بازگشت

ويژگيهاي اخلاقي و شخصيت اجتماعي امام


امام حسن عسكري عليه السلام همچون پدر بزرگوار و اجداد پاكش، بسان شمع فروزاني پرتو افشاني مي كرد؛ و درّ كلامش، دلها را به سوي خدا و سعادت راهنمايي مي كرد. شخصيت والاي حضرت به عنوان امام و رهبر شيعيان در هر عصر و زمان بر كسي پوشيده نماند و دشمنان نيز زبان به ستايشش گشودند.

روايت كرده اند كه: احمد بن عبيدالله بن خاقان [1] از متصديان امور اراضي و وصول كنندگان ماليات در قم بود. روزي در مجلس او از علويان و عقايدشان سخن به ميان آمد و بحث شد. احمد كه خود با ائمه عليهم السلام دشمني خاص داشت و از ناصبيان [2] محسوب مي شد، گفت: من هيچ كسي را در سامرا همانند حسن بن علي (امام عسكري عليه السلام) در روش، متانت، پاكدامني، نجابت، فضيلت و عظمت در ميان خانواده و قبيله خويش و بين بني هاشم نديدم و نشناختم. اهل و خاندانش او را بر بزرگان خود مقدم مي شمارند. او در نزد سران سپاه و همه ي مردم همين وضع را دارد و مورد توجه خاص و عام است. اين خاطره را از گذشته ي دور به ياد دارم كه روزي در نزد پدرم بودم، دربانان خبر آوردند كه «ابومحمد» به اينجا آمده است. پدرم با صداي بلند گفت: اي نگهبانان! حتما بگذاريد او وارد شود!

من از شنيدن اين سخن كه دربانان در نزد پدرم از شخصي به كنيه [3] و احترام خاص ياد كردند، سخت شگفت زده شدم. زيرا پدر من كسي را به جز عده ي معدودي از افراد خانواده خليفه و وليعهد به كنيه ياد نمي كرد.



[ صفحه 388]



در همين فكر فرو رفته بودم، كه ديدم جواني گندمگون، خوش قامت، خوشرو، بلند اندام، با هيبت و شكوه خاصي وارد مجلس شد. وقتي چشم پدرم به او افتاد، بلافاصله برخاست و چندگامي پيش نهاد و به استقبال ايشان شتافت. من تا آن روز به ياد نداشتم كه پدرم نسبت به كسي از بني هاشم يا فرماندهان سپاه چنين احترامي كرده باشد. لحظه اي بعد ديدم كه پدرم دست در گردن او انداخت و سينه و صورتش را بوسيد و سپس دست او را گرفت و در محل نماز خود نشاند. آنگاه خودش روبروي او نشست و به بحث و گفتگو پرداخت؛ و در هنگام سخن بارها خطاب به ايشان مي گفت: فدايت شوم؛ و بعد به سخن ادامه مي داد.

از آنچه مي شنيدم و مي ديدم، سخت شگفت زده شده بودم. ناگاه نگهباني فرا رسيد و به پدرم گفت: موفق خليفه عباسي به اينجا مي آيد.

معمولا قبل از ورود خليفه عباسي، دربانان و فرماندهان سپاه مي آمدند و از فاصله ي در تا جايگاهي كه پدرم بود به صف مي ايستادند تا اينكه موفق وارد شود و سپس از آنجا بيرون رود.

در اين هنگام، پدرم پيوسته متوجه «ابومحمد» بود و با نهايت احترام گفتگو مي كرد؛ وقتي چشم پدرم به غلامان و افراد خليفه افتاد رو به ابومحمد كرد و گفت: فدايت شوم، اگر مايل هستيد تشريف ببريد. سپس رو به نگهبانان خود كرد و اشاره كرد كه ايشان را از پشت دو صف به خارج مجلس ببرند، به نحوي كه موفق او را نبيند. آنگاه ايشان از جاي خود برخاست و پدرم دست در گردن او انداخت و خداحافظي كردند و ايشان از مجلس خارج شد.

من به كارگزاران پدرم گفتم: ايشان چه كسي بودند كه همه شما او را در نزد پدرم به كنيه ياد كرديد و نيز پدر اين چنين محترمانه با او رفتار كرد؟

نگهبانان گفتند: ايشان يكي از بزرگان علوي است كه او را حسن بن علي عليه السلام مي گويند و به «ابن الرضا» [4] شهرت دارد.

