!!

با خويشتن گفتم: عجب!! چرا من در هر سالي مبلغ پنج هزار درهم مال خود را به يك چنين شخص فاسقي بپردازم، رفتم كه امسال مقرري و مستمري او را قطع نمايم.



[ صفحه 31]



موقعي كه ماه رمضان آن سال فرارسيد ديدم همان سيد بر در خانه ي من حاضر شد، وقتي نزد او آمدم سلام كرد و مستمري خود را مطالبه نمود.

من در جوابش گفتم: نه، تو را اكرام و احترامي نيست من مال خود را به تو نمي دهم كه در راه معصيت خدا مصرف نمائي آيا نه چنين است كه من تو را زمستان در حال مستي ديدم؟! برگرد به جانب منزل خود و بعد از اين نزد من ميا!!

وقتي شب شد حضرت رسول اكرم را در عالم خواب ديدم ديدم عموم مردم در حضور آن بزرگوار اجتماع نموده اند. من نيز به حضور آن برگزيده ي خدا رفتم ولي آن حضرت از من اعراض نمود اين موضوع از براي من خيلي ناگوار شد و خيلي به من بد گذشت لذا گفتم: يابن رسول الله با من اين گونه رفتار مي كني در صورتي كه من نسبت به فرزندان تو اين همه احسان و انعام مي كنم، آيا جزاي من اين است كه از من اعراض كني؟!

پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله در جوابم فرمود: آري، چرا فلان فرزند مرا به بدترين حال از در خانه ات راندي و او را از جايزه همه ساله اش محروم كردي؟!

گفتم: من اين عمل را بدين جهت انجام دادم كه وي را مشغول قبيح ترين معصيت ديدم، او را بدين لحاظ از مستمري همه ساله نااميد كردم كه بر معصيت خداي توانا اعانت نكرده باشم

رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود: آيا تو آن جايزه را براي خاطر او مي دادي يا براي خاطر من؟

گفتم: براي خاطر شما.



[ صفحه 32]



فرمود: پس مي خواستي معصيت او را به جهت اين كه وي از من و از احفاد من به شمار مي رفت بپوشاني!

گفتم: بعد از اين او را اكرام و احترام خواهم كرد، اين بگفتم و از خواب بيدار شدم. همين كه صبح شد به دنبال آن سيد فرستادم وقتي از ديوان مراجعت نمودم و داخل خانه ي خود شدم دستور دادم تا او را آوردند و به غلام خويش گفتم: مبلغ ده هزار (10000) درهم از براي وي بياور! آنگاه به آن سيد گفتم: چنانچه اين مبلغ براي تو كم آمد مرا خبر كن و او ار راضي و خوشحال روانه كردم.

وقتي آن سيد به صحن خانه رسيد نزد من برگشت و گفت: اي وزير! چرا ديروز مرا از در خانه ي خود راندي و امروز عطيه ي مرا دو برابر كردي؟!

گفتم: به جز خير چيزي نبود، برگرد، ناراحت نباش! گفت: به خدا قسم برنمي گردم مگر اين كه از اين قضيه آگاه شوم.

من جريان خوابي را كه ديده بودم از براي او نقل كردم ناگاه ديدم اشك از چشمانش جاري شد و گفت: نذر كردم آن معصيتي را كه از من ديدي انجام ندهم و هرگز در پيرامون گناهي نگردم و جد خود را وادار به محاجه ي با تو ننمايم. پس از اين جريان آن سيد توبه كرد و توبه اش نيكو شد.

نگارنده گويد: چون سخن از خمر و مسكرات به ميان آمد لذا مناسبت دارد قسمتي از مفاسد و شرور مسكرات را از نظر خوانندگان عزيز بگذرانيم:

صدوق در كتاب فقيه از صادق آل محمد صلي الله عليه و آله



[ صفحه 33]



روايت مي كند كه فرمود: افراد شرابخوار (چنان چه موفق به توبه نشوند) تشنه خواهند مرد، فرداي قيامت تشنه محشور مي شوند، در حالي داخل جهنم مي گردند كه تشنه باشند؟!

محدث قمي رحمه الله در جلد اول كتاب سفينة البحار، صفحه ي (428) مي نگارد: يكي از شاگردان فضيل (بضم فاء) ابن عياض را مرگ در رسيد. فضيل در موقع فوت او به بالينش آمد و مشغول تلاوت سوره ي مباركه ي ياسين گرديد.

وي به استاد خويش گفت: ابن سوره را قرائت منماي!! اين بگفت و ساكت شد.

فضيل او را به گفتن كلمه ي طيبه ي: لا اله الا الله تلقين كرد،

وي در جواب گفت: نمي گويم. چرا؟! زيرا از گفتن آن بيزارم!! پس از گفتن اين سخن از جهان درگذشت.

فضيل به منزل خود مراجعت نمود و مدتي از خانه ي خويش خارج نمي شد، پس از چندي در عالم خواب ديد كه همان شاگرد را به طرف جهنم مي كشيدند. به وي گفت: براي چه بود كه خدا معرفت را از تو سلب كرد، در صورتي كه تو اعلم و از برجسته ترين شاگردان من به شمار مي رفتي؟!

گفت: براي سه موضوع:

اول: سخن چيني. زيرا من آن سخني را كه با رفقايم مي گفتم برخلاف سخني بود كه با تو مي گفتم.

دوم: صفت حسد. زيرا من نسبت به رفقايم حسودي مي كردم.

