بازگشت

معجزاتي از امام عسكري


حضرت امام حسن عسكري عليه السلام چون پدران و اجداد بزرگوارش در ارتباط ويژه با خداي بزرگ و عالم غيب و فرشتگان بود؛ و نيز از علومي كه در احاطه ي شؤون امامت است آگاه بود. روايات زيادي از معجزات و اخبار غيبي آن گرامي نقل شده است. در اين جا به نقل چند مورد اكتفا مي كنيم.

اين روايت از «ابوهاشم جعفري» نقل شده است كه مي گويد: روزي به خدمت حضرت امام حسن عسكري عليه السلام رسيدم؛ مي خواستم از آن بزرگوار نقره اي بگيرم و از آن براي خود انگشتري بسازم و به وسيله آن تبركي بجويم. وقتي در كنار حضرت نشستم اين مطلب را فراموش كردم. زماني كه برخاستم تا از خدمت حضرت مرخص شوم، امام عليه السلام يك انگشتر به من داد و فرمود: اي ابوهاشم، تو از ما نقره خواستي؛ اما ما به تو انگشتر داديم. شما نگين و اجرت ساختن آن را سود كردي. اي مرد، اين انگشتر بر تو مبارك و گوارا باد.

من رو به امام كردم و عرض كردم: گواهي مي دهم كه تو ولي خدا و امام من هستي و من اطاعت شما را جزء دين خود مي دانم.

حضرت فرمود: خداي بزرگ تو را بيامرزد. [1] .

در كتاب «نور الابصار» نيز از «ابوهاشم جعفري» نقل شده است كه او گفت: من و چهار نفر ديگر در زندان «صالح بن وصيف» بوديم كه امام حسن عسكري عليه السلام



[ صفحه 421]



و برادرش جعفر به زندان وارد شدند. من و ياران بر گرد امام حلقه زديم تا بدين وسيله به حضرت خدمت كنيم. در همين زندان، مردي از قبيله ي «بني جمح» بود كه ادعا داشت از علويان مي باشد. روزي حضرت به ما فرمود: اگر در بين شما فردي كه بيگانه است حضور نداشت، برايتان مي گفتم چه وقت رهايي بشر رخ خواهد داد؟ آنگاه حضرت به مرد جمحي اشاره كرد كه از آنجا بيرون رود. و او نيز با توجه به دستور حضرت از آنجا بيرون رفت. سپس حضرت رو به ما كرد و فرمود: اين مرد از دوستان شما نيست؛ از او دوري كنيد. چرا كه وي از آنچه گفته ايد گزارشي تهيه كرده است و هم اكنون نامه اي كه نوشته است در لباس اوست.

يكي دو نفر از ما به تفتيش لباس او پرداختيم. گزارشي را كه در لباس خود پنهان كرده بود يافتيم او نكات مهم و خطرناكي را درباره ي ما به خليفه نوشته بود. [2] .

محمد بن ربيع شيباني مي گويد: من با يكي از ثنويها (دوگانه پرستان) در شهر اهواز به بحث و مناظره پرداختم. بعد از مدتي به سامرا رفتم. عباراتي چند از سخنان آن مرد ثنوي در دل و جانم اثر گذاشته بود.

بعد از مدتها، روزي در منزل «احمد بن خصيب» قرار گرفتم و با او به بحث و گفتگو پرداختم. در همان زمان امام عسكري عليه السلام از يك مراسم عمومي باز مي گشت. من نيز در مسير حركت حضرت قرار گرفتم. حضرت به من نگريست. سپس با انگشت مباركش اشاره كرد و فرمود: اي محمد! خدا يكتاست؛ يكتاست، تو او را يكي بدان.

وقتي اين سخن را شنيدم، از هوش رفتم. [3] .

«اسماعيل بن محمد» مي گويد: روزي در كنار در خانه ي امام حسن عسكري عليه السلام نشستم و انتظار ورود حضرت را به خانه داشتم. چون امام عليه السلام را از دور ديدم كه تشريف مي آورند، جلو رفتم و از فقر خود گله كردم و



[ صفحه 422]



شكايت نمودم و سوگند ياد كردم كه حتي يك درهم نيز ندارم.

امام فرمود: اي اسماعيل! قسم ياد مي كني در صورتي كه دويست دينار در زير خاك پنهان كرده اي؟!!

آنگاه حضرت روي به من كرد و فرمود: اي اسماعيل! اين سخن را بدان معني نگفتم كه به تو بخششي نشود.

سپس به غلام خود اشاره كرد و فرمود: آنچه را كه همراه خود داري به او بده.

