بازگشت

ياران حضرت امام حسن عسكري


اول: احمد بن اسحاق بن عبدالله. اين احمد بن اسحاق از حضرت جواد و حضرت هادي و حضرت عسكري عليهم السلام رواياتي نقل كرده است.

صدوق در كتاب كمال الدين روايت طولاني نقل مي كند و در آخر آن مي نگارد: اين احمد بن اسحاق در سامره از حضرت امام حسن عسكري عليه السلام پارچه اي خواست تا كفن خود نمايد.

امام حسن عسكري عليه السلام مبلغ سيزده درهم به وي عطا كرد و به او فرمود: اين مبلغ را جز از براي خود مصرف



[ صفحه 107]



منماي و آنچه را كه از من خواستي به تو خواهد رسيد.

سعدبن عبدالله كه راوي اين روايت است مي گويد: موقعي كه ما از حضور امام حسن عسكري مرخص شديم و به سه فرسخي حلوان [1] رسيديم احمد بن اسحاق شديدا تب كرد، او به نحوي تبدار شد كه ما از وي دست شستيم و مأيوس شديم. موقعي كه وارد حلوان شديم در كاروان سرائي منزل گزيديم.

احمد بن اسحاق به ما گفت: امشب مرا تنها بگذاريد و به منزل هاي خود رويد، هر كسي به منزل خود رفت، نزديك صبح بود كه من به فكر احمد افتادم، وقتي چشمان خويش را گشودم خادم امام حسن عسكري را كه كافور نام داشت ديدم به من مي گويد: خدا به شما اجر جزيل عنايت كند، ما اكنون از غسل و كفن رفيق شما (يعني احمد بن اسحاق) فراغت يافتيم، اكنون برخيزيد و او را به خاك بسپاريد، وي براي اين كه خيلي به خدا نزديك است نزد امام حسن عسكري از شما عزيزتر است، اين بگفت و از چشم ما غائب شد.

دوم: اسماعيل بن علي بن اسحاق نوبختي، محدث قمي در كتاب منتهي الامال مي نگارد: همين اسماعيل بود كه منصور حلاج را رسوا و مفتضح نمود [2] زيرا حلاج اين طور تصور مي كرد



[ صفحه 108]



كه مي تواند اين اسماعيل را نظير ديگران اغفال كند و گول بزند و او را به دام خود اندازد.

حلاج اين طور گمان مي كرد كه چون اين اسماعيل نزد مردم وجيه و به علم و ادب و عقل شهرت به سزائي دارد اگر او را به دام خويش در آورد مردمان عوام و ساده به وي خواهند گرويد لذا نامه اي براي اسماعيل نوشت و او را به سوي خود دعوت كرد در آن نامه نوشته بود: من وكيل حضرت صاحب الزمان (ع) مي باشم، مبادا تو راجع به اين موضوع دچار شك و ترديد شوي!!

همين كه اسماعيل از مندرجات نامه مستحضر شد براي حلاج پيغام داد: اگر تو راست مي گوئي و از طرف حضرت صاحب الامر عليه السلام وكالت داري لابد براي اين مدعا دليل و برهاني خواهي داشت.

اكنون براي اين كه من اطمينان پيدا كنم و به تو ايمان بياورم يك موضوع جزئي را از تو پرسش مي نمايم تا مدعاي تو را تصديق و تأييد نمايم و آن موضوع اين است:

من كنيزان زر خريد خود را دوست مي دارم، فعلا چند كنيز دارم كه از وصال آنان محفوظ و برخوردار مي شوم، ولي آثار پيري و سالخوردگي در سر و صورت من ظاهر شده، براي اين كه كنيزان از پيري من مطلع نشوند و از من كناره گيري ننمايند



[ صفحه 109]



ناچارم در هر جمعه يك مرتبه دچار زحمت خضاب شوم، چنانچه تو راست مي گوئي و نماينده حضرت مهدي موعود عليه السلام هستي دعا كن ريش من مشكي شود و اين قدر از خضاب بستن رنج نبرم اگر تو اين عمل را انجام دهي من هم پس از اين كه به مذهب تو داخل گردم مردم را به سوي تو دعوت خواهم كرد.

موقعي كه اين پيام به حلاج رسيد دريافت كه تيرش به سنگ خورده و اين دعوت موجب افتضاح او شده، لذا جواب اسماعيل را نداد و قاصدي نزد او نفرستاد.

پس از اين جريان بود كه اسماعيل اين موضوع را در مجالس و انجمن ها نقل مي كرد، او را مفتضح نمود و پرده ي اسرارش را پاره كرد و مردم را از دام خطرناك وي نجات داد.

نگارنده گويد: ما از نظر اختصار از نوشتن شرح حال مابقي اصحاب حضرت امام حسن عسكري عليه السلام خودداري مي نمائيم.



[ صفحه 110]




پاورقي

[1] در كتاب مراصد الاطلاع مي نگارد: حلوان به ضم حاء و سكون لام از شهرهاي عراق به شمار مي رفته كه پس از بصره و كوفه و واسط و بغداد بزرگترين شهرهاي عراق بوده است. مؤلف.

[2] حسين بن منصور حلاج از عرفا و صوفي هاي قرن سوم هجري به شمار مي رفت. چون وي برخلاف موازين و دستورات شروع سخن مي گفت و در عالم وجد نداي انا الحق مي كرد به دستور فقهاي بغداد او را دستگير نمودند. مدت هشت سال زنداني بود در زمان مقتدر او را از زندان خارج كردند و پس از آن كه هزار تازيانه اش زدند دست و پاهاي او را قطع نمودند و جسدش را سوزانيدند - مؤلف.