سوم: شرابخواري. چه آن كه من مرضي داشتم. همين كه



[ صفحه 34]



به دكتر مراجعه نمودم او گفت: بايد در هر سالي يك جرعه شراب بياشامي، چنان چه در هر سالي يك جرعه شراب نياشامي مرض تو باقي خواهد ماند. لذا من در هر سالي يك مرتبه شراب مي آشاميدم.

نيز در كتاب سابق الذكر از تفسير كشاف كه نويسنده ي آن از علماء برجسته ي اهل تسنن به شمار مي رود در ذيل آيه ي شريفه ي:

انما الخمر و الميسر الي آخره

از حضرت اميرالمؤمنين: علي بن ابيطالب عليه السلام روايت مي كند كه فرمود: اگر يك قطره شراب در چاهي بريزد و در آن موضع مناره اي (يعني مكان اذان گفتن) ساخته شود من بالاي آن مناره اذان نخواهم گفت!!

نگارنده گويد: راجع به مفاسد مي گساري به قدري آيات و اخبار وارد شده كه اين كتاب را گنجايش ذكر آنها نيست، اين چند جمله اي كه نگاشتيم از باب نمونه بود. اكنون قسمتي از ضررهاي اين مايع خانمان سوز را از نظر علوم جديد به عرض خوانندگان گرامي مي رسانيم:

دكتر تومانيانس مسيحي در كتاب: بهداشت در دين اسلام مي نگارد: در ميان مشروبات آنچه را كه شارع مقدس اسلام اكيدا قدغن و حرام نموده شرب موادي است كه موجب پريشاني حواس و زائل كننده ي عقل انساني است، چنان چه مي فرمايد:

كل مسكر حرام

يعني هر مست كننده اي حرام است حرام نمودن مسكرات از روي دو جنبه است: يكي جنبه ي اخلاقي و ديگري جنبه ي طبي



[ صفحه 35]



اما جنبه ي اخلاقي آن اين است كه: انسان در اثر آشاميدن مسكر به كلي از خود بيخود گرديده و حركاتي از او سر مي زند كه مخالف عقل و انسانيت است، بلكه ممكن است مرتكب قتل و جنايت گردد. چنان چه اتفاق افتاده آدم الكلي عيال يا اولاد خود را مقتول نموده است.

اما جنبه ي طبي: خطر آن خيلي مهم و بيشتر از همه چيز است. زيرا مسكرات مخصوصا در اشخاصي كه به طور اعتياد استعمال مي كنند توليد مخاطرات شديد نموده بدن آنان را مسموم مي سازد و اعضاي بدن را به كلي از بين برده از كار خود بيكار مي نمايد و بعد از مدتي در هر كس به صورت هاي مختلفه اثرات و خطرات آن بروز مي كند.

من جمله معده را متسع كرده و درد مخصوصي كه مختص به شخص الكلي است به آن مي دهد، امعاء را متورم يا به عكس جمع مي سازد همچنين امراض شرائين و اورده را كه در طب به اسم: اسكلووز معروف است توليد مي كند، دهليزهاي قلب را منبسط و حلق را به طوري متورم مي نمايد كه طعم و مزه ي غذا ديگر احساس نمي گردد ورم مزبور به شرابه هاي حنجره نيز اثر كرده باعث گرفتگي صدا مي شود به طوري كه به نظر مي آيد صدا از دور به گوش انسان مي رسد.

امراض كليوي و كبدي، امراض جلدي، امراض عصباني از قبيل: تكان خوردن، لرزش دست، لكنت زبان، فلج، سستي كمر، بي خوابي، ديدن خوابهاي وحشتناك، بي ارادگي، بي غيرتي، بي ميلي غذا، فراموشي، بي طاقتي، كم خوني، ضعف استخوان، ديوانگي و غيره تماما از آثار وخيمه ي مشروبات



[ صفحه 36]



الكلي است.

چون مضرات مسكرات غالبا در كتب صحي مشروحا بيان گرديده و خاطر عموم از نتائج سوء استعمال آن مستحضر است لذا بيش از اين در اطراف اين مايع خانمان سوز بحث ننموده و همين قدر مي گوئيم: دلائل مضرات مسكرات و اثر آن به تمام اعضاي بدن كه عموما آنها را از انجام وظيفه ي خود بازمي دارد بسي واضح و مبرهن است، زيرا هر مسكري داراي مقدار زيادي الكل است كه از چهل درجه كمتر نمي شود و اگر هم از اين درجه كمتر شد اهل مشروب آن را صرف نمي كنند.

مسكرات مواد غذائي ندارند كه معده پس از هضم براي جذب شدن به روده ها رد كند. از طرف ديگر تركيبات شيميائي ترشحات معده به طوري نيست كه بتواند مسكرات و اثر آنها را خنثي كند. اين است كه وقتي مواد الكلي وارد معده گرديد در آنجا جمع مي شود تا موقعي كه غذا به معده برسد، آن وقت است كه معده به همراهي غذا الكل را به امعاء رد مي نمايد. به همين جهت است كه مبتلايان و معتادين به مسكرات معده شان اتساع پيدا كرده و از حد طبيعي بزرگتر مي گردد و در اين صورت معده به اعضاء مجاور خود فشار آورده آنها را از انجام وظيفه ي خود بازمي دارد.

از طرفي هم وقتي كه معده متسع شد به هيچ وجه نمي تواند حركات طبيعي و معمولي خود را محفوظ دارد و ترشحات كافيه براي هضم از خود بنمايد، همچنين غذا را قبل از حاضر كردن براي هضم از خود رد كند. اين است كه دائما درد معده و ترش شدن غذا شروع مي شود و يا به توسط قي و استفراغ خود را از غذا



[ صفحه 37]



خالي مي كند.

