بازگشت

در آرزوي وصال


مسلمانان به تازگي از جنگي ديگر با روميان بازگشته بودند. و اينك در بازار برده فروشان بغداد همهمه اي تازه بود. كنيزاني را كه به اسارت درآمده و به عنوان غنيمت نصيب جنگاوران شده بودند؛ براي فروش عرضه مي كردند. «و بشر بن سليمان» طبق فرموده ي امام علي النقي عليه السلام از سامراء حركت كرده بود و اينك كه به بغداد رسيده بود، شتابان در پي برده فروشي به نام «عمرو بن يزيد» بود؛ تا مأموريتي را كه از جانب امام خود بر عهده داشت. به انجام رساند. او كه از فرزندان ابوايوب انصاري و از شيعيان خاص امام هادي عليه السلام بود، از ديرباز با برده فروشان آشنايي داشت و خود نيز گاهي در اين تجارت با آنان سهيم مي شد. از اينرو «عمرو بن يزيد» را به سادگي پيدا كرد و در گوشه اي چشم انتظار ايستاد.

زنان و دختركاني چند عرضه شدند و به سادگي به فروش رسيدند و اينك كنيزي با چهره و لباس و حركاتي آشنا، از خيمه بيرون آورده شده بود، بشر به ياد مي آورد كه تمام خصوصيات اين كنيز باصلابت و باوقار، توسط مولايش امام هادي عليه السلام، برايش شرح داده شده بود. حتي جامه ي حرير سراپا پوشيده ي او و امتناع او از نزديك شدن مشتريان



[ صفحه 65]



و جمله اي كه به زبان رومي تكرار مي كرد. خريدارانش فراوان شده بودند و قيمتي استثنايي را براي خريد او پيشنهاد مي كردند. اما او كه نگراني در نگاهش موج مي زد و انتظاري كشنده بر جانش چنگ انداخته بود، هربار به «عمرو بن يزيد» التماس مي كرد كه منتظر بماند تا خريدار مورد نظر او پيدا شود.

بشر بن سليمان نزديك شد و نامه اي را كه توسط امام عليه السلام براي كنيزك نوشته شده بود به او تسليم كرد. ناگهان دخترك از شادي فرياد كشيد و بي اختيار نامه را بر چشمان زيبايش نهاد و به شدت گريست. قلبش به شدت مي طپيد و هيجاني عجيب سراپايش را احاطه كرده بود.

برده فروش كه همچون ديگران از اين واقعه شگفت زده بود، رو به «بشر بن سليمان» كرد و گفت: هان! در اين نامه چه نوشته شده بود كه كنيزك را اينگونه بيتاب كرد؟!

بشر گفت: نامه به زبان رومي نوشته شده است و من از مضمون آن بي اطلاعم.

من اين نامه را از طرف يكي از اشراف و بزرگزادگان عرب براي او آورده ام و بنگر كه اگر كنيز به صاحب اين نامه راضي است، آن را برايش خريداري كنم.

كنيز پيش آمد و به عمرو گفت: «سوگند به خدا كه اگر مرا به او نفروشي خود را هلاك خواهم كرد.»

برده فروش راضي شد و كيسه اي زر گرفت و كنيز را به «بشر بن سليمان» سپرد. در كيسه ي زر، دويست و بيست اشرفي بود كه امام



[ صفحه 66]



هادي عليه السلام خود آن را شمارش كرده و به بشر سپرده بود.

در راه وقتي بشر از اسم و رسم آن بانوي بزرگوار پرسيد فرمود: «من مليكه دختر «شيوعا» فرزند قيصر روم هستم و مادر من از فرزندان «شمعون» وصي حضرت عيسي عليه السلام است.

