بازگشت

داستان حضرت نرجس


داستان حضرت نرجس در كتاب «كمال الدين» نوشته شيخ صدوق و كتاب «غيبت» از شيخ طوسي نقل شده است. اكنون مضمون اين داستان نقل مي گردد:

بشر بن سليمان از فرزندان ابو ايوب انصاري و از پيروان خاص و همسايه ي حضرت هادي عليه السلام در شهر سامرا بود. او نقل مي كند: روزي كافور از خدمتگزاران حضرت نزد من آمد و گفت: امام شما را به حضور طلبيده است.

وقتي به خدمت آن بزرگوار رسيدم روي به من كرد و فرمود: اي بشر بن سليمان! تو از فرزندان انصار هستي؛ ولايت و محبت ما اهل بيت رسول خدا هميشه در ميان شما بوده است. و اين امر از زمان محمد صلي الله عليه و آله و سلم تا حال ادامه دارد و شما پيوسته مورد اعتماد و اطمينان ما بوده ايد؛ و من تو را براي انجام كار مهمي انتخاب مي كنم. انجام اين كار براي تو كه يار صديق و با وفايي هستي، فضيلتي خواهد بود كه به خاطر آن از ساير پيروان و شيعيان اهل بيت رسول خدا در ولايت ما سبقت مي گيري و به ارج و احترامي خاص دست مي يابي.

آنگاه فرمود: اي بشر! اينك امري بس بزرگ در كار است، اگر چه تا كنون پنهان مانده است، ولي من شما را درباره ي آن آگاه مي كنم. اي بشر، هم اكنون تو را براي خريدن كنيزي مأمور مي كنم و به دياري مي فرستم.

آنگاه نامه اي زيبا به خط مبارك خويش با لغات فرنگي نوشتند و مهر شريف خود را بر آن زدند. وقتي نامه آماده شد، حضرت كيسه ي زري بيرون آوردند كه در آن



[ صفحه 394]



دويست و بيست اشرفي بود. سپس روي به من كردند و فرمودند: اي بشر! اين كيسه ي زر و نامه را بگير و هم اينك به سوي بغداد روانه شو؛ و در صبح فلان روز در كنار پل (بغداد) حاضر شو. وقتي كشتيهاي حيران به ساحل رسيدند، عده اي كنيزكان را در آن كشتيها خواهي ديد. و همچنين جمعي از خريداران را كه وكيل امراي بني عباس هستند و نيز افراد كمي از جوانان عرب را در آنجا مي بيني كه دور اسيران و كنيزكان حلقه زده اند.

شما نيز در آن گروه قرار گير و از دور نظاره گر باش. طولي نخواهد كشيد كه به برده فروشي به نام عمر بن يزيد برخورد خواهي كرد.

در آنجا باش و در تمام روز آن برده فروش را تحت نظر داشته باش و لحظه اي درنگ نكن. چرا كه او براي مشتريان، خدمتكاري را حاضر خواهد ساخت كه براي او چنين صفاتي وجود دارد. سپس حضرت تمام خصوصيات او را براي بشر بن سليمان بيان فرمود: اي بشر، آن كنيزك دو جامه ي حرير زيبا پوشيده است و از نگاه كردن به مشتريان امتناع مي ورزد و سر بر زير دارد و از نگاه كردن به ديگران خودداري مي كند. سپس از آن زن صدايي با زبان رومي مي شنوي و فريادي كه او به خاطر قرار گرفتن در آن موقعيت از روي ناراحتي سر مي دهد: واي كه پرده ي عفت و حرمتم دريده شد.

سپس يكي از خريداران خواهد گفت: من اين برده را خريدارم و سيصد اشرفي براي وي مي پردازم زيرا پاكدامني او مرا راغب تر گردانيد. سپس آن كنيزك به زبان عربي به آن شخص خريدار خواهد گفت: اي مرد عرب! اگر تو در چهره و لباس حضرت سليمان بن داود قرار گيري و چون او پادشاهي مقتدر باشي و بر تخت و اريكه جاه و شكوه و سلطنت نشيني و جهان از آن تو باشد، من هرگز رغبتي به تو نخواهم داشت، پس مبادا طمع ورزي و مال خويش را در اين راه تباه سازي.

سپس برده فروش روي به كنيزك مي كند و مي گويد: پس من چه كنم، در حالي كه تو به هيچ مشتري راضي نمي شوي. خودت بگو براي فروختن تو چه



[ صفحه 395]



چاره اي بينديشم؟

او به برده فروش مي گويد: چرا در اين كار عجله مي كني؟ بايد خريداري بيايد كه دل من به او رغبت نشان دهد و من اعتماد لازم به وفاداري و ديانت او پيدا كنم و او را سزاوار بدانم.