معلوم است وقتي بدن تغذي نكند يا غذاي قابل هضم در آن موجود نباشد كم كم دچار رخوت و كم خوني و كم قوتي گرديده و بالطبع از اعمال طبيعي كه موجب صحت و سلامتي انسان است باز خواهد ماند.

هر مسكر يا هر نوع الكل كه وارد بدن گرديد اعصاب را تحريك مي نمايد. و هر يك از اعضاي بدن كه زيادتر از حد معمول تحريك شود اجبارا شروع به بازماندن از حركت يعني وقفه و سكون خواهد كرد.

همين طور كه در موقع استعمال تأثيرات الكل باعث مي شود كه تحريكات اعضاء بيش از حد طبيعي و عادي گردد پس از برطرف شدن تأثيرات آن اعضاء سست خواهند گشت و همين تحريكات غير طبيعي سبب مي گردد اعصاب بدن از ساختمان طبيعي خود منحرف شده و تغيير پيدا كنند به طوري كه از انجام وظيفه ي عادي خود بالطبع دگر برنخواهند آمد و موقعي كه الكل در بدن موجود نيست يعني ديگر تحريك كننده ندارد عضلات بدن از حال طبيعي خود خارج و دچار رخوت و سستي مي گردند، اين است كه اشخاص الكلي هم حركت و راه رفتنشان غير طبيعي است و هم صحبت كردن نشان غير عادي. به علاوه اغلب سر و دستشان مي لرزد.

وقتي كه الكل وارد بدن شد معده و اعصاب را به حركت مي آورد و طبيعي است كه قلب هم از حد معمول بيشتر دچار ضربان خواهد شد و بدين واسطه خون را زياد توليد كرده و همچنين زياد به بدن مي رساند، وقتي كه خون زياد وارد دهليزهاي قلب گرديد بالطبع



[ صفحه 38]



منبسط مي شود. و اگر قلب قوي باشد و بتواند دفاع كرده خون را از خود خارج كند در هر انبساط و انقباض خون زيادي وارد شريان اورتا كرده و شريان مزبور را نيز از حد طبيعي خود بزرگتر يعني وسيع تر مي نمايد و در نتيجه توليد مرض مخصوصي كه متعلق به شريان است و مي توان آن را با آلات و اسباب مخصوص طبي تشخيص داد مي كند.

از آن جائي كه مواد مايعي بايستي از طريق كليه از بدن دفع گردد مسكرات نيز همين طور به توسط كليتين بايد تبديل به ادرار و بول شود. و چون ساختمان كليه به طوري نيست كه بتواند الكل را به فوريت جذب و تبديل به ادرار نمايد اين است كه بكار غير طبيعي وادار گرديده و در نتيجه مبتلا به امراض مختلفه مي گردد و همچنين از وظيفه عادي خود نيز بازمانده نمي تواند خون را تجزيه كرده و مواد زيادي آن را خارج سازد.

به اين جهت است كه اشخاص الكلي در نتيجه استعمال و شرب زياد مسكرات دچار امراض كليوي شده و هميشه مبتلا به درد كبد و مرض استسقاء به علاوه ضعف مزاج و بي بنيگي و غيره مي گردند تحريك اعصاب موجب تحريك مخ مي گردد يعني موقعي كه الكل در بدن موجود مي باشد باعث تحريكات زيادي گرديده بالطبع آن هم مجبور به حركت مي شود و بعد از برطرف شدن اثرهاي مسكر بالطبع سست شده و در نتيجه قطعات و قسمت هاي دماغ (يعني مغز كله) متورم مي گردد و معلوم است در اين حالت از انجام وظيفه ي خود باز خواهد ماند.

به همين جهت اشخاص الكلي به كلي بي حافظه، بي حس



[ صفحه 39]



همچنين بي فكر و بي اراده مي گردند.

تأثيرات الكل در بدن و اعضاء آن به اندازه اي زياد است كه به غير از خراب كردن و مريض ساختن آن ها به آلات تناسلي هم سرايت نموده و نطفه ي انساني را سست و بي قوت مي سازد بدين لحاظ است كه اطفال معتادين به الكل عموما مريض و سست عنصر همچنين بي فكر و حتي فاسد الاخلاق و حاضر به حركات جنائي مي شوند.

تاريخچه ي زندگاني و شرح حال اشخاص قاتل و جاني و همچنين دزدها و شريران بر صدق اين مطلب گواه و شاهد مي باشد كه پدر يا جد آنان معتاد به استعمال مسكرات و به عبارة اخري الكلي بوده اند. پايان گفتار دكتر مسيحي.

قطب راوندي از جعفر بن شريف جرجاني [2] روايت مي كند كه گفت: در آن سالي كه به حضور حضرت امام حسن عسكري عليه السلام در شهر سامره مشرف شدم حج به جاي آوردم، مقداري از اموال شيعيان به من تحويل شده بود كه به حضرت امام حسن عسكري تقديم نمايم، من در نظر گرفتم از آن برگزيده ي خدا پرسش كنم كه پول ها را به چه كسي تحويل دهم.

قبل از اين كه من اين پرسش را بنمايم آن حضرت فرمود: آنچه را كه همراه داري به موفق كه خادم من است بپرداز!

راوي مي گويد: من امر آن حضرت را اطاعت كردم و



[ صفحه 40]



پس از اين كه خارج شدم گفتم: شيعيان شما كه در جرجان هستند به شما سلام مي رسانند.

امام عليه السلام فرمود: مگر پس از اعمال حج به جانب جرجان نمي روي؟

گفتم: چرا.

