بازگشت

بعضي از حالات و احتجاجات و اخلاق كريمه حضرت ابي محمد الحسن بن علي العسكري


و اختصار مي شود به ذكر چند روايت

اول در كشف الغمه از ابي هاشم روايت كرده.

از حضرت امام حسن عسكري (ع) سؤال كرد جهت چه چيز است كه زن ضعيفه مسكينه يك سهم ارث مي برد و مرد دو سهم حضرت فرمود چون بر زن جهادي نيست و نفقه هم بر او نيست و ديه اي هم كه بر عاقله هست بر او نيست بلكه اين سه بر مردان واجب است بعد نزد خودم گفتم كه ابن ابي العوجاء همين مسئله را از حضرت صادق (ع) سؤال كرد و به همين قسم جواب فرمودند. بعد حضرت عسكري (ع) رو كرد به من فرمود بلي اين مسئله را ابن ابي العوجاء سؤال كرده و همين جواب را فرموده، جاري مي شود از براي آخر ما آنچه جاري مي شود از براي اول ما و آنچه جاري مي شود از براي اول ما و آخر ما درعلم و اثر مساوي هستند.

دوم در خرائج از علي بن حسن بن شاپور روايت كرده.

يك وقتي در سامراء قحطي شديدي شد، متوكل امر كرد كه اهلش بروند به استسقاء نمودن و دعاي باران كردن پس مسلمين سه روز رفتند به صحراء و دعا كردند اثر اجابت ظاهر نشد بعد روز چهارم جاثليق نصاري با جمعي از مسيحيين و رهبانان رفتند به صحرا و در ميان آنها راهبي بود همين كه دست به آسمان بلند كرد باران شروع نمود به باريدن.

پس مسلمين به شك افتادند در دينشان و ميل كردند به دين و به كيش نصرانيه، متوكل امر كرد حضرت امام حسن عسكري (ع) را از ميان زندان بيرون آوردند عرض كرد يابن رسول الله درياب امتان جدت را كه هلاك شدند و از دين خارج شدند حضرت فرمود پس فردا من به صحرا مي روم و شك و شبهه را برطرف مي كنم.

پس جاثليق با رهبانها روز سوم كه شد رفتند به صحرا به جهت استسقاء نمودن، حضرت عسگري هم با چند نفر از اصحاب خود تشريف بردند همين كه راهب دستش را به جهت دها بلند كرد حضرت عسگري به يكي از غلامانش فرمود برو و دست راستش را بگير و آنچه بين انگشتانش هست گرفته بياور تا قضيه بر همه مردم واضح شود و اشكال برطرف شود.

آن غلام رفت و بين انگشتان آن راهب استخواني بود او را گرفته آورد خدمت حضرت، حضرت فرمودند حال دعا كن آسمان ابر بود از هم پاشيده شد و خورشيد ظاهر شد.

متوكل عرض كرد يابن رسول الله اين استخوان بين انگشتان راهب چه بود.

فرمود اين راهب به قبر نبيي از انبياءالله گذشت و اين استخوان را به دست آورد و استخوان بدن پيغمبر كشف نمي شود مگر آنكه آسمان مي بارد.

سوم در بحار از تاريخ قم از مشايخ قم روايت كرده.

حسين بن حسن بن جعفر بن محمد بن اسماعيل بن جعفر الصادق (ع) در قم شرب خمر مي كرد يك روز به جهت حاجتي رفت در خانه احمد بن اسحاق الاشعري (وكيل اوقاف قم) پس او



[ صفحه 832]



اذن دخول به وي نداد و برگشت مهموما! پس احمد بن اسحاق به قصد مكه معظمه مشرف شد به سامراء و رفت درب خانه حضرت عسكري (ع) آن بزرگوار اذن نداد به وي احمد گريه زيادي كرد و التماس نمود تا حضرت اذن داد چون داخل شد عرض كرد يابن رسول الله چرا مانع شديد مرا از دخول و حال آنكه من از شيعيان و مواليان شما هستم.

فرمود چون تو پسر عم مرا مانع شدي و از درب منزلت دور كردي من هم تو را اذن ندادم احمد گريه كرد و قسم خورد كه من مانع نشدم از دخول مگر به جهت آنكه توبه كند از شرب خمر.

فرمود راست مي گوئي ولكن لابد است كه در هر حال از آنها اكرام و احترام نمود و آنها را تحقير و توهين نكرد چون منسوب هستند بما و الا از زيانكارها خواهي بود.

