بازگشت

داستان ابوالاديان و شهادت امام حسن


ابوالاديان مي گويد: من از خدمتكاران امام حسن عسكري (ع) بودم و نامه هاي



[ صفحه 148]



آن حضرت را به اطراف و شهرها مي بردم، آن حضرت بيمار و بستري شد به همان بيماري كه رحلت كرد، به حضورش رسيدم، نامه هائي كه براي مردم مدائن نوشته بود به من داد و فرمود: اين ها را به مدائن ببر، و تو پس از پانزده روز مسافرت وقتي كه به شهر سامره بازگشتي، از خانه ي من صداي گريه و عزاداري مي شنوي و جنازه ي مرا روي تخته ي غسل مي نگري.

ابوالاديان مي گويد: گفتم: اي آقاي من! اگر چنين پيش آيد به چه كسي مراجعه كنم؟

فرمود: به كسي رجوع كن كه: 1- پاسخ هاي نامه هاي مرا از تو مطالبه كند كه او قائم بعد از من است.

گفتم: نشانه ي بيشتر بفرمائيد، فرمود: 2- كسي كه بر جنازه ي من نماز مي خواند. گفتم: باز نشانه ي بيشتر بفرمائيد، فرمود: 3- آن كسي كه از محتوا و اشياء داخل هميان خبر دهد، او قائم بعد از من است.

سپس شكوه امام، مانع شد كه سؤال بيشتر كنم، به سوي مدائن رفتم و نامه ها را به صاحبانشان دادم، و پاسخ هاي آنها را گرفتم و پس از پانزده روز به سامره بازگشتم، ناگاه همان گونه كه فرموده بود صداي گريه و عزا از خانه ي امام حسن عسكري (ع) شنيدم، به خانه ي آن حضرت آمدم ناگاه ديدم جعفر كذاب (برادر آن حضرت) در كنار در خانه ايستاده، و شيعيان اطراف او را گرفته اند و به او تسليت گفته به او به عنوان امام بعد از امام حسن عسكري (ع) مبارك باد مي گويند.

با خود گفتم: اگر امام، اين شخص باشد، مقام امامت تباه خواهد شد زيرا من جعفر را مي شناختم كه شراب مي خورد و قمار بازي مي كند و با ساز و آواز سر و كار دارد، نزد او رفتم و تسليت و تهنيت گفتم، از من هيچ سؤالي نكرد.

سپس عقيد (غلام آن حضرت) آمد و به جعفر گفت: اي آقاي من جنازه ي برادرت كفن شد، براي نماز بيا، جعفر و شيعيان اطراف او وارد خانه شدند، من نيز همراه



[ صفحه 149]



آنها بودم، و در برابر جنازه ي كفن شده امام حسن عسكري (ع) قرار گرفتيم، جعفر پيش آمد تا نماز بخواند، همين كه آماده ي تكبير شد، كودكي كه صورتي گندمگون، و موي سرش به هم پيچيده و بين دندانهايش گشاده بود به پيش آمد و رداي جعفر را گرفت و كشيد و گفت:

تأخر يا عم فانا احق بالصلاة علي ابي.

:«اي عمو! به عقب برگرد، من سزاوارتر به نماز خواندن بر جنازه ي پدرم هستم».

جعفر عقب بازگشت در حالي كه چهره اش تغيير كرده و غبارگونه شده بود.

كودك جلو آمد و نماز خواند، و سپس آن حضرت را در كنار قبر پدرش امام هادي (ع) در شهر سامره به خاك سپردند.

سپس آن كودك به من گفت: پاسخ هاي نامه ها را كه در نزد تو است بياور، آنها را به آن كودك دادم و با خود گفتم: اين دو نشانه (1- نماز 2- مطالبه ي نامه ها) اما نشانه ي سوم (خبر از محتواي هميان) باقي مانده است.

سپس نزد جعفر كذاب رفتم ديدم مضطرب است، شخصي به نام «حاجز وشاء» به جعفر گفت: «آن كودك چه كسي بود؟» (حاجز مي خواست با اين سؤال، جعفر را در حجتش درمانده سازد).

جعفر گفت: «سوگند به خدا هرگز آن كودك را نديده ام و نشناخته ام».

ابوالاديان مي گويد: ما نشسته بوديم ناگاه چند نفر از قم آمدند و جوياي امام حسن عسكري (ع) بودند، دريافتند كه آن حضرت از دنيا رفته است، پرسيدند: امام بعد از او كيست؟

مردم آنها را به جعفر اشاره كردند.

آنها بر جعفر سلام كردند و به او تسليت و تهنيت گفتند و عرض كردند: همراه ما نامه ها و اموال است، به ما بگو نامه ها را چه كسي فرستاده و اموال چه مقدار است؟!



[ صفحه 150]



جعفر برخاست در حالي كه لباسش را مي تكانيد و گفت: «از ما علم غيب مي خواهيد؟».