در عين حال بر شگفتي و تحيرم پيوسته افزوده مي گشت و آن روز مدام به



[ صفحه 389]



اين مسئله فكر مي كردم و در نگراني بسر مي بردم تا شب فرا رسيد.

معمولا پدرم عادت داشت كه پس از نماز عشا بنشيند و گزارشهايي را كه رسيده بود مورد بررسي قرار دهد و سپس به اطلاع خليفه برساند.

وقتي كه نماز عشا را خواند و مشغول كار شد، من در كنار پدرم قرار گرفتم. در اين لحظه كسي پيش او نبود.

پدرم پرسيد: احمد! آيا تو با من كاري داري؟

گفتم: آري پدر! اگر اجازه مي دهي؛ مطلبم را بيان كنم.

گفت: بلي فرزندم! اجازه داري.

گفتم:اي پدر! آن مردي را كه صبح ديدم چه كسي بود كه شما با چنان احترام و تواضع از ايشان استقبال كردي و او را مورد توجه قرار دادي و در هنگام بحث و گفتگو به او «فدايت شوم» مي گفتي و خود و پدر و مادرت را فداي او مي كردي؟

عبيدالله بن خاقان ايشان را حسن بن علي معروف به «ابن رضا» معرفي مي كند و پس از سكوتي كه در مجلس حاكم مي شود به پسرش خطاب مي كند: پسرم! اگر خلافت از دست خلفاي بني عباس خارج بشود، كسي جز او از بني هاشم سزاوار و شايسته خلافت نيست و اين به جهت فضيلت و دانش و تقوا و زهد و عبادت و عفت و اخلاق نيكوي او مي باشد. اگر تو پدرش را مي ديدي، مرد بزرگوار و با فضيلت را ديده بودي.

احمد در بيان ادامه ماجرا مي گويد: با شنيدن تمجيدي كه پدرم از ايشان كرد، نگراني من نسبت به پدرم بيشتر و خشمم افزونتر شد. ديگر براي من هيچ كار مهمي وجود نداشت، مگر آنكه درباره ي ايشان تحقيق كنم و در پيرامون شخصيت و فضايل و اخلاق ايشان، كاوش و بررسي دقيقي بنمايم.

من از هر كسي كه درباره ي ايشان مي پرسيدم، او زبان به تعريف و تمجيد مي گشود و از بزرگواري او سخن مي گفت. اگر از بني هاشم يا سران سپاه و يا



[ صفحه 390]



نويسندگان و بزرگان و قضات و فقيهان سؤالي درباره ي او مي كردم، آنان در نهايت تواضع و فروتني، از بزرگواري و كرامت او سخن مي گفتند و از او به نيكي و عظمت ياد مي كردند و از طهارت و ضمير پاك و لطف و عنايت او سخن مي راندند.

بدين گونه مردم آميزي و هيبت و جلال حضرت عسكري عليه السلام را دريافتم و از آن زمان تاكنون مقام والا و حشمت او بر من آشكار شده است و هنوز نديده ام كسي او را به نيكي ياد نكند بلكه دشمنان نيز از ايشان به خوبي نام مي برند و او را مي ستايند. [5] .

علامه مجلسي رحمة الله عليه از علي بن عاصم كوفي - يكي از اصحاب حضرت عسكري - روايتي آورده كه خلاصه ي آن چنين است: علي بن عاصم مي گويد: روزي بر امام عليه السلام وارد شدم. حضرت زيراندازي را كه بسياري از انبياء و مرسلين عليهم السلام بر آن نشسته بودند به من نشان داد و نيز آثار گامهاي آن بزرگواران را كه بر آن حركت كرده بودند بر من آشكار كرد.

آنگاه بر آن جاي مقدس و پاك افتادم و آنجا را بوسيدم و سپس دست حضرت را گرفتم و بوسه زدم و عرض كردم: اماما! من از ياري و كمك كردن به شما ناتوان هستم و با دست خويش عملي ندارم كه انجام دهم، مگر آنكه دوستي شما را در دل بپرورانم و از دشمنان شما بيزار باشم و در خلوت و پنهاني بر آنها لعنت فرستم. اي امام! با اين حال، وضع من چگونه خواهد بود؟

حضرت به من فرمود: اي علي! پدرم از جد بزرگوار، رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم حديثي به من فرمود: هر كسي كه از دشمنان ما بيزار باشد و اما در مقابله با آنان ضعيف و ناتوان نيز گردد و نتواند اهل بيت مرا نصرت و ياري كند و در پنهاني بر آنان لعنت فرستد، حق تعالي صورت او را به همه ي ملائكه و فرشتگان نشان دهد. و او نزد اهل بيت ما ارزش و عزت خواهد داشت.