فرمود: تو مدت صد و هفتاد روز ديگر در اول روز جمعه سوم ماه ربيع الثاني وارد جرجان خواهي شد. مردم را از ورود من آگاه كن كه در آخر همان روز وارد جرجان مي شوم راه راست برو، خدا تو را با آنچه كه همراه داري به سلامت به اهل و عيالت خواهد رسانيد.

موقعي كه به وطن برگشتي خداي توانا پسري به فرزند تو كه شريف نام دارد عطا فرموده، نام او را: صلت بن شريف بن جعفر بن شريف بگذار! خدا او را به زودي به حد بلوغ و كمال مي رساند، آن فرزند از دوستان ما خانواده خواهد بود.

من گفتم: يابن رسول الله! ابراهيم بن اسماعيل جرجاني از شيعيان شما به شمار مي رود و به دوستان شما خانواده خيلي احسان و رسيدگي مي نمايد، او در هر سالي بيشتر از صد (100000) هزار درهم از ثروت خود خارج مي كند، وي يكي از آن افراد است كه در شهر جرجان متنعم به نعمت هاي خداي سبحان مي باشد.

امام عليه السلام فرمود: خدا به ابراهيم بن اسماعيل در عوض احساني كه به شيعيان ما مي كند جزاي خير مي دهد و گناهان او را بيامرزد و پسري صحيح الاعضاء به او عطا فرمايد كه تابع و قائل به حق باشد از قول من به ابراهيم مي گوئي: نام پسرت را احمد



[ صفحه 41]



بگذار.

راوي مي گويد: من از حضور حضرت امام حسن عسكري عليه السلام مرخص شدم و پس از اين كه از اعمال حج فراغت يافتم همان طور كه امام عسكري خبر داده بود در اول روز جمعه سوم ماه ربيع الثاني وارد جرجان گرديدم. همين كه دوستان و آشنايان براي تهنيت نزد من آمدند به آنان گفتم: حضرت امام حسن عسكري عليه السلام به من وعده داده كه در آخر امروز در اين جا تشريف بياورد.

شما مسائل و حاجت هاي خود را در نظر بگيريد كه از آن حضرت پرسش و تقاضا نمائيد. شيعيان تماما پس از اين كه نماز ظهر و عصر را به جاي آوردند در منزل من اجتماع نمودند. ناگاه ديديم حضرت امام امام حسن عسكري عليه السلام بدون اين كه ما متوجه شويم نزد ما وارد شد، پس از اين كه آن برگزيده ي خدا بر ما سلام كرد ما از آن حضرت استقبال نموديم و دست مباركش را بوسيديم.

حضرت امام حسن عسكري عليه السلام فرمود: چون من به جعفر بن شريف وعده داده بودم كه در آخر امروز نزد شما بيايم لذا نماز ظهر و عصر را در سامره خواندم و متوجه شما شدم تا با شما تجديد عهد نمايم، اكنون كه من آمده ام حوائج و مسائل خود را در نظر بگيريد (و از من بخواهيد)

اولين كسي كه حاجت خود را اظهار كرد نصر بن جابر بود، وي گفت: يابن رسول الله! پسر من چشم هاي خود را از دست داده، دعا كن تا خداي رؤف چشم او را شفا دهد!!

امام عليه السلام پس از اين كه آن پسر را حاضر نمودند دست



[ صفحه 42]



مبارك خود را به پشت چشم هاي وي نهاد و چشمان او روشن گرديد.

بعد از اين جريان بود كه شيعيان همچنان يك يك مي آمدند و حاجت خويشتن را از حضرت عسكري مي خواستند و آن بزرگوار حوائج آنان را روا مي كرد. پس از آن كه حوائج همه ي ايشان را برآورد در حق همه دعا كرد و در همان روز مراجعت نمود.

در كتاب تاريخ قم از ابراهيم بن محمد خزري كه از نواده هاي حضرت علي بن الحسين عليه السلام به شمار مي رفت نقل مي كند كه گفت: پدرم از نظر من و برادرم علي ناپيدا شد لذا ما از مدينه براي يافتن او خارج شديم.

من با خويشتن گفتم: چاره اي نيست جز اين كه براي يافتن پدرم به حضرت امام حسن عسكري عليه السلام مراجعه نمايم و سراغ پدرم، را از آن حضرت بگيرم، شايد آن بزرگوار مرا آگاه نمايد؟

لذا متوجه سامره شدم، موقعي به در خانه ي حضرت امام حسن عسكري عليه السلام رسيدم كه هوا بسيار گرم بود. چون كسي را نديدم لذا در انتظار بودم تا شايد كسي از خانه ي آن حضرت خارج شود؟

ناگاه صداي باز شدن در بگوشم رسيد، وقتي توجه كردم ديدم كنيزكي بيرون آمده و مي گويد: ابراهيم بن محمد خزري كجا است؟

من گفتم: لبيك! من ابراهيم محمد خزري هستم.

آن كنيزك گفت: مولاي من مي فرمايد:اي صره يعني



[ صفحه 43]



كيسه پول تو را به پدرت مي رساند. پس از اين كه آن صره را گرفتم و بازگشتم و آن را گشودم ديدم مبلغ ده دينار يعني ده اشرفي در ميان آن بود.

در بين راه با خويشتن گفتم: چرا من خبر پدرم را از مولايم امام حسن عسكري عليه السلام نپرسيدم؟! همين كه تصميم گرفتم برگردم ناگاه به خاطرم آمد كه آن كنيزك به من گفت: اين پول تو را به پدرت مي رساند لذا يقين پيدا كردم به پدرم خواهم رسيد.