در اين هنگام خادم (از جانب امام عصر عليه السلام) بيرون آمد و گفت: نزد شما نامه هائي است از فلان كس و فلان كس (نام آنها را به زبان آورد) و در نزد شما همياني است كه هزار دينار دارد، كه ده دينار (اشرفي) آن، طلاي روكش دارد.

قمي ها آن نامه ها و هميان را به آن خادم دادند و گفتند: آن كسي كه تو را نزد ما فرستاده، امام همان است (امام زمان (ع) همان كودك بود).

پس از اين جريان، جعفر كذاب نزد معتمد عباسي (پانزدهمين خليفه عباسي) رفت و گفت: در خانه ي برادرم حسن عسكري (ع) كودكي هست كه شيعيان به امامت او معتقدند...

معتمد دژخيمان خود را براي دستگيري آن كودك فرستاد، آنها آمدند و پس از جستجو، كنيز امام حسن (ع) بنام «صقيل» را دستگير كرده و كودك را از او مطالبه كردند، او انكار و اظهار بي اطلاعي كرد و براي منصرف كردن آنها از جستجوي كودك، گفت: من حملي از آن حضرت دارم (يعني حامله هستم از امام حسن عليه السلام).

مأموران آن كنيز را به ابن ابي الشوارب قاضي سپردند (تا وقتي كه بچه متولد شد آن را بكشند) در اين ميان عبيدالله بن يحيي بن خاقان وزير از دنيا رفت، و صاحب الزنج (امير زنگيان) در بصره خروج كرد، و دستگاه خلافت سرگرم اين امور شد و از جستجوي كودك منصرف گرديدند، و كنيز (صقيل) از خانه ي قاضي به خانه ي خود آمد. [1] .

چنان كه گفتم: امام حسن عسكري (ع) به گونه ي مرموزي به دستور معتمد



[ صفحه 151]



عباسي، مسموم شد و در بستر بيماري قرار گرفت.

جعفر كذاب برادر آن حضرت كه مرد فاسقي بود توسط افراد، جريان را به خليفه گزارش داد، پانزده نفر از افراد مورد اطمينان خليفه به خانه ي امام حسن (ع) آمدند و خانه را شديدا تحت نظر و كنترل قرار دادند... در سه روز آخر عمر، حال حضرت وخيم تر مي شد، دو روز گذشت به خليفه خبر دادند كه حال امام رو به وخامت است، بر حسب ظاهر او پزشكان و قاضي القضاة را به خانه ي امام حسن عسكري (ع) فرستاد و به آنها دستور داد كه شب و روز در خانه ي آن حضرت بمانند، آنها آنجا بودند كه آن حضرت از دنيا رفت، خبر وفات آن حضرت به مردم رسيد، شهر سامره يكپارچه عزادار شد [2] .

در ساعات آخر، بيماري آنچنان بر آقا امام حسن (ع) شديد شد كه آن حضرت توان دوا خوردن را نداشت، به غلامش عقيد فرمود: به آن حجره برو كودكي را مي بيني كه در پشت پرده به سجده افتاده است، او را بياور، غلام به آنجا رفت و آن كودك را در حال سجده ديد، كودكي كه چهره اي درخشان، و موي سرش به هم پيچيده، و بين دندانهايش گشاده بود، نزد پدر آمد، وقتي كه نگاه امام حسن (ع) به او افتاد گريه كرد و فرمود:

يا سيد اهلبيته اسقني الماء فاني ذاهب الي ربي.

:«اي سرور اهل خانه ي خود، به من آب بياشام، همانا من به سوي پروردگارم مي روم». (وفاتم نزديك است).

آن آقازاده، ظرف آب جوشانيده را به دست گرفت و با دست خود به پدر آشامانيد سپس امام حسن (ع) فرمود: مرا براي نماز آماده كنيد.



[ صفحه 152]



آن آقازاده در وضو گرفتن پدر را كمك كرد، امام حسن (ع) به او فرمود: «بشارت باد تو را اي پسرم كه توئي صاحب الزمان و توئي مهدي و حجت خدا بر روي زمين... و اين عهدي است از پدرم از پدرانش تا رسول خدا (ص)». [3] .



از پس پرده برون حجت اثنا عشر است

يا كه در غره ي مه قرص قمر جلوه گر است



بلبل از دوري گل تا سحر امشب به نوا است

يا پسر بر سر بالين پدر نوحه گر است



هاتفي گفت كه خاموش مگر بي خبري

حسن عسكري امشب به جناح سفر است



سر به دامان پسر گرم سخن با معبود

چهره اش بر اثر زهر جفا پر گهر است



شد برون طاير روحش ز قفس سوي جنان

مهدي منتظر از بهر پدر خون جگر است


پاورقي

[1] كمال الدين ج 1 ص 150- 152 - بحار ج 50 ص 332 - 333.

[2] اقتباس از كمال الدين صدوق ج 1 ص 120 - 124.

[3] منتهي الآمال ج 2 ص 278.