بازگشت

خاتمه: درباره ي مباحثه ي يك زن نابغه


ابوالفتوح رازي رحمه الله روايت مي كند كه در زمان هارون الرشيد شخص بازرگاني بود كه غرق ناز و نعمت هاي فراوان بود، وي از مشهورين و معروفين شهر بغداد و از دوستداران اهلبيت پيامبر اسلام به شمار مي رفت، او پيوسته ملازم حضرت امام جعفر صادق عليه السلام و خدمتگذاري آن بزرگوار بود.

موقعي كه حضرت صادق عليه السلام را شهيد كردند ثروت و اموال او به واسطه ظلم و ستم دشمنان دين از دستش رفت، وي به قدري تهيدست شد كه به جر كنيزك زر خريدي حسنيه نام چيزي نداشت آن كنيز را در سن پنجسالگي خريده و به مكتب نهاده بود. آن كنيز مدت ده سال در حرم حضرت صادق آل محمد صلي الله عليه و آله اياب و ذهاب مي كرد. آن كنيز مدت بيست سال مشغول مطالعات علوم ديني و مذهبي بود و از لحاظ نيكوئي و ملاحت نظير نداشت.

موقعي كه مشقت فقر و تهيدستي به خواجه ي وي فشار آورد موضوع تنگدستي را با كنيزك خويش در ميان نهاد و گفت: اي حسنيه! تو نظير فرزند من هستي، من فعلا به جز تو كسي را ندارم



[ صفحه 111]



من براي تو خيلي زحمت كشيده ام تا بدين درجه از فهم و كمال نائل شده اي.

اكنون خيلي به جا است كه درباره ي فقر و تهيدستي كه بر من هجوم آورده فكري بكني؟!

حسنيه گفت: اي خواجه! من اين طور صلاح مي دانم كه مرا براي فروش نزد هارون الرشيد ببري، اگر او سخني از قيمت من به ميان آورد، بگوئي: قيمت اين كنيز صد هزار (100000) اشرفي سلطنتي است. چنان چه اعتراض كند و بگويد: مگر وي چه هنري دارد كه تو اين همه بهاء و ارزش براي او قائل شدي مي گوئي: هنرش اين است كه اگر تمام علماء و دانشمندان حاضر شوند و با او مباحثه كنند مغلوب و محكوم نمي شود و بر همه ي آنان فائق خواهد شد.

وقتي خواجه اين مقاله را از كنيزك خود شنيد گفت: من هرگز چنين عملي را انجام نخواهم داد، زيرا مي ترسم هارون ستمكيش پس از اين كه بر فضائل تو آگاه شود به هر وسيله اي كه بتواند تو را از من بگيرد و من هم به هيچ نحوي طاقت فراق تو را كه باعث خورسندي من هستي نخواهم داشت.

حسنيه در جواب گفت: اي مولاي من! خائف مباش كه تا من زنده باشم به محبت اهلبيت حضرت محمد صلي الله عليه و آله هيچ كسي نمي تواند مرا از دست تو به در آورد. حسنيه با اصرار تمام به خواجه گفت: برخيز و به خدا توكل نماي كه هر چه تقدير است همان خواهد شد.

خواجه به حسب مبالغه و اصرار كنيز متوجه يحيي بن خالد



[ صفحه 112]



كه نخست وزير هارون بود شد و جريان تهيدستي خويش و كنيز را از براي او شرح داد.

يحيي گفت: مانعي ندارد، برخيز و كنيزك را حاضر نما خواجه در عين حال كه خائف و ترسان بود برگشت و كنيزك بي نظير خود را نزد يحيي برد، همين كه يحيي صورت و سيرت و بلاغت حسنيه را مشاهده كرد غرق درياي تعجب شد و فورا متوجه هارون الرشيد گرديد و جريان را به عرض رسانيد.

هارون دستور داد تا حسنيه را احضار نمودند

وقتي حسنيه در حالي كه برقع به صورت خود انداخته بود نزد هارون آمد دعا و ثناي او را به جاي آورد و اشعاري براي هارون سرود. هارون از حسنيه و ادب وي خيلي مسرور و خوشحال گرديد و دستور داد تا برقع را از صورت حسنيه برداشتند. همين كه چشم هارون به صورت وي افتاد بي اختيار از جاي برخواست و دستور داد تا خواجه ي او را حاضر نمودند. موقعي كه خواجه حاضر شد هارون گفت: بهاي اين كنيز چقدر و نام وي چيست؟

خواجه پس از اين كه نام كنيز را معرفي كرد گفت: قيمت او صد هزار (100000) اشرفي سلطنتي است.