پس از اين جريان درصدد يافتن پدرم برآمدم تا اين كه وي را در طبرستان نزد حسن بن زيد يافتم. در آنموقع از آن دينارهاي ده گانه بيشتر از يك دينار باقي نمانده بود.

من جريان كار خود را به پدرم گفتم و نزد پدر خويش بودم تا آن موقعي كه حسن بن زيد او را مسموم نمود و به همان علت وفات يافت و من به آبه مراجعت نمودم [3] .

شيخ مفيد در كتاب ارشار و شيخ كليني در اصول كافي از محمد بن يحيي و ديگران روايت مي كنند كه گفت: احمد بن عبيدالله بن خاقان در شهر قم از طرف خليفه متصدي ضبط ماليات و خراج بود.

اين احمد بن عبيدالله بن خاقان وزير متعمد بالله يعني احمد ابن جعفر متوكل بود.



[ صفحه 44]



اين احمد از ناصبي هاي مشهوري بود كه نسبت به عترت طاهره ي حضرت رسول اكرم صلي الله عليه و آله عداوتي آشكار داشت.

در يكي از روزها بود كه در مجلس وي سخني از آن ساداتي كه در شهر سامراء بودند به ميان آمد. حاشيه نشينان و بادنجان دور قاب چينان آن مجلس راجع به مذهب و صلاح و فساد و قرب و منزلت آنان نزد خليفه سخناني گفتند.

وقتي نوبت به احمد بن عبيدالله رسيد او گفت: من در سامره بين سادات علوي شخصيتي را از لحاظ: علم و دانش، زهد و تقوا وقار و مهابت، عفت و حياء، شرافت و منزلت نظير حسن بن علي عليه السلام نديدم. خلفاء امراء، سادات و ساير بني هاشم آن بزرگوار را بر پيران و بزرگان خود مقدم مي داشتند. صغير و كبير ايشان آن حضرت را تعظيم و توقير مي نمودند. وزراء، امراء ارتشيان و اصناف مردم دقيقه اي از اكرام و احترام آن برگزيده ي خدا كوتاهي نمي كردند.

در يكي از روزها كه روز ديوان (يعني آن روزي كه پدرم براي عموم مردم جلوس مي كرد) پدرم به شمار مي رفت ناگاه ديدم دربانان دويدند و گفتند:

ابومحمد: ابن الرضا بالباب.

يعني حضرت امام حسن عسكري كه آن بزرگوار را ابن الرضا مي گويند بر در خانه ايستاده است.

ناگاه پدرم با صداي بلند گفت: آن حضرت را اجازه دهيد



[ صفحه 45]



تا وارد مجلس شود!!

در همين اثناء ديدم مردي داخل شد كه داراي رنگي گندمگون، چشماني گشاده، قامتي زيبا، صورتي نيكو، بدني خيلي خوب و در اول سن جواني بود، در وجود او مهابت و جلالتي مشاهده نمودم.

موقعي كه نظر پدرم بر آن بزرگوار افتاد از جاي برجست و به استقبال آن حضرت شتافت. من هرگز نديده بودم پدرم يك چنين عملي را نسبت به احدي از بني هاشم يا اميران يا فرزندان خليفه انجام دهد!!

وقتي پدرم به حضرت امام حسن عسكري عليه السلام رسيد دست به گردن آن برگزيده ي خدا در آورد، دست هاي مبارك او را بوسيد، آن بزرگوار را به جاي خود نشانيد، با ادب در حضور آن حضرت نشست، با وي سخن مي گفت، آن برگزيده ي خدا را به كنيه خطاب مي كرد (كنيه آن است كه مرد را ابوفلان مثلا: ابوعلي و زن را ام فلان مثلا: ام سلمه صدا مي زنند) و جان خود و پدر و مادر خويش را فداي آن حضرت مي نمود.

من از مشاهده ي اين اعمال و احتراماتي كه پدرم نسبت به امام حسن عسكري انجام مي داد تعجب مي كردم!!

در همين اثنا بود كه دربانان گفتند: موفق كه خليفه ي آن زمان بود مي آيد. قاعده اين بود كه وقتي خليفه نزد پدرم مي آمد و برمي گشت اكثر دربانان و خدمتگزاران خصوصي او كه از نزديك پدرم تا نزد خليفه تقريبا دوصف مي شدند مي ايستادند و صف مي كشيدند.



[ صفحه 46]



با اين كه پدرم شنيد خليفه مي آيد معذالك با حضرت عسكري مشغول گفتگو بود، موقعي كه غلامان خصوصي خليفه نمايان شدند پدرم به حضرت عسكري گفت: چنانچه مايل باشي برخيزي موقعيت دارد، آن گاه به غلامان خويش دستور داد تا حضرت امام حسن عسكري را از پشت صف ببرند كه نظر بساولان بر آن بزرگوار نيفتد. وقتي آن حضرت برخواست پدرم نيز براي تعظيم و تكريم آن برگزيده ي خدا برخواست و ميان پيشاني مباركش را بوسيد و پس از مشايعت آن حضرت براي استقبال خليفه رفت.

من از دربانان و خدمت گذاران پدرم پرسيدم: اين مرد كيست كه پدرم اين قدر نسبت به وي اعزاز و اكرام نمود؟!

گفتند: او مردي است از بزرگان عرب كه حسن بن علي نام دارد و به: ابن الرضا معروف است. تعجب من بيش از پيش شد و در تمام آن روز متفكر و متحير بودم.

موقعي كه شب شد و پدرم پس از نماز مغرب و عشاء طبق عادتي كه داشت مشغول كاغذ و نامه هاي مردم شد تا فردا به عرض خليفه برساند من نزد پدرم نشستم، وي متوجه من شد و گفت: چه مي گوئي؟!

