بازگشت

زندگي در محاصره ي دشمن


زماني كه معتصم، برادر مأمون عباسي، پس از مرگ او به بغداد وارد شد و از مردم بيعت گرفت، به كمك اتراكي كه در منصبهاي مختلف به دربار او خدمت مي كردند، شهر سامراء را در شمال شرقي بغداد بنياد نهاد. در اين شهر، محله اي را به استقرار نيروهاي نظامي اختصاص داد كه به همين جهت «عسكر» ناميده شد. اين محل كه به خاطر ترس از تحركات شيعيان و مواليان اهلبيت عليهم السلام - كه اصلي ترين مخالفين حكومت بودند - به اقامتگاه اجباري امام هادي عليه السلام و فرزندان ايشان، خصوصا امام حسن عسكري عليه السلام تبديل گشت [1] ، آنچنان تحت مراقبت عمال حكومت بود كه ارتباط شيعيان و دوستداران



[ صفحه 14]



اهلبيت عليهم السلام با امام و رهبر خويش را تقريبا نا ممكن مي ساخت.

امام حسن عسكري عليه السلام بطور خاص در طي شش سال [2] دوران امامت پر رنج خويش، شرايط دشواري را در اين شهر گذراندند.

شيعيان، غالبا از ديدار ايشان محروم بودند و اطلاعات و اخبار شيعيان و فرمايشات و رهنمودهاي آنحضرت تنها توسط چند تن از دوستان خاص و امتحان شده و با ثبات، رد و بدل مي شد كه بطور ناشناس و با استفاده از سلاح تقيه، در بين مأموران مراقب محله، نفوذ كرده و يا به عناوين مختلف به محله رفت و آمد مي كردند.

در پاره اي روايات به گونه اي خاص، به شرايط ويژه و مراقبت هاي استثنايي محل زندگي و رفت و آمد و كيفيت ارتباطات امام عليه السلام اشاره شده است:

الف) يكي از اصحاب حضرت عسكري عليه السلام مي گويد، «با جمعي از ياران در «عسكر» گرد آمديم و منتظر مانديم تا روزي كه مقرر بود حضرت ابومحمد عسكري عليه السلام سواره از محله خارج گردد. در همين ايام نامه اي به دست ما رسيد كه در آن فرموده بود: مواظب باشيد، هيچيك از شما نبايد بر من سلام كند و نبايد به دست يا چشم خود به من اشاره نمايد. زيرا شما نسبت به جان خود در امان نيستيد.» [3] .

ب) محمد بن عبدالعزيز بلخي، دوستي با احساس، از راه دور آمده تا چشمان حسرت كشيده اش را به ديدار امام و مولاي خويش



[ صفحه 15]



روشن گرداند. اينك كه به سامراء رسيده، همه چيز را در هاله اي از بيگانگي و ناآشنايي مي نگرد. نگاههاي بي احساس مردمان شهر آزارش مي دهد، حالت خوف و هراسي كه بر چهره و رفتار همه ي رهگذران سايه افكنده است قلبش را مي فشارد. رفتار مرموز ساكنان شهر بي تابش كرده است، كه ناگهان امام عليه السلام را مي بيند مثل نوري در ظلمات. بند قلبش مي خواهد پاره شود، و زمام اختيار از دستش خارج گردد. مي خواهد برخيزد و فرياد بزند. مي خواهد بر اين مردم ظلمت گرفته بشورد و نور را، چشمه ي خورشيد را نشانشان بدهد. اما بي تفاوتي مردم، او را به ترديد مي اندازد. از خود مي پرسد براستي اگر برخيزم و فرياد بزنم و بگويم اي مردم اين حجت خداست، اين رهبر الهي شماست او را بشناسيد و به دامانش درآويزيد، با من چه مي كنند؟ آيا براستي مرا مي كشند؟

در اينجا امام عليه السلام به نزديكي او مي رسند و با آوردن انگشت سبابه به نزديك لبان خود، اشاره مي فرمايند كه ساكت باش!

آن شب به هر ترتيب كه بود خود را به امام عليه السلام مي رساند و حضرت به او مي فرمايند: «تنها دو راه بيشتر نداريد: يا دوستي ما را كتمان كنيد، يا تن به كشتن بسپاريد. پس به خاطر خدا بر جان خويش بترس.» [4] .

ج) ابويعقوب اسحاق بن أبان، در بيان كيفيت ارتباط امام حسن عسكري عليه السلام با شيعيان خود مي گويد: امام ابومحمد عليه السلام حتي زماني



[ صفحه 16]



كه در حبس بسر مي برد، كسي را نهاني بسوي شيعيان و اصحاب خود مي فرستاد و به آنان مي فرمود: به فلان موضع برويد يا به خانه ي فلاني برويد و در شبانگاه و تاريكي شب حركت كنيد و فلان شب را در آنجا باشيد كه مرا در آنجا خواهيد يافت.

و اين در حالي بود كه گماشتگان بر آن حضرت و مأموران مراقب او، شبانه روز بر در خانه اي كه حضرت در آن محبوس بود كشيك مي دادند و لحظه اي آن را ترك نمي كردند. و چنان بود كه هر پنج روز يكبار اين گماشتگان و مأموران تعويض مي شدند و اشخاص جديدي به جاي آنها مي آمدند و هر بار سفارشات لازمه نسبت به مراقبت از او و دقت در عدم ترك محبس صورت مي گرفت.

