بازگشت

شفاي كور به بركت عسكريين


در جلد دوم تاريخ سامراء (صفحه ي 193) نقل شده است كه حاج ميرزا سيد باقر خان تهراني مشهور به «حاج ساعد السلطان» در سال 1323 ه ق به قصد زيارت ائمه ي عراق حركت مي كند. چون به كاظمين مي رسد، فرزند يگانه ي چهار ساله اش سيد محمد به چشم درد سختي مبتلا مي شود. چند روزي مشغول معالجه مي شود، فايده نمي بخشد. به سمت سامراء حركت مي كند به قصد اينكه ده روز آنجا بماند و در راه به واسطه ي شدت گرما و غبار راه و حركت عربانه، درد چشم بچه سخت تر و چند برابر مي شود. پس از ورود به سامراء بچه را نزد قدس الحكماء كه معروف به «حافظ الصحه» و افلاطون زمانش بود، مي برد. مشغول معالجه مي شود، ثمري نمي بخشد و مي گويد: حتما بايد بچه را بزودي برساني به بغداد نزد فلان متخصص بيماري چشم، و مسامحه مكن كه خطرناك است.



[ صفحه 345]



پدر بچه سخت پريشان مي شود، چون تنها فرزند اوست، لكن چون تصميم داشته ده روز بماند، حركت نمي كند و مشغول دعا و زيارت مي شود تا هفت روز. پس درد چشم بچه سخت تر مي شود، بطوريكه يك لحظه از گريه و ناله آرام نداشت و اهل خانه و همسايه ها تا صبح نخوابيدند. صبح كه مي شود، حافظ الصحه را مي آورند. چون چشم بچه را باز مي كند و در آن به دقت نظر مي كند، حالش تغيير مي كند و دست بر دست مي زند و ناله مي كند و به پدر بچه اعتراض مي نمايد و مي گويد: چشم بچه را كور كردي. من به شما سفارش كردم و شما به حرف من اعتنا نكرديد تا چشم بچه كور شد و ديگر رفتن به بغداد ثمربخش نيست. اين درد و ناراحتي كه فعلا دارد، به واسطه قرحه و زخمي است كه در چشم اوست و بينايي چشم را از بين برده است.

پدر بچه از شنيدن اين مطلب سخت پريشان و مانند بدن بيجان مي شود. سپس حافظ الصحه براي معالجه ي قرحه كه مانند دو دانه بادام از چشم بيرون بود، مشغول مي شود تا درد آرام گيرد و كوري با درد همراه نباشد. پس به سختي دو چشم او را كه بيرون زده بود، برگردانيد به داخل حدقه و بچه از شدت درد غش كرد. اين مطلب به محضر آيةالله ميرزا محمدتقي شيرازي و ساير علما رسيد، همه ناراحت و غصه دار شدند.

چون مدت اقامت كه ده روز بود تمام مي شود، عربانه كرايه مي كند و عازم حركت مي شود و براي زيارت وداع به حرم مطهر مشرف مي گردد و پس از زيارت، نزد ضريح امامين عليهماالسلام مي نشيند و مشغول خواندن زيارت عاشورا مي شود. پس در آن حال خادم ايشان حاج فرهاد بچه را بغل كرده به حرم مشرف مي شود و سپس چشم بچه را كه با پارچه اي بسته بود، به ضريح مي مالد و پس از زيارت از حرم بيرون مي رود.

پدر بچه كه منظره ي بچه اش را مي بيند و متذكر مي شد كه بچه با چشم سالم به عراق آمده و حال با چشم كور برمي گردد، پس بي اختيار گريان و نالان مي شود و فرياد مي زند و مي لرزد و خواندن تتمه ي زيارت عاشورا را فراموش مي كند و خود



[ صفحه 346]



را به ضريح مي چسابند و در سخن گفتن با امام رعايت ادب را نمي كند و مي گويد: آيا سزاوار است بچه را با اين حالت كوري برگردانم؟

پس بي حال شده گوشه اي مي نشيند. ناگاه بچه در حالي كه دايي او به دنبالش بود، وارد حرم مي شود و بر دامن پدرش مي نشيند و مي گويد: پدر جان، خوب شدم. چشمم روشن شده، دردي هم ندارد.

پدر حيران شده دست در چشمان بچه كشيده مي بيند هيچ اثري از قرحه نيست و حتي قرمزي هم ندارد. از دايي بچه مي پرسد: اين بچه ربع ساعت پيش در حرم بود، چشمانش كور و بسته شده بود. چه پيشامد شده است؟

دايي بچه مي گويد: بلي، هنگامي كه از حرم بيرون رفتيم، بچه روي شانه ي من بود و در صحن راه مي رفتم و منتظر آمدن شما بودم. ناگاه بچه سر از شانه ي من برداشت و با دستش پارچه اي را كه بر چشمش بود، برداشت و گفت: ببين آقا دايي، چشمم خوب شده است. براي بشارت به شما زود او را به حرم فرستادم كه شما شاد شويد.

پدر سجده ي شكر به جا مي آورد و از امامين همامين عليهماالسلام عذرخواهي مي كند و با شادي و فرح از حرم خارج مي شود، مي آيد نزد حافظ الصحه و بچه را بيرون خانه به دايي او مي سپارد. به دكتر مي گويد: مي خواهم حركت كنم براي بغداد، دوايي بدهيد براي چشم بچه كه در راه با آن مداوا كنم.

طبيب مي گويد: براي چشم كور شده كه دوايي نيست. شما بر اثر مسامحه او را كور كرديد.

پس پدر، بچه را صدا مي كند. دايي او را مي آورد. طبيب چشم او را مي گشايد و آن را روشن مي بيند. بهت زده و حيران چشمان بچه را مي بوسد، اطرافش مي گردد و سخت گريان مي شود و مي گويد: دو غده ي چشم تو چطور شد؟ كوري تو چگونه برطرف شد؟

پس جريان شفا را براي او مي گويند و او بر اهل بيت صلوات مي فرستد. سپس به منزل ميرزاي شيرازي مي رود، ميرزا هم كه باسابقه بود، گريه ي شوق



[ صفحه 347]



مي كند. چشمان بچه را مي بوسد و مي فرمايد: سزاوار است بمانيد تا شهر را چراغاني كنيم.

پدر عذر مي آورد و در همان روز براي كاظمين حركت مي كند. [1] .


پاورقي

[1] داستانهاي شگفت، آيةالله دستغيب، صص 235 - 233.