گفتم: اگر اجازه بفرمائي مي خواهم درباره ي يك موضوعي از شما پرسشي نمايد؟

وقتي اجازه داد گفتم: آن مردي كه صبح امروز بيشتر از اندازه در تعظيم و تكريم او كوشيدي و جان خود و پدر و مادر خويش را فداي وي نمودي كه بود؟!!

گفت:اي پسرم! وي امام رافضيان يعني شيعيان است



[ صفحه 47]



آنگاه پس از ساعتي سكوت گفت: اي فرزند!! اگر مقام خلافت از خاندان بني عباس رخت بربندد در ميان بني هاشم كسي غير از همان مردي كه مي گوئي لايق آن نخواهد بود. چرا؟! زيرا او به جهت صفات پسنديده اي كه از قبيل: زهد، عبادت، فضل دانش، كمال، عفت نفس، شرافت نسب، برتري حسب و ساير صفات كماليه اي كه دارد سزاوار مقام خلافت مي باشد. اگر پدر او را مي ديدي مي فهميدي كه مردي بود داراي منتها درجه ي شرافت و جلالت و فضيلت و علم و كمال.

همين كه من اين سخنان را به حضرت امام حسن عسكري شنيدم خشم و غضبم نسبت به آن بزرگوار و تفكرم درباره ي آن حضرت افروده گرديد!! پس از اين جريان بود كه من دائما از مردم درباره ي اوضاع و احوال حضرت عسكري جستجو مي نمودم.

من از وزيران، نويسندگان، اميران، سادات، علويان و عموم مردم چيزي به جز تعريف، توصيف، فضل، جلالت علم و بزرگواري آن برگزيده ي خدا نشنيدم. مردم عموما آن حضرت را بر بني هاشم مقدم مي داشتند و مي گفتند: او امام رافضيان يعني شيعيان است.

بدين جهت بود كه قدر و منزلت آن بزرگوار در نظر من خيلي مهم شد و رفعت شأن آن حضرت از براي من واضح گرديد زيرا من از دوست و دشمن جز نيكي راجع به آن امام همان نشنيدم.

در اين بين شخصي از اهل مجلس از او پرسش كرد: وضع برادرش جعفر (كذاب) چگونه بود؟

گفت: چه جاي دارد كه شخصي از حال جعفر پرسش نمايد



[ صفحه 48]



و يا اين كه نام او را با نام امام حسن عسكري قرين و نزديك كند، جعفر مردي بود فاسق، فاجر، شرابخوار و بدكردار. من كسي را در رسوائي و بي عقلي و بدرفتاري نظير جعفر نديدم.

آن گاه پس از اين كه جعفر را بسيار مذمت نمود براي دومين بار شروع به تمجيد و توصيف حضرت امام حسن عسكري عليه السلام كرد و گفت: به خدا قسم در موقع وفات حسن بن علي حالتي بر خليفه و ديگران دست داد كه من گمان نمي كردم درباره ي وفات هيچ احدي يك چنين موضوعي پيش آمد نمايد و...

در كتاب: دمعة الساكبه از عيسي بن مهدي جوهري روايت مي كند كه گفت: من با گروهي كه بيشتر از هفتاد نفر بوديم متوجه سامراء شديم تا حضرت امام حسن عسكري را درباره ي ولادت فرزند بزرگوارش حضرت صاحب الزمان (عجل الله تعالي فرجه الشريف) تبريك بگوئيم.

موقعي كه داخل سامراء شديم قبل از اين كه سلام كنيم به آن برگزيده ي خدا تهنيت گفتيم و شروع به گريه نموديم.

امام عسكري فرمود: اين گريه ي شوق است، جاي دارد كه (به وسيله ي گريه ي شوق) ما را خشنود و چشمان ما را روشن نمائيد به خدا قسم شما متدين به همان ديني هستيد كه ملائكه و كتاب هاي آسماني آورده اند.

عيسي بن مهدي مي گويد: در قلبم خطور كرد كه از حضرت امام حسن عسكري عليه السلام راجع به فرزند برزگوارش حضرت حجت عليه السلام پرسش نمايم ولي آن برگزيده ي خدا پيشدستي كرد و فرمود: بعضي از شما در نظر داريد كه از احوال فرزند من پرسش



[ صفحه 49]



كنيد. بدانيد كه خداي توانا او را حفظ نموده همان طور كه حضرت موسي را در آن موقعي كه مادرش او را در تابوت نهاد و به دريا انداخت حفظ كرد.

بعد از اين موضوع فرمود: بعضي از شما در نظر داريد درباره ي آن اختلافي كه بين ما و آن دسته از دشمنانمان كه اهل قبله هستند پرسش كنيد. اكنون من جواب شما را مي دهم و مي گويم: خداي عليم به جدم پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله وحي كرد و فرمود: من و تو و علي و فرزندان و شيعيان او را تا روز قيامت بده خصلت اختصاص داده ام:

1 - پنجاه و يك ركعت نماز (كه هفده ركعت آن واجب است).

2 - تعفير جبينين (يعني پس از نماز و مواقع ديگر دو طرف صورت و شقيقه ها را به خاك و زمين ماليدن).

3 - تختم به يمين (يعني انگشتر به دست راست كردن)

4 - اذان و اقامه را مثنامثنا (يعني دوتا دو تا) گفتن.

5 - گفتن حي علي خير العمل (در اذان و اقامه كه اهل تسنن به جاي آن مي گويند: الصلوة خير من الندم)

6 - بسم الله الرحمن الرحيم را با صداي بلند گفتن.