[ صفحه 391]



يكي از دوستداران امام عسكري عليه السلام نقل مي كند: روزگاري فرا رسيد كه تهيدست شديم. پدرم گفت: فرزند! بيا به خدمت امام حسن عسكري عليه السلام برويم، نزد امامي كه در بخشش و زهد شهرتي عظيم دارد.

به پدرم گفتم: پدر! آيا او را ديده اي؟

گفت: نه فرزندم! من تاكنون آن بزرگوار را نديده ام.

آنگاه من و پدرم حركت كرديم. پدرم در بين راه و سفر گفت: فرزند! فكر مي كني كه ما چند درهم نياز داريم؟ و بعد ادامه داد: اگر حضرت دستور فرمايد به ما پانصد درهم پرداخت نمايند كافي خواهد بود. چرا كه با آن پول مي توانيم احتياجات خويش را بر طرف كنيم. ما مي توانيم با دويست درهم آن، لباس بخريم و دويست درهم ديگر را بابت بدهي خود بپردازيم و صد درهم باقيمانده هم براي مخارج ديگرمان كافي خواهد بود.

در حالي كه پدرم به احتياجمان مي انديشيد و صحبت مي كرد، با خود گفتم: كاش حضرت دستور مي داد سيصد درهم نيز به من بپردازند تا با صد درهم آن چهارپايي بخرم و صد درهم ديگر را براي مخارج آينده نگاه دارم و باقيمانده را جهت خريد لباس و سفر به بلاد جبل مصرف كنم.

سفر را ادامه داديم تا به منزل حضرت رسيديم. هنگامي كه به در خانه امام عليه السلام رسيديم، اجازه ورود خواستيم تا خدمت حضرت برسيم.

چند دقيقه اي گذشت كه يكي از خادمان امام بيرون آمد و گفت: علي بن ابراهيم و پسرش محمد وارد شوند.

وقتي به خدمت آن حضرت رسيديم، ابتدا سلام كرديم و سپس به اجازه حضرت نشستيم. آنگاه امام عليه السلام رو به پدرم كرد و فرمود: اي علي! چه شده است كه تا حال نزد ما نيامدي؟

پدرم گفت: اي امام، شرم داشتم با اين حال و وضع شما را ملاقات كنم.

لحظاتي گذشت. هر چند من و پدر از ديدار آن حضرت سير نمي شديم و دل



[ صفحه 392]



نمي كنديم؛ اما با اشاره ي پدر و اجازه خروج از آن حضرت، از خانه بيرون آمديم.

در حالي كه چند گامي بيشتر برنداشته بوديم، خادم امام نزد ما آمد و به پدرم كيسه ي پولي داد و گفت: اي علي! در اين كيسه پانصد درهم وجود دارد كه دويست درهم آن براي خريد لباس و دويست درهم ديگر براي پرداخت بدهي شماست و صد درهم باقيمانده نيز براي مخارجتان مي باشد.

سپس رو به من كرد و كيسه ي پولي را تحويلم داد و گفت: در اين كيسه سيصد درهم وجود دارد كه صد درهم آن براي خريد چارپا و صد درهم ديگر براي لباس است و باقيمانده را نيز براي سفر به «سورا» [6] مصرف كن؛ اما به سوي بلاد جبل مرو. [7] .



[ صفحه 393]




پاورقي

[1] عبدالله بن خاقان از رجال و بزرگان و درباريان مهم حكومت عباسي در سامراء بود.

[2] ناصبي يا ناصبيان كساني بودند كه با علي بن ابيطالب عليه السلام و خانواده اش دشمني مي ورزيدند.

[3] در ميان مردم عرب رسم بر اين بود كه به خاطر احترام بزرگان را با كنيه و لقب نام مي بردند و اسم او را ذكر نمي كردند.

[4] پس از شهادت امام رضا عليه السلام در جامعه آن زمان و دربار حكومت عباسي ائمه بعدي يعني امام جواد و امام هادي و امام عسكري عليهم السلام را به احترام آن حضرت «ابن الرضا» مي خواندند.

[5] شيخ مفيد - ارشاد - ص 318.

[6] سورا، مكاني است در كشور عراق.

[7] كليني - اصول كافي - چاپ آخوندي - ج 1 - ص 506.