با اين همه وقتي كه شيعيان و ياران حضرت به آن محل معهود مي رسيدند امام عليه السلام را مي ديدند كه پيش از آنان در آنجا حاضر گشته است. پس حاجت هاي خويش را بيان مي كردند و او بر حسب شأن و مطابق با مرتبه ي فهم هر كس حاجاتشان را برآورده، سؤالاتشان را پاسخ مي گفت. و پس از آن هر يك از آنان با خاطره ي كرامت و معجزات آن حضرت به منزل خويش باز مي گشت، در حاليكه او همچنان در حبس دشمنان به سر مي برد. [5] .

د) ابوهاشم جعفري گويد: با گروهي از شيعيان در زندان به سر مي بردم. روزي حضرت ابومحمد عليه السلام و برادرش جعفر را به زندان وارد كردند. ما همگي برخاستيم و در تخفيف خستگي و ناراحتي آن



[ صفحه 17]



حضرت كوشيديم و من چهره ي او را بوسيدم و او را بر تشكچه اي كه نزدم بود نشاندم....

در حبس مردي جمحي - اهل قبيله ي جمح - با ما بود كه ادعا مي كرد شيعه ي علوي است. حضرت ابومحمد عليه السلام رو به ما كرد و فرمود: «اگر مردي كه از مخالفين شماست در بين شما نمي بود، به شما خبر مي دادم كه خداوند چه زماني روز رهايي شما را مي رساند.» و اشاره به آن مرد جمحي نمود و او بلافاصله خارج شد.

حضرت فرمود: اين مرد از شما نيست پس مراقب بوده و از او بر حذر باشيد، زيرا در جامه اش گزارشي را پنهان نموده است كه آن را براي خبر دادن به حاكم نسبت به گفته هاي شما نوشته است.

يكي از زندانيان برخاست و به جستجوي جامه ي او پرداخت، پس همانطور كه امام عليه السلام فرموده بود گزارشي را در آن يافت كه اتهامات بزرگي عليه ما در آن نوشته شده بود و به او خبر مي داد كه ما در صدد هستيم تا از داخل محبس، نقبي زده و بگريزيم. [6] .

هـ) روش نامه نگاري و رساندن پيامها به شيعيان و وكيلان خاص در دوران امام عسكري عليه السلام از پيچيدگي خاصي برخوردار بود، چنانكه براي سالم ماندن از تفتيش هاي مكرر، گاه جاسازي هاي ويژه اي ضرورت مي يافت. آنطور كه «داود بن أسود» نقل كرده است كه: مولايم ابومحمد عليه السلام روزي مرا فرا خواند و چوبي را به من داد كه مانند چوبه ي پاگرد درب منازل، گرد و استوانه اي شكل و دراز بود



[ صفحه 18]



و كلفتي آن به اندازه اي بود كه كف دست را پر مي كرد. سپس فرمود: اين چوب را به عثمان بن سعيد عمروي - كه وكيل و نائب آنحضرت بود - برسان.»

چوب را گرفته و راه افتادم. در بين راه به سقايي برخوردم كه قاطري به همراه مشكهاي بزرگ آب در دو طرف آن پيشاپيش خود داشت. راه تنگ بود و قاطر راه را بر من مي بست. سقاء فرياد كرد كه برو كنار و بگذار قاطر رد شود. من چوبي را كه به همراه داشتم بالا برده و بر قاطر زدم. ناگهان چوب شكافت و چون در شكاف آن نگريستم چند نامه را در آن پنهان يافتم. به سرعت چوب را در آستين خود پنهان كردم، در حاليكه سقاء مرا دشنام مي داد.

وقتي نامه را دادم و بازگشتم عيساي خادم درب دوم را گشود و گفت: مولايم مي فرمايد چرا قاطر را زدي و پايه ي در را شكستي؟

به حضورش رفتم و گفتم: مولاي من! من نمي دانستم در آن پايه ي در چه چيزي هست.

فرمود: چرا كاري كردي كه پس از آن نياز به عذرخواهي داشته باشي، بر تو باد كه ديگر چنين كاري نكني.

زماني كه مي شنوي كسي به ما ناسزا مي گويد، آن را ناديده بگير و راهت را ادامه بده و مأموريتت را به انجام برسان. مبادا كه با ناسزا گوينده ي ما درگير شوي و جوابش را بدهي يا خودت را به او بشناساني. زيرا ما در سرزمين بد و شهر بدي هستيم.

پس راه خود را برو كه اخبار و گزارش احوال شما به ما مي رسد



[ صفحه 19]



و تو بايد اين را بداني. [7] .


پاورقي

[1] علل الشرايع باب 176 - اخبار الطوال دينوري.

[2] ارشاد شيخ مفيد، صفحه ي 315.

[3] بحارالانوار، جلد 50، صفحه ي 269، به نقل از خرائج.

[4] نقل با تصرف از كشف الغمه، جلد 3، صفحه ي 302.

[5] بحارالانوار، جلد 50، صفحه ي 304، به نقل از عيون المعجزات.

[6] مختار خرائج، صفحه ي 238 - بحار، باب معجزات امام عسكري عليه السلام روايت 10.

[7] مناقب ابن شهرآشوب، جلد 4، صفحه ي 427 و 428.