در اين هنگام تو به نزد او برو و بگوي: من نامه اي همراه دارم كه بزرگي از روي لطف نوشته است، و اين نامه با زبان و واژگان فرنگي تهيه گرديده است و صاحب نامه كرم و بزرگواري و سخاوت و وفاداري و بزرگي خود را وصف كرده است.

آنگاه نامه را به او بده و دعوت كن كه آن را بخواند و بگوي اگر تو بخواهي، من وكيل او هستم و از جانب او مي توانم تو را از اين برده فروش خريداري كنم.

بشر بن سليمان مي گويد: آنچه را كه حضرت امام علي النقي عليه السلام خبر داده بود، همه ي آنها عينا واقع شد و آنچه فرموده بودند انجام دادم و در ساحل به انتظار نشستم. تا اينكه آن لحظه معين فرا رسيد و در فرصت معلوم نامه را به او عرضه داشتم. وقتي به نامه ي حضرت نظر افكند و خط امام را مشاهده كرد، بسيار گريست، سپس رو به عمر بن يزيد كرد و گفت: مرا به صاحب همين نامه بفروش. و چند بار سوگند ياد كرد و گفت: اگر مرا به اين فرد نفروشي، خود را نابود خواهم كرد.

پس من با برده فروش در مورد پرداخت اشرفي گفتگوي زيادي انجام دادم. تا اينكه آن مرد به همان قيمت دويست و بيست اشرفي كه حضرت امام علي النقي عليه السلام به من داده بودند، راضي شد. كيسه ي زر را به او دادم و كنيزك را تحويل گرفتم. در اين هنگام وي بسيار شاد و خندان شد. من به همراه او به سمت حجره اي كه در بغداد اجاره كرده بودم حركت كرديم.

در بين راه وي نامه ي امام عليه السلام را پيوسته بيرون مي آورد و مي بوسيد و آن را بر ديدگان و صورت خويش مي گذارد و اشك شوق مي ريخت.



[ صفحه 396]



من از اين رفتار بسيار تعجب كردم و گفتم: اي بانو! تو نامه اي را مي بوسي و بر ديده مي گذاري و براي آن خوشحالي كه هنوز صاحب نامه را نديده اي و نمي شناسي.

او تعجب مي كند و از بشر مي خواهد كه به سرگذشت زندگي اش گوش فرا دهد:

اي بشر بن سليمان! من مليكه دختر يشوعا و فرزند قيصر روم هستم و مادرم از فرزندان شمعون بن حمون الصفا، وصي حضرت عيسي عليه السلام است.

روزي از روزها جد من قيصر روم خواست كه مرا به ازدواج فرزند خويش درآورد و در آن زمان سن من سيزده سال بيش نبود. قيصر از نسل حواريون حضرت عيسي عليه السلام و علماي نصاري و عابدان ايشان و سيصد مرد از صاحبان منزلت و هفتصد تن از صاحبان قدرت و چهار هزار نفر از بزرگان و اميران لشگر و سرداران و بزرگان سپاه و سركرده هاي قبايل را در قصر خود جمع كرد و دستور داد تختي را حاضر كردند كه در دوران پادشاهي خود به لوح هاي جواهر مرصع شده بودند؛ سپس آن تخت پر شكوه را بر فراز چهل ستون قرار دادند. آنگاه بتها و چليپاهاي خود را بر بلنديها نهادند و بعد برادر زاده ي خويش را بر بالاي تخت نشاند. سپس كشيشان كتابهاي انجيل را به دست گرفتند كه بخوانند.

هنوز آواي كشيشان بر نخاسته بود كه نهيبي همه جا پيچيد و همه ي بتها سرنگون شدند و بر زمين افتادند و پايه هاي تخت زرين ويران شدند و تخت جاه بر روي زمين فرو ريخت و پسر برادر ملك از آن بر زمين افتاد و بي هوش شد.

در همين هنگام رنگ چهره ي كشيشان تغيير كرد و بدن اعضاي حاضر در محفل به لرزه افتاد و ترس پيكرشان را فرا گرفت. آنگاه بزرگ كشيشان به جد من گفت: اي پادشاه! همه ي ما را به خاطر اين اتفاق شومي كه افتاده است عفو كن؛ چرا كه اين امر دلالت مي كند كه دين مسيحي به زودي زايل مي گردد.