زماني كه جدم قيصر خواست مرا به عقد فرزند برادر خود درآورد، ناگهان معجزه اي رخ داد و دوبار مجلس عقدي كه ترتيب داده بودند درهم ريخت و فرزند برادر قيصر از تخت بر زمين افتاده و بيهوش شد. من همان شب حضرت عيسي عليه السلام و جدم «شمعون» را به همراه پيامبر اسلام حضرت محمد صلي الله عليه و آله در خواب ديدم كه در قصر جدم بر منبري از نور بالا رفته بودند. آن شب پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله رو به حضرت عيسي عليه السلام كرده و فرمودند: يا روح الله! آمده ايم كه مليكه فرزند وصي تو «شمعون» را براي اين فرزند سعادتمند خود خواستگاري نماييم و اشاره به جواني كه در كنارشان ايستاده بود نموده و نامش را حسن بن علي عسكري فرمودند.»

بشر پرسيد: آيا تو حسن بن علي عليه السلام را مي شناسي؟

مليكه در حالي كه رنگي از حيا در چشمانش موج مي زد فرمود: «از آن شب كه در خواب او را در كنار جد بزرگوارش رسول خدا صلي الله عليه و آله ديدم، قلبم كانون محبت او شده، چهره اش را همواره در نظر دارم و لحظه اي او را از ياد نمي برم...».

راه بين بغداد تا سامراء براي مليكه ي جوان مثل يك پرواز خيال انگيز طي شد و زماني كه به دنبال بشر در كوچه پس كوچه هاي شهر محبوبش قدم نهاد، احساس كرد به دنيايي ديگر وارد شده و بوي



[ صفحه 67]



بهشت را با تمام وجودش استشمام مي كند. لحظاتي بعد وقتي كنار در منزل امام هادي عليه السلام ايستادند، «كافور» خادم را در انتظار خود يافتند. «كافور» به دستور امام عليه السلام مليكه را به اتاقي خاص هدايت كرد. لحظات تنهايي و چشم انتظاري، فرصتي به او مي داد تا همه ي خاطرات شيريني كه او را به اين خانه پيوند داده بود، در نظرش مجسم شود.

يادش مي آمد شبي كه حضرت زهرا عليهاالسلام را در خواب ديده و به دامنش درآويخته و با چشماني اشكبار از هجران فرزندش امام حسن عسكري به او شكايت كرده بود.

زهراي اطهر عليهاالسلام به او فرموده بودند: «اگر ميل داري خداوند از تو راضي باشد و فرزندم حسن به ديدار تو بيايد شهادت بده كه خدايي جز خداوند يكتا نيست و محمد صلي الله عليه و آله فرستاده و پيامبر برگزيده ي اوست.»

راستي چقدر شيرين بود لحظاتي كه حضرت زهرا عليهاالسلام او را در آغوش گرفته و به سينه ي خود فشرده و زمزمه فرموده بودند: «دخترم اكنون كه اسلام را پذيرفتي، منتظر آمدن فرزندم باش كه من او را به سوي تو مي فرستم.»

چند لحظه در تنهايي گذشته بود كه صداي در برخاست. مليكه سر برداشت و التهاب آلوده، به در چشم دوخت. در باز شد و اندام رساي امام حسن عليه السلام، در قاب در، چشمان پرفروغ او را نوري تازه بخشيد؛ لبخندي مهرآميز چهره ي زيباي امام عليه السلام را زيباتر ساخته بود. مليكه بي اختيار زمزمه كرد: «اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمد رسول الله.»



[ صفحه 68]



آن شب وقتي كه امام علي النقي عليه السلام عقد و پيمان همسري بين امام حسن عسكري عليه السلام و كنيز آزاد شده ي خويش برقرار مي كرد؛ رو به او كرده فرمود: «نرجس! تو را بشارت باد به فرزندي كه بر شرق و غرب گيتي سيطره يابد و زمين را از عدل و داد پر كند پس از آنكه از جور و ستم آكنده شده باشد.»

گل شادي، در دل «مليكه» كه از اين پس «نرجس» ناميده مي شد روييده بود و عطر شكوفه هاي ايمان فضا را پر كرده بود.



[ صفحه 69]