7 - قنوت خواندن در هر دومين ركعتي (قبل از ركوع ركعت دوم).

8 - خواندن نماز عصر در موقعي كه آفتاب روشن و با صفا باشد.

9 - خواندن نماز صبح در آن موقعي كه (صبح صادق شده



[ صفحه 50]



باشد ولي) هوا تاريك باشد.

10 - موي سر و ريش را با وسمه (كه از برگ نيل تهيه مي شود و فعلا آن را رنگ مي گويند) خضاب نمودن.

ولي آن افرادي كه حق ما خانواده را غصب نمودند و با ما مخالفت كردند:

در عوض پنجاه و يك ركعت نماز، نماز تراويح را را تشريع نمودند (نماز تراويح همان است كه عمر بن الخطاب در شبهاي ماه رمضان تشريع كرد).

در عوض تعفير جبينين (يعني دو طرف صورت را روي خاك نهادن) دست بسته نماز خواندن را (كه عمر تشريع نمود) قبول كردند.

در عضو انگشتر به دست راست كردن انگشتر به دست چپ نمودن را برگزيدند.

در عوض اذان و اقامه ي مثنا مثنا فقط اقامه ي فرادا را انتخاب كردند.

در عوض حي علي خير العمل گفتن (در اذان و اقامه) مي گويند: الصلوة خير من النوم.

در عوض اين كه بسم الله الرحمن الرحيم را در حمد و سوره به صداي بلند بگويند آن را آهسته مي گويند.

در عوض قنوت (در ركعت دوم نماز) بعد از: و لا الضالين آمين مي گويند.

در عوض اين كه نماز عصر را در موقع روشن شدن آفتاب به جاي آورند آن را در موقعي به جاي مي آورند كه آفتاب مثل



[ صفحه 51]



پيه گاو زرد شده باشد.

در عوض اين كه نماز صبح را (بعد از صبح صادق) در وقتي كه هوا تاريك باشد بخوانند در موقعي مي خوانند كه ستارگان ناپديد شده باشند.

در عوض اين كه موي سر و ريش را خضاب كنند آن را ترك نمودند.

راوي مي گويد: ما گفتيم: اي مولاي ما! تو اكنون غم و اندوه ما را برطرف كردي.

ثقة الاسلام نوري در كتاب دارالسلام از آقا عليرضا نقل مي كند كه گفت: جواني از اعيان كردستان بري حاجتي كه داشت متوجه اصفهان شد و مدتي در آن جا اقامت گزيد. در آن مدتي كه در اصفهان بود مبلغ چهل تومان از من به عنوان قرض گرفت.

موقعي كه مراجعت كرد طلب مرا با چهار تومان اضافه به منظور ربح (يا بفرمائيد به منظور نزول آن) از برايم فرستاد چون من شرط زيادي پول را نكرده بودم و او را از باب رضا و رغبت اين مبلغ را اهداء كرده بود لذا من آن پول را تصرف و خرج كردم.

يك شب در عالم خواب ديدم شخصي كه او را نمي شناختم به من گفت: اگر اين مبلغ (چهار تومان فرداي قيامت) آتش شود و به بدن تو اصابت كند چه خواهي كرد؟!!

من با كمال اضطراب و ناراحتي از خواب بيدار شدم.

مدت هفت سال كه از اين جريان گذشت شخص ديگري مبلغ هفتاد تومان از من به عنوان قرض گرفت و متوجه وطن خويش



[ صفحه 52]



گرديد. پس از اين كه مدت زيادي از اين قضيه گذشت و من هم چندين بار از او مطالبه كردم وي مبلغ مزبور را به اضافه پانزده تومان به عنوان تبرع و طيب خاطر به من داد و من هم اين مبلغ را بدون اين كه از براي آن كلاه شرعي درست كنم گرفتم و تصرف نمودم.

چندي كه از اين جريان گذشت من به زيارت عتبات عاليات موفق شدم و به زيارت حضرت عسكرييين عليهماالسلام مشرف گرديدم.

پس از تشرف رفيق شفيق خودم آقاي ملا زين العابدين سلماسي را ديدم كه به تعمير حرم مطهر اشتغال دارد.

من چند روزي را كه در سامراء مشرف بودم شبها را در حرم مطهر به سر مي بردم و به زيارت و دعا اشتغال مي داشتم.

شب جمعه اي بود كه من كتاب اصول كافي را همراه خود بردم و شب را در حرم مقدس بيتوته نمودم. كليددار در حرم را بست. من هر گاه كه از دعا و زيارت خسته و كسل مي شدم مشغول مطالعه كتاب اصول كافي مي گرديدم.

همين كه اواخر شب فرا رسيد و خواب بر من غلبه يافت متوجه زاويه ي پائين پاي ضريح مقدس شدم آن گاه به ديوار تكيه كردم و خوابيدم.

ناگاه در عالم خواب ديدم حضرت امام حسن عسكري (ع) از ميان ضريح مطهر بيرون آمد و پس از اين كه صندلي نهاده شد آن بزرگوار بر فراز آن نشست، به قدري نور از پيشاني مباركش مي درخشيد كه چشم قدرت ديدن جمال مقدسش را نداشت.



[ صفحه 53]



در اين بين آن حضرت به من فرمود: اين چه كتابي است گفتم: كتاب اصول كافي است.

فرمود: چند ورقي از آن شماره كن و فلان صفحه ي دست چپ را براي من بخوان! آن گاه به من فرمود: آيا هفت سال قبل از اين با تو عهد نكرديم براي تو حلال نيست كه در آن پول ها تصرف نمائي؟!