هارون برآشفت و گفت: براي چه قيمت اين كنيز را زياد مي گوئي؟!

خواجه گفت: براي اين كه اگر جميع علماي فعلي جمع شوند و درباره ي علوم ديني و مسائل شرعي با وي مباحثه نمايند او را منقطع و محكوم نخواهند كرد.

هارون گفت: چنان چه اين كنيز مغلوب شود دستور مي دهم تا تو را گردن زنند و اين كنيز مال من باشد.



[ صفحه 113]



خواجه گفت: اگر علماء نتوانند او را محكوم نمايند چه خواهي كرد؟

هارون گفت: دستور مي دهم مبلغ صد هزار (100000) اشرفي سلطنتي به تو بپردازند و كنيز هم از آن تو باشد.

خواجه پس از اين كه اندكي تأمل كرد گفت: اجازه بده تا يك بار ديگر با كنيز مشورت نمايم؟ هارون گفت: مانعي ندارد

خواجه نزد كنيز آمد و جريان را شرح داد. كنيز گفت: اي خواجه! ناراحت مباش كه من از بركت حضرت رسول و آل اكرم او صلي الله عليهم اجمعين مغلوب و محكوم نخواهم شد.

خواجه نزد هارون برگشت و هارون دستور احضار حسنيه را صادر نمود. وقتي حسنيه نزد هارون آمد و دعا و ثناي او را به جاي آورد وي به حسنيه گفت: تو داري چه مذهبي و متدين به چه ديني هستي؟!

حسنيه گفت: من متدين به دين حضرت محمد و آل اطهر آن بزرگوار مي باشم.

هارون گفت: وصي و خليفه ي حضرت محمد صلي الله عليه و آله چه كسي بود؟

حسنيه گفت: اي خليفه! دستور بفرما علماء را حاضر كنند تا آن چه كه بايد گفته شود بگويم، چنان چه آنان راجع به دين و مذهب من اعتراضي داشته باشند ايشان را مجاب نمايم.

هارون از سخن حسنيه دريافت كه وي شيعه مي باشد.

پس از اين جريان يحيي را احضار نمود و به وي گفت: اين كنيز متدين به دين و مذهب ما نيست دستور بده تا او را به قتل برسانند



[ صفحه 114]



يحيي گفت: اين كنيز ادعاي بزرگي مي كند. چنان چه علماء او را محكوم و مغلوب نمايند و نتواند دين خود را ثابت كند بايد وي را با بدترين وضعي كشت. ولي اگر اين كنيز علماء را محكوم و ملزم نمايد بر شما لازم است كه او را مراعات نمائي چرا؟! زيرا موقعي كه يك كنيز بر عموم علماء و دانشمندان فايق آيد سزاوار نيست كه كشته شود.

هارون اين پيشنهاد را پذيرفت و دستور داد تا علماي بغداد را كه رئيس آنان قاضي ابويوسف و شافعي بود احضار نمودند.ميانه ي ابويوسف و شافعي چندان خوب نبود.

پس از اين كه علماء حضور به هم رساندند حسنيه برقع به صورت خود انداخت و در مقابل آنان نشست. همين كه علماي سني ها از مذهب حسنيه پرسش كردند او در جواب گفت: من داراي مذهب اهلبيت پيامبر اسلام صلي الله عليهم اجمعين هستم. آنگاه بدون اين كه كوچكترين انديشه اي در وجود او راه پيدا كند به نحوي با علماء مشغول مباحثه و مجادله شد كه هيچ كدام از ايشان را قدرت سخن گفتن نبود، وي با كمال فصاحت و بلاغت آيات قرآن مجيد و اخبار صحيحه را بيان مي كرد و شرح مي داد!!

موقعي كه هارون الرشيد با اين منظره مواجه شد فوق العاده ناراحت و دگرگون گرديد، به دين لحاظ دستور داد تا عربي را حاضر كردند، نامه اي به والي مصر نوشت كه مضمون آن اين بود: به رسيدن اين نامه جميع علماء بصره را در دارالخلافه حاضر مي كني و اعلم آنان را به جانب بغداد مي فرستي!!

