بازگشت

حكايت احمد بن عبدالله، والي ري از امام عسكري


امام حسن عسكري در اول ربيع الاول سال 260 بيمار شد و در روز جمعه هشتم همان ماه رحلت فرمود و روزي كه از دنيا رفت 28 سال داشت و در همان خانه ي پدرش در جوار او به خاك سپرده شد.

مردي از اهل قم گويد: روزي در مجلس احمد بن عبدالله بن خاقان، والي اوقاف و صدقات قم بوديم و او با اهل بيت عداوت بسيار داشت. در آن جلسه از ساداتي كه در سامرا بودند سخن به ميان آمد. والي اوقات گفت: من در سر من رأي از سادات علوي كسي را نديدم كه در علم، زهد، ورع، وقار، مهابت، عفت، حيا، شرف و منزلت در نزد خلفا و امرا مانند حسن بن علي، عسكري باشد. ساير سادات بني هاشم نيز او را مقدم مي دانستند و همه از بزرگ و كوچك او را تعظيم مي نمودند. همچنين وزرا و امرا و ساير فرماندهان سپاه و اصناف خلق در اعزاز او كوتاهي نمي كردند.

احمد افزود: روزي در ديوان در كنار پدرم ايستاده بودم. ناگاه دربان و خدمتكار دويدند و به پدرم گفتند: ابن الرضا در جلو خانه ايستاده است. پدرم با صداي بلند گفت: به او اجازه ي ورود دهيد. ناگاه جواني گندمگون و گشاده چشم و خوش قامت و زيبا صورت وارد شد و در او هيبت و جلالتي مشاهده كردم. چون نظر پدرم به او افتاد از جاي برخاست و به استقبال او شتافت و من هرگز از پدرم چنين كاري نسبت به كسي از بني هاشم يا امراي دولت و فرزندان دربار نديده بودم. چون نزديك او رسيد دست در گردن او انداخت و دست او را بوسيد و در جايگاه خويش نشانيد و خود با ادب در خدمت او نشست و از روي تعظيم او را به كنيه نام مي برد و پيوسته به او فدايت شوم مي گفت.

من از مشاهده ي اين وضع در شگفت بودم. ناگاه دربانان آمدن «موفق» خليفه را خبر دادند و قاعده چنان بود كه هر وقت خليفه مي آمد اول محافظان مخصوص او مي آمدند و از نزديك پدرم تا در دربار خليفه دو صف مي ايستادند تا آنكه خليفه وارد مي شد و برمي گشت. با وجود آنكه پدرم خبر آمدن خليفه را شنيد ولي از حضرت اعراض ننمود و با او سخن مي گفت تا آنكه به غلامان خود امر كرد حضرت را از پشت صف مردم ببرند تا نظر مأمورين خليفه به آن حضرت نيفتد و باز پدرم برخاست و او را تعظيم كرد و ميان پيشانيش را بوسيد و سپس به استقبال خليفه رفت.

من از درباريان و غلامان پدر پرسيدم: اين مرد چه كسي بود كه پدرم اين قدر به او احترام نهاد و او را اكرام نمود؟ گفتند: او مردي است از بزرگان عرب كه حسن بن علي نام دارد و به ابن



[ صفحه 443]



الرضا معروف است.

در تمام آن روز در فكر و تحير بودم. چون شب شد بعد از نماز مغرب و عشا كه پدرم به نامه هاي مردم رسيدگي مي كرد تا به اطلاع خليفه برساند، نزد پدرم رفتم. از من پرسيد: كاري داشتيد؟ گفتم: اگر اجازه دهيد سؤالي دارم. پس از كسب اجازه گفتم: پدرم! آن چه شخصيتي بود كه امروز او را تعظيم كردي و به او فدايت شوم گفتي؟

گفت: پسرم! او امام رافضيان است. كمي ساكت شد و گفت: اگر خلافت از بني عباس بيرون رود از بني هاشم كسي جز او شايسته ي آن نيست. او از هر جهت لايق تر است. اگر پدر او را مي ديدي او نيز در نهايت شرافت و جلالت و فضل و علم و كمال بود.

احمد بن عبدالله مي گويد: پس از شنيدن سخنان پدرم خشم من زياد شد و تفكر و تحير من افزون گشت و بعد از آن پيوسته از مردم حال او را تفحص مي كردم و از وزرا و نويسندگان و سادات علوي و ساير مردم از همه ي آنها جز تعريف و توصيف وي را نمي شنيدم و همه مي گفتند او از همه برازنده تر و امام رافضيان است. اين بود كه مقام والاي او را دانستم.

رنجي گويد:



مكن عيبم ز من گر كشتن دشمن نمي آيد

به حق دوستي كاين دشمني از من نمي آيد



به نرمي كارها پايان پذيرد خوشتر از تندي

بلي كاري كه از نخ آيد از سوزن نمي آيد



ز تاب شمع روشنگر كه مي سوزم چو پروانه

از اين شادم كه بيرون از دلم شيون نمي آيد



تو را آيينه آگه سازد از زشتي و زيبايي

بلي اين سان هنر جز از دل روشن نمي آيد



به فن عشق خوبانم از آن دلبستگي باشد

كه فني در جهان بالاتر از اين فن نمي آيد



به جنت رهزن آدم چو شيطان گشته اي زاهد

چه سان سوي تو گمراهي چنان رهزن نمي آيد



من از حسن تو و گلچين ز گل حظ مي برم اما

ز يوسف آنچه مي آيد ز پيراهن نمي آيد



تو گر مي آيد از دستت ز من چشم كرم پوشي

كشيدن از سر كوي تو پا از من نمي آيد



به صوف قامتش رنجي قيامت مي كنم اما

سخن بالاتر از اين از من الكن نمي آيد



وقتي سخن به اينجا رسيد مردي از اهل مجلس از او سؤال كرد كه حال برادرش جعفر چگونه بود؟ پرسيد جعفر كيست؟! چه كسي بود كه درباره ي او سؤال كرد؟! او مردي بود فاسق، فاجر و بدكردار و در بي عقلي و بزهكاري كسي را مانند او نديده بودم و جعفر را بسيار مذمت كرد و باز به مدح و ثناي امام حسن عسكري بازگشت و گفت: به خدا در هنگام وفات حسن عسكري بر خليفه و ديگران حالتي عارض شد كه من در وفات هيچ كس نديده بودم.