جد من اين اتفاق را به فال بد گرفت و خشم در چهره اش نمايان شد. اما بار



[ صفحه 397]



ديگر به دانشمندان و كشيشان دستور داد كه تخت را بر پا كنند و بتها و چليپاها را به جاي خود نهند و بارگاه را به نظم اول برگرداند. آنگاه امر كرد كه پسر برادر ديگر را در مجلس حاضر كنند و مرا به ازدواج او درآورند تا سعادتمندي اين برادرزاده سبب شود كه نحوست از آن برادر بدبخت دور گردد.

به همين فرمان، مجلس ديگري دوباره بر پا شد. و برادر ديگر را بر بالاي تخت نشاندند و كشيشان شروع به خواندن انجيل كردند. هنوز از صداي زمزمه شان لحظاتي نگذشته بود كه بار ديگر بتها و چليپاها و تخت سرنگون شدند، و همان حالت قبلي تكرار شد و نحسي اين برادر با برادر ديگر همراه گرديد!

بزرگان و حاضران در مجلس از علت اسرار اين حادثه آگاهي نيافتند. و نيز نفهميدند كه اين واقعه جنبه نحوست ندارد و به اين دو برادر ارتباطي ندارد. بلكه اين واقعه يك سرور عدالت از عالم غيب است كه نويد سعادت براي جامعه ي آينده را به همراه دارد... با رخداد اين دو حادثه عجيب و حيرت آور، بزرگان و حاضران در جلسه پراكنده شدند و جد من در نهايت افسردگي به قصر خويش بازگشت.

چون شب فرا رسيد به خواب رفتم، چندي نگذشت كه در دنياي خواب ديدم حضرت مسيح عليه السلام و شمعون و جمع ديگري از حواريون در قصر جدم گرد آمده اند و منبري از نور بر پا كرده اند كه عظمت و بلندي اين منبر چنان بود كه گويا تا سقف آسمان را فراگرفته است. اين منبر نور را در همان جايي قرار دادند كه تخت پادشاهي جدم را در آنجا نهاده شده بود.

آنگاه حضرت محمد صلي الله عليه و آله و سلم با وصي و دامادش حضرت علي بن ابي طالب عليه السلام و جمعي ديگر از امامان عليهم السلام قصر را با نور قدوم خويش منور كردند. سپس حضرت مسيح عليه السلام با ادب و احترام جهت بزرگداشت ايشان به استقبال حضرت ختمي مرتبت شتافتند و مسيح دست در گردن آن حضرت قرار داد.



[ صفحه 398]



پس از مدتي حضرت محمد فرمود: اي روح الله! من به اينجا آمده ام كه مليكه فرزند جانشين تو شمعون را براي فرزند خويش خواستگاري كنم؛ به همسري آن فرزندم كه بزودي به امامت خواهد رسيد. (يعني امام عسكري عليه السلام)

سپس حضرت عيسي عليه السلام روي به سوي شمعون كرد و گفت: اي شمعون! عزت و شرف حقيقي در جهان به تو روي آورده است؛ فرزند محمد صلي الله عليه و آله و سلم را براي پيوند با دختر خويش بپذير.

شمعون گفت: اين پيوند را قبول كردم.

پس همگي بر آن منبر گرد آمدند و در اطراف آن حلقه زدند. آنگاه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم به همراه حضرت عيسي عليه السلام خطبه اي انشاء فرمود و مرا به عقد امام حسن عسكري عليه السلام در آوردند. سپس همه ي فرزندان حضرت محمد يعني امامان و اهل بيت آنان و حواريون حضرت عيسي در جمع حاضر شدند و بر اين عقد گواهي دادند.

وقتي من از اين خواب سعادتمندانه بيدار گشتم، در شگفتي قرار گرفتم و از ترس آنكه مبادا مرا بكشند، آن خواب را براي جد و پدر خويش بازگو نكردم و اين گنجينه ي ارزشمند را در سينه ي خود پنهان داشتم. اما روز به روز و در تمام لحظات زندگي ام آتش محبت و ديدار آن خورشيد امامت در سينه ام شعله ور مي شد، تا آنجا كه خوردن و آشاميدن در شبانه روز بر من سخت مي شد و هر لحظه كه از اين خواب مي گذشت چهره ام زرد و زردتر مي گشت و بدنم نحيف تر مي گرديد و آثار علاقه پنهاني من كم كم آشكار مي گشت. تا جايي كه در شهرهاي كشور روم طبيبي نمانده بود كه جدم حاضر نكرده باشد، تا اين بيماري مرا معالجه كند. جدم بي تاب و بسيار افسرده شده بود.