در اين هنگام غلام صد دينار به من داد. خداي سبحان را سپاس گفتم و خواستم از آنجا بازگردم كه حضرت روي به من كرد و فرمود: اي اسماعيل! مي ترسم آن دويست دينار را كه بسيار بدان نيازمند هستي از دست بدهي. آنگاه به سراغ دينارها رفتم و همه ي آنها را در جاي خود يافتم. محل مخفي داشتن دينارها را تغيير دادم و طوري پنهان كردم كه هيچ كس از آنها مطلع نشود و پيدايشان نكند. مدتها گذشت روزي فرا رسيد كه من به آن دينارها نيازمند شدم. به سراغشان رفتم و هر چه گشتم چيزي از آنها را نيافتم. اين امر براي من بسي گران آمد. بعد از مدتي متوجه شدم كه پسرم محل دينارها را يافته و آنها را برداشته است؛ و هيچ چيزي از آنها به دستم نرسيد. در حقيقت همان طوري شد كه حضرت فرموده بودند. [4] .

«محمد بن عياش» مي گويد: روزي با چند نفر از ياران و دوستان به گرد هم جمع شده بوديم و درباره ي معجزات امام حسن عسكري عليه السلام به گفتگو و بحث نشستيم. يك فرد ناصبي كه نزد ما حاضر بود، گفت: من نوشته اي را بدون مركب فراهم مي كنم، اگر ابومحمد پاسخ آن را داد، بر حق است.

همه ي ما مسايلي را كه داشتيم در نامه هاي خود نوشتيم. آن مرد ناصبي نيز بدون مركب حرفهاي خود را بر روي برگه اي نوشت و ما آن نامه را همراه نوشته هاي خود خدمت امام عليه السلام فرستاديم.



[ صفحه 423]



پس از مدتي حضرت پاسخ تمام سؤالات ما را مرقوم فرمودند و در روي برگه ي مربوط به مرد ناصبي، نام او و نام پدر و مادر او را نوشته بودند. وقتي آن مرد نامه را ديد، در كمال شگفتي قرار گرفت و از هوش رفت. وقتي به هوش آمد؛ به حق اعتقاد پيدا كرد و از شيعيان امام عليه السلام قرار گرفت و به حضرت ايمان آورد. [5] .

عمر بن ابي مسلم مي گويد: «سميع مسمعي» همسايه ديوار به ديوار من بود. او بسيار به من آزار مي رساند. روزي به امام عسكري عليه السلام نامه اي نوشتم و از حضرت تقاضاي دعا در اين مورد كردم تا خداوند سبحان از برايم فرجي عنايت فرمايد. امام در پاسخ نامه نوشتند: من تو را به يك فرج سريع بشارت مي دهم. تو مالك خانه همسايه خود خواهي شد!

آن مرد پس از يك ماه فوت كرد و من خانه ي او را خريدم و به بركت امام آن خانه را ضميمه خانه خود نمودم. [6] .

«ابوحمزه» مي گويد: من بارها مي ديدم كه امام حسن عسكري عليه السلام با غلامان و نزديكان و اطرافيان خود كه از ملل مختلف بودند و ترك، رومي، ديلمي و روسي در ميان آنان ديده مي شد، با زبان خودشان سخن مي گويد. من شگفت زده شدم و چنين انديشيدم چگونه امام عليه السلام كه در شهر مدينه متولد شده است، ولي با زبانهاي مختلف آشناست و سخن مي گويد؟

آنگاه حضرت نظري بر من افكند و فرمود: همانا خداوند سبحان و جليل، حجت خود را از ساير بندگان و آفريدگان ممتاز نموده است و به او معرفت و شناخت هر چيزي را عنايت كرده است. و بار ديگر مرا مورد خطاب قرار داد و فرمود: «اي ابوحمزه! امام نعمتهاي گوناگون و نسبها و پيش آمدها و حوادث را بخوبي مي داند و بر آنان آگاه است؛ و اگر چنين نبود، تفاوتي بين مردم و امام وجود نداشت. [7] .



[ صفحه 424]




پاورقي

[1] كليني - اصول كافي - ج 1 - ص 512.

[2] اعلام الوري - ص 373 و... نور الابصار - چاپ قاهره - ص 183.

[3] علي بن عيسي اربلي - كشف الغمة في معرفة الائمة - ص 305.

[4] علامه قاضي نورالله شوشتري - احقاق الحق - ج 12 - ص 470.

[5] ابن شهرآشوب - مناقب - چاپ نجف - ج 3 - ص 538.

[6] علي بن عيسي اربلي - كشف الغمة في معرفة الأئمة - ج 3 - ص 302.

[7] شيخ مفيد، ارشاد - ص 322.