بازگشت

ولادت نور


بسم الله الرحمن الرحيم

در بين كارواني كه به دستور «متوكل» و به سرپرستي «يحيي بن هرثمه»، راه مدينه تا سامراء را مي پيمود، كودكي چهار پنج ساله وجود داشت كه در كنار پدر بزرگوارش امام علي النقي عليه السلام، مي رفت تا فصل تازه اي از زندگاني خويش را در غربت آغاز كند.

گويا هنوز صداي ضجه مادر و خواهرانش را مي شنيد و صحنه ي وداع پدر با قبر رسول الله صلي الله عليه و آله را پيش چشم داشت.

محزون و گرفته بود و به حاشيه ي افق كه زير تابش آفتاب داغ صحرا، جلوه اي خيره كننده يافته بود، چشم دوخته و به فكر فرو رفته بود.

به ياد آورد كه يحيي و همراهانش با نشان دادن نامه اي از متوكل، به خانه ي آنان وارد شدند و به جستجوي خانه پرداختند و زماني كه جز چند قرآن و كتاب دعا و رسائل علمي نيافتند، نااميدانه بيرون آمدند و به مردم مدينه كه به عنوان اعتراض به اين حركت حكومت، در كنار



[ صفحه 8]



خانه ي امام خود جمع شده بودند گفتند: سوگند مي خوريم كه آزاري به آن حضرت نرسانيم. ما فقط مأموريم كه امام شما را همراه با گزارشي از وضعيت بيت ايشان به سامراء منتقل سازيم. [1] و سپس نامه ي خليفه را براي مردم قرائت كردند كه به موجب آن، از امام براي رفتن به عراق دعوت شده بود.

متوكل در اين نامه نوشته بود: «چون مطلع شديم كه والي مدينه عبدالله بن محمد نسبت به شما سلوك نادرستي داشته است، منصب او را تغيير داديم و محمد بن فضل را به جاي او تعيين نموديم و او را به اعزاز و تكريم شما مأمور ساختيم. ما خواهان آن هستيم كه اگر بر شما دشوار نباشد با هر كس از اهلبيت و نزديكان خود كه مي خواهيد متوجه اين سامان شويد و بدانيد كه هيچيك از اهلبيت و فرزندان و خاصان خليفه، از شما گرامي تر نيستند.» [2] .

«حسن بن علي عليه السلام» اين كودك به ظاهر خردسال كه دنيايي از معرفت و بصيرت را در سينه ي كوچك خويش نهان داشت بخوبي درك مي كرد كه در پس اين چهره هاي آرام، و در وراي اين رفتار محترمانه، ديگر بار توطئه اي عليه كيان ولايت اهلبيت و پيامبر صلي الله عليه و آله در حال شكل گرفتن است.

سه دهه پيشتر، جد اعلايش امام رضا عليه السلام را نيز با چنين حيله هايي



[ صفحه 9]



از كنار حرم پيامبر صلي الله عليه و آله، از مدينه خارج ساخته و به مرو كشاندند، تا علاوه بر محاصره اي همه جانبه، اسباب قتلش را فراهم سازند.

و اينك اين متوكل بود كه تحت تأثير اخبار وارده از جزيرةالعرب و سعايت هاي گوناگون اطرافيان خود، به نقشه اي مشابه مي انديشيد.

همين چندي پيش بود كه «بريحه ي عباسي» امام جماعت حرمين، در نامه اي به متوكل نوشت: «اگر تو را به مكه و مدينه حاجتي هست علي بن محمد را از اين ديار بيرون بر، كه اكثر مردم اين ناحيه به اطاعت او گردن نهاده اند.» [3] .

يادش مي آمد زماني كه كاروان كوچك فرستادگان دارالحكومه به همراه او و پدر بزرگوارش، از دروازه ي مدينه بيرون مي آمدند، زن و مرد و پير و جوان مدينه گريه مي كردند و او شگفت زده بود كه چرا؟ اگر اين مردم امام خود را مي خواهند و به اسارت او معترضند، چرا بر نمي آشوبند؟ چرا به گريه اكتفا مي كنند؟ مگر نه اينست كه محبت امام، ايثار مي طلبد و اطاعت از امام، نثار مال و جان را اقتضا مي كند؟ آيا اينان متوكل را نمي شناسند و با فسادگري ها و شهوت پرستي هايش آشنا نيستند؟ آيا از جاسوسها و خبرچينان پراكنده در همه جا مي هراسند؟ يا در شيعه بودن خويش به شعار بسنده مي كنند و افشاندن اشكي را براي اثبات محبت و اطاعت خود از امام، كافي مي دانند؟



[ صفحه 10]



صداي مهربان امام عليه السلام او را به خود مي آورد: فرزندم حسن! به چه مي انديشي؟! نگاهش را به چشمان مهربان پدر مي دوزد و اشك در گوشه ي چشمانش حلقه مي زند. لبان زيبايش به ذكر خدا مترنم مي شود: «حسبنا الله و نعم الوكيل».

پدر او را در آغوش مي كشد و بر جبين گشاده اش بوسه اي مي نشاند.


پاورقي

[1] تذكره ي ابن جوزي صفحه ي 202 - مروج الذهب مسعودي.

[2] نقل با تلخيص از كافي، جلد 2، صفحه ي 427، حديث 7، باب ولادت و زندگي امام دهم عليه السلام.

[3] بحارالانوار، جلد 50، صفحه ي 209، به نقل از عيون المعجزات».