بدين سان مدتها گذشت و كسي قدرت نداشت دردم را درمان كند. تا اينكه روزي چون جدم از علاج دردم مأيوس و نااميد شد، از روي محبت به من گفت: اي فرزند! و اي نور چشم من! آيا در انديشه ات هيچ آرزويي از دنيا جاي دارد تا اظهار



[ صفحه 399]



كني و من آن را برآورده سازم؟

من سر به زير افكندم و لحظه اي سكوت كردم و بعد گفتم: اي جد بزرگوار! من درهاي فرج را بر روي خود بسته مي بينم. اما اگر شما شكنجه و آزار را از اسيران مسلمان كه در زندانها به سر مي برند، رفع كني و آنان را از اين اسارت آزاد كني، من اميدوارم كه حضرت عيسي عليه السلام و مادر گراميش مريم عليهاالسلام به من نظر محبت افكنند و به دعاي آنها پروردگار مرا شفا بخشد.

وقتي من چنين پيشنهادي كردم، جدم به درخواست من عمل كرد و دستور داد همه ي اسيران را آزاد كنند. در همين حال من اندكي بهبودي و سلامتي از خود نشان دادم و كمي غذا ميل كردم به اين خاطر پدر و اهل خانه بسيار خوشحال شدند. پدر نيز به اسيران ديگري كه در زندان بودند احترام و محبت روا داشت.

چهارده شب و روز از اين حادثه گذشت. شبي در خواب ديدم كه حضرت فاطمه سلام الله عليها با هزار خدمتكار از حواريون بهشت به نزدم آمدند. آنگاه حضرت مريم رو به من كرد و فرمود: اين خاتون از بهترين زنان عالم است. او مادر شوهر توست او مادر بزرگوار اهل بيت و دختر پيامبر اكرم و سرآمد زنان جهان است. او مادر حسنين مي باشد. سپس از جاي برخاستم و با اشتياق دست را بر دامن مباركش آويختم و اشك حسرت بر ديده ريختم و از حوادث زندگي ام شكايت كردم...

آنگاه حضرت فاطمه عليه السلام فرمود: اي مليكه! فرزند من چگونه به ديدار تو بيايد، حال آنكه تو به خداوند سبحان شرك مي آوري و بر مذهب ترسايان [1] هستي. اينك خواهر من، مريم دختر عمران از دين تو بيزاري جسته و به خداوند روي كرده است. حال اگر مايل هستي كه حق تعالي و عيسي عليه السلام و مريم عليهاالسلام از تو خشنود گردند، و فرزندم به ديدار تو آيد، آنچه را مي گويم، بگوي: «اشهد ان لا اله الا الله و ان محمد رسول الله»

وقتي كه من اين كلام مبارك را بيان كردم، آن مادر عزيز مرا با خوشحالي و



[ صفحه 400]



محبت در آغوش خويش كشيد و دلداريم داد و فرمود: اي مليكه! اينك منتظر فرزند من باش كه او را به سوي تو مي فرستم.

چون از خواب بيدار شدم، در عالم بيداري مجددا آن جمله مبارك را كه از زبان يگانه بانوي عالم جاري شده بود، بر زبان راندم و در آن حال به انتظار ملاقات فرزند فاطمه نشستم.

وقتي آن روز را سپري كردم و شب فرا رسيد بار ديگر به خواب رفتم. حضرت امام عسكري را در خواب ديدم كه صورتش مانند آفتاب مي درخشيد. به ايشان گفتم: اي حجت خدا! بعد از آنكه دلم در گرو محبت تو قرار گرفت، چرا مرا از ديدار خود محروم مي كني و از من دوري مي كني.

آن حضرت فرمود: علت دير آمدن من به نزد تو آن بود كه شما شرك مي ورزيدي. اينك كه به اسلام روي آوردي من به نزد تو خواهم آمد، تا آن زمان كه خداوند سبحان من و تو را نيز در ظاهر به يكديگر برساند...

از خواب بيدار شدم و پس از آن هر شب حضرت به خوابم مي آمد...