وقتي نامه ي خليفه واصل شد تعداد چهارصد (400) نفر



[ صفحه 115]



از علماء بصره را خواستند و اعلم ايشان را كه ابراهيم بن خالد عوني بود و در دار الاماره ي بصره براي چهارصد (400) نفر از علماء تدريس مي كرد بر ناقه ي دشت پيمائي سوار و با فرستاده ي هارون متوجه بغداد نمود.

همين كه ابراهيم داخل بغداد شد و هارون را از ورود او آگاه كردند وي دستور داد تا مجلسي پرشكوه بياراستند و كليه ي علماء بغداد، اركان دولتي، اعيان مملكتي و پادشاهان خارج از كشور را كه در بغداد حضور داشتند در دارالخلافه ي بغداد دعوت كردند، براي ابراهيم صندلي زرين نهادند تا وي برفراز آن جاي گزين شد.

هارون پس از اين كه به ابراهيم خوش آمد گفت دستور داد تا حسنيه را آوردند و در آنجائي كه حقيران و اشخاص كوچك را جاي مي دادند جاي دادند.

حسنيه پس از اين كه اجازه گرفت جلو آمد و دعا و ثناي هارون را به جاي آورد آنگاه بدون اين كه جاي او را در اطاق مباحثه تعيين نمايند جلو آمد و در مقابل صندلي ابراهيم نشست و ابراهيم همچنان با تكبر فراوان بر فراز صندلي جلوس كرده و لميده بود.

هارون نگاهي به حسنيه كرد و به گوشه ي چشم به وي اشاره كرد كه موقع مباحثه فرا رسيد!

حسنيه چون خيلي زيرك بود مقصود هارون را دريافت. آنگاه متوجه ابراهيم شد و گفت: تو همان ابراهيم بن خالدي هستي كه تعداد صد جلد كتاب از تصنيفات تو در ميان علماء منتشر



[ صفحه 116]



شده و فخريه مي كني كه با حضرت علي بن ابيطالب عداوت و دشمني مي نمائي؟!! ابراهيم پس از شنيدن اين سخن برآشفت و گفت: براي چه مرا مسخره مي كني؟! آنگاه متوجه اهل مجلس شد و گفت: شأن من بالاتر است از اين كه با يك كنيز معارضه و مباحثه نمايم، زيرا اين موضوع باعث توهين و اهانت به علماء و دانشمندان مي گردد.

يحيي برمكي كه نخست وزير هارون بود بعد از آن كه در مقابل ابراهيم ايستاد خنديد و به وي گفت: يكي از سخنان رهبران دين است كه فرموده اند:

انظر الي ما قال و لا تنظر الي من قال [1] .

اي ابراهيم! اين سخن از مثل تو كسي كه اهل فضل باشد خيلي بعيد است!!

در همين موقع بود كه حسنيه متوجه ابراهيم شد و به وي گفت: به حول و قوه ي خدا الساعه تو را از صندلي زرين به زير مي آورم اين بگفت و مباحثه را شروع كرد.

ابراهيم گفت: من براي اين كه بر شما وارد شده ام در سخن گفتن حق تقدم دارم. ابراهيم دريافته بود كه حسنيه در نظر دارد مذهب شيعه را نزد هارون ظاهر و هويدا نمايد.

حسنيه گفت: مانعي ندارد، هر چه مي خواهي پرسش نماي ابراهيم سؤال مي كرد و حسنيه جواب هاي فصيح مي گفت تا اين كه



[ صفحه 117]



تعداد هشتاد مسئله از مسائل ابراهيم را جواب گفت، اگر ما بخواهيم پرسشها و جواب هاي آنها را در اين كتاب بنويسيم باعث ملالت و خستگي خوانندگان عزيز خواهد شد.

حسنيه جواب هر يك از سؤالات و اعتراضات ابراهيم را به قدري عاقلانه و قانع كننده ميداد كه هارون، اركان دولتي، علماء و فضلاء موافق و مخالف از تقريرات و جواب هاي اساسي او متحير و متعجب شدند و محبت وي از نظر فضائل و دانشمندي در دل اهل مجلس جاي گزين گرديد.


پاورقي

[1] يعني نگاه كن كه گوينده چه مي گويد، نگاه منماي كه گوينده چه كسي است - مؤلف.