اگر اين پول ها را قرمز كنند (يعني آن ها را نظير آتش سرخ نمايند) و به بدن تو بگذارند چه خواهي كرد؟!

آن گاه فرمود: برخيز كه كليددار براي بازكردن در آمده!

من به نحوي سراسيمه از خواب برخواستم كه عمامه از سرم افتاد و ملتفت نشدم، وقتي نزديك در صحن رسيدم صداي كليد را كه براي گشودن در متحرك بود مي شنيدم. در همين موقع بود كه من متوجه شدم سرم برهنه است با خويشتن گفتم: اگر اينان مرا بدين وضع مشاهده نمايند خواهند گفت: اين شيخ ديوانه شد؟! لذا فورا برگشتم عمامه ي خود را بسر نهاده و از حرم مطهر خائفا و تائبا بيرون شدم.

شيخ طوسي در كتاب غيبت از ابوهاشم جعفري روايت مي كند كه گفت: از حضرت امام حسن عسكري عليه السلام شنيدم مي فرمود: يكي از آن گناهاني كه آمرزيده نخواهد شد اين است كه انسان بگويد: كاش من مورد مؤاخذه و عقاب قرار نمي گرفتم مگر به همين يك گناه.

من با خودم گفتم: اين سخن يك موضوع دقيقي است.



[ صفحه 54]



براي انسان لازم و سزاوار است درباره ي هر چيزي نفس خود را مورد بررسي و كنترل قرار دهد.

وقتي كه اين موضوع در قلب من خطور كرد ناگاه ديدم حضرت امام حسن عسكري عليه السلام متوجه من شد و فرمود:اي ابوهاشم! آنچه كه در قلب تو گذشت صحيح است، تو خويشتن را درباره ي امور زندگي تحت كنترل قرار بده.

آنگاه فرمود: شرك در ميان مردم از حركت كردن مورچه در شب تاريك بر روي شيئي كه صاف و سياه باشد خفي تر است

نگارنده گويد: از اين حديث شريف استفاده مي شود كه امام تا چه اندازه اي از ضمير و افكار دروني انسان مستحضر و با اطلاع است، بايد همين طور باشد. چرا؟! زيرا امام خليفه ي پيامبر است و پيامبر هم خليفه آن خدائي است كه از ضمائر و نيت هاي بشر باخبر است.

علامه ي مجلسي در جلد پنجاهم بحار مي نگارد: روايت شده يك روز يكي از دوستان حضرت امام حسن عسكري عليه السلام كه حكاك نگين انگشتر بود به حضور آن حضرت مشرف شد و گفت: يابن رسول الله! خليفه يك فيروزه ي خيلي بزرگ و بسيار نيكوئي نزد من فرستاد و دستور داده كه فلان عبارت را در آن نقش نمايم.

همين كه با آلت حكاكي شروع بكار كردم ناگاه ديدم آن فيروزه دو نصف شد، و شكستن اين فيروزه باعث هلاكت من خواهد بود، لذا از شما تقاضا مي كنم دعا كني تا خدا مرا از اين خطر بزرگ نجات دهد!!



[ صفحه 55]



حضرت امام حسن عسكري عليه السلام فرمود: انشا الله كه خطري متوجه تو نخواهد شد.

راوي مي گويد: من متوجه منزل خود شدم، فرداي آن روز خليفه مرا احضار كرد و گفت: دو نفر از زنان خواهان اين نگين انگشتر شده و با يكديگر دشمني مي كنند و به هيچ نحوي راضي نمي شوند مگر اين كه تو آن نگين را براي ايشان نصف نمائي.

من به جانب منزل مراجعت كردم و آن فيروزه را كه دو نصف شده بود برداشته متوجه دارالخلافه گرديدم، آن زنان به اين عمل راضي شدند و خليفه هم براي اين موضوع به من احسان و نيكوئي قابل توجهي كرد و من حمد و سپاس خداي را به جاي آوردم.

چه خوب سروده اند:



نيست چو اين دار فنا را قرار

هيچ كسي را نبود زينهار



پيك اجل سر زده آيد ز در

مي ندهد هيچ مجال فرار



شاه و گدا خائف از اين منظره

شربت مرگ است و بود ناگوار



دل چو چنين منظره را ديد گفت

دست من و ساحت پرودگار



خواست چو بيواسطه دستي زند

عقل بجنبيد در اين كارزار



گفت مده جبل متين را ز كف

واسطه لازم بود اي هوشيار



توبه كن و بهر شفاعت برو

ماه شب يازدهم را بيار



ابومحمد حسن العسكري

مظهر حق حجت والا تبار



تا كه شفيعت شود و از كرم

در گذرد از گنهت كردگار



پيروي امشب ز خدا خواسته

بخشش و آرامش دارالقرار





[ صفحه 56]




پاورقي

[1] اعتكاف يك نوع عبادتي است كه با شرائط مخصوصي چنان كه در كتب مربوطه نگاشته شده در مسجد جامع انجام داده مي شود - مؤلف.

[2] در كتاب مراصد الاطلاع مي نگارد: جرجان شهر بزرگي است بين طبرستان و خراسان (نگارنده گويد: منظور از جرجان همين گرگان معروف است، چون گاف در حروف عربي نيست لذا آن را جرجان مي گويند) مؤلف.

[3] در كتاب مراصد مي نگارد: آبه نام سه موضع است اول: نام يكي از قراء ساوه ي قم است. دوم: نام يكي از دهات اصفهان است. سوم: قريه اي است در مصر (ولي منظور از اين آبه كه در اين حديث است همان آبه ي قم است) مؤلف.