بشر بن سليمان از حضرت نرجس پرسيد: تو چگونه توانستي در ميان اسيران قرار بگيري و فرار كني؟

مليكه (نرجس) گفت: شبي از شبها، حضرت عسكري عليه السلام در خواب به من خبر داد: در فلان روز، جد تو لشكر را به جنگ مسلمانان خواهد فرستاد. و خود به دنبال لشكريان خواهد رفت. تو خويش را به صورت ناشناس در ميان خدمتگزاران قرار بده، و به دنبال جد خود روانه شو و از راهي كه مشخص مي كنند، حركت كن. من نيز چنين كردم تا وقتي كه لشكر مسلمانان به ما رسيد و ما را اسير كرد و عاقبت كارم به آنجا رسيد كه مي بيني. از آن زمان تاكنون به جز شما كسي از حال من خبر ندارد، و نيز كسي نمي داند كه من دختر پادشاه روم هستم. آن مرد پيري كه در غنيمت جنگي من قسمت او شدم در راه نامم را پرسيد. گفتم نرجس هستم. او گفت: اين از نامهايي است كه كنيزان دارند.



[ صفحه 401]



بشر گفت: اين از عجايب است كه شما اهل فرنگ هستي، اما زبان عربي را به خوبي مي داني؟

نرجس گفت: جدم به من بسيار محبت داشت و بسيار در تربيتم مي كوشيد و مي خواست مرا با بهترين آداب معاشرت آشنا كند؛ به همين دليل، زن مترجمي را كه هم زبان فرنگ مي دانست و هم زبان عربي، بر تربيتم گمارد. او هر صبح و شام پيش من مي آمد و لغات عربي را به من آموزش مي داد.

مدتها گذشت كه توانستم به زبان عربي آشنايي پيدا كنم و سخن بگويم.

بشر مي گويد: مسير راه را طي كرديم تا اينكه به سامراء رسيديم. ابتدا نرجس را به خدمت حضرت امام علي النقي عليه السلام رساندم. حضرت به او فرمود: اي نرجس! ديدي كه چگونه خداوند سبحان، عزت راه محمد صلي الله عليه و آله و سلم و اهل بيتش و دين اسلام را به تو نشان داد و خواري و مذلت دين نصاري را آشكار كرد.

نرجس گفت: اي فرزند رسول خدا! چگونه چيزي را وصف كنم؛ در حالي كه شما از من به آن داناتر هستي؟

سپس حضرت فرمود: مي خواهم تو را گرامي و عزيز دارم. بگو كه كداميك از اين دو مورد را كه بيان مي دارم در نزد تو بهترند: از اينكه ده هزار اشرفي به تو داده شود؛ و يا اينكه تو را به چيزي مژده دهم كه به وسيله ي آن به شرف ابدي برسي؟

نرجس گفت: اي فرزند رسول خدا! شما مرا به شرفي كه نصيبم شود بشارت بده و من هرگز مال دنيا را طالب نيستم و مرا به آن رغبتي نيست.

آنگاه امام رو به نرجس كرد و فرمود: اي نرجس، تو را بشارت مي دهم كه فرزندي از تو متولد مي شود كه او پادشاه مشرق و مغرب عالم گردد؛ و او زمين را با شمشير عدل و قيام خويش پر از داد كند، آنگاه كه از ظلم و جور پر شده باشد.

نرجس گفت: اين فرزند از چه كسي به عمل خواهد آمد؟ حضرت فرمود: كسي كه حضرت محمد صلي الله عليه و آله و سلم تو را براي او خواستگاري كرد.



[ صفحه 402]



سپس امام هادي عليه السلام از نرجس پرسيد: حضرت مسيح و وصي او تو را به عقد چه كسي درآوردند؟

نرجس گفت: آنان مرا به عقد فرزند تو (امام حسن عسكري عليه السلام) درآوردند.

امام فرمود: آيا او را مي شناسي؟

نرجس گفت: آنگاه كه من به دست بهترين بانوي عالم مسلمان شدم، شبي نگذشته است كه او در خواب به ديدنم نيامده باشد.

سپس امام، كافور خدمتكار خود را به حضور طلبيد و فرمود: اي كافور! هم اكنون به خانه ي خواهرم حكيمه خاتون روانه شو و او را به نزد من بياور.

كافور حكيمه خاتون را از اين پيام مطلع ساخت و او نيز به خدمت حضرت رسيد. وقتي كه حكيمه در حضور برادر قرار گرفت، امام رو به خواهرش كرد و فرمود: اين همان نرجس است كه من قبلا به شرح احوال او پرداخته بودم.

آنگاه حكيمه خاتون نرجس را در برگرفت و بسيار او را نوازش كرد و مورد محبت قرار داد و از ديدارش بسيار شادمان شد.

سپس حضرت فرمود: اي دختر رسول خدا! اينك نرجس را به خانه خود ببر و واجبات و سنتها را به او بياموز.



[ صفحه 403]




پاورقي

[1] ترسايان، قوم نصراني و مسيحي را گويند.