پس چون احمد برگشت به قم اشراف قم آمدند به ديدن ايشان و حسين بن حسن هم در ميان آنها بود چون احمد چشمش به آن آقازاده افتاد از جاي خود حركت كرد و او را استقبال نمود و اكرام كرد و در صدر مجلس نشانيد.

حسين بن حسن از سببش سؤال كرد احمد قصه بين خود و حضرت عسگري را نقل كرد.

چون حسين شنيد از اعمال قبيحه اش نادم شد و توبه كرد و برگشت به منزلش و از اتقياء متورعين و صلحاء متعبدين شد و ملازم مساجد و معتكف در آنها بود تا از دنيا رفت و قريب به مزار حضرت فاطمه بنت موسي بن جعفر (ع) دفن شد.

چهارم در دمعة الساكبه از كتاب هداية حسين بن حمدان روايت كرده از عيسي بن مهدي جوهري.

گفت من با جماعتي رفتيم به سامراء كه حضرت عسگري را تهنيت بدهيم به ولايت فرزندش حضرت امام زمان (عجل) چون داخل شديم بر حضرت عسگري (ع) ابتداء نموديم به تهنيت گفتن قبل از سلام و مشغول شديم به گريستن و ما زياده بر هفتاد نفر بوديم حضرت فرمود اين گريه شما گريه ي سرور و شوق است پس خوشنود نمائيد ما را و روشن كنيد چشمهاي ما را والله شما بر دين خدا هستيد كه ملائكه و كتب سماويه آورده اند عيسي بن مهدي گفت در قلبم گذشت كه سؤال نمايم از حالات فرزند ارجمندش حضرت بقيةالله، آن حضرت قبل از سؤال فرمود در قلب بعضي از شما هست كه سؤال نمائيد از حالات فرزندم.

بدانيد كه خداوند او را حفظ نموده چنانچه حضرت موسي را حفظ فرمود وقتي كه مادرش او را ميان تابوت گذاشت و در دريا انداخت بعد فرمود در قلب بعضي از شما هست كه سؤال نمائيد از اختلافي كه بين ما و دشمنان ما هست از اهل قبله من به شما خبر مي دهم خداوند وحي فرمود به جدم پيغمبر كه اختصاص دادم تو را و علي (ع) و اولاد او را تا روز قيامت و شيعيان شما به ده خصلت.

اول نماز پنجاه و يك ركعت دوم تعفير جبينين سوم تختم به يمين. چهارم اذان و اقامه مثني مثني پنجم حي علي خيرالعمل ششم جهريه بسم الله الرحمن الرحيم هفتم قنوت در هر ركعت دومي هشتم نماز عصر خواندن در حالتي كه هنوز آفتاب روشن و باصفا هست نهم نماز صبح خواندن در حالتي كه هنوز هوا تاريك است دهم خضاب نمودن به سر و محاسن به وسمه.

پس كساني كه حق ما را غصب نمودند و مخالفت كردند ما را عوض نماز پنجاه و ركعت نماز تراويح را گفتند. عوض تعفير جنيبين دست روي دست گذاشتن را در نماز گفتند.



[ صفحه 833]



عوض تختم به يمين، تختم به دست چپ را گفتند: عوض اذان و اقامه مثني، اقامه فرادي را گفتند: عوض حي علي خير العمل، الصلوة خير من النوم را گفتند: عوض جهر به بسم الله، اخفات او را در سورتين گفتند: عوض قنوت، آمين بعد و لاالضآلين را گفتند: عوض نماز عصر در حالتي كه آفتاب روشن بوده باشد، وقتي كه آفتاب زرد شده باشد مثل پيه گاو گفتند: عوض نماز صبح در حالتي كه هوا تاريك باشد، وقت رفتن ستاره ها گفتند: عوض خضاب به سر ولحيه، ترك خضاب و نهي او را گفتند.

پس عرض كرديم اي آقا و سيد ما غم ما را زايل نمودي - الخ

پنجم در دارالسلام ثقةالاسلام نوري از عالم بصير و مراغب خبير آقا علي رضا نقل فرموده.

جواني از اعيان كردستان به جهت حاجتي آمد به اصفهان و مدتي در اصفهان بود، از من چهل تومان قرض كرد: بعد برگشت و پول مرا فرستاد با چهار تومان علاوه به جهت ربحش من چون چيزي طلب نكرده بودم و خودش تبرعا فرستاده بود لهذا آن وجه را گرفتم و خرج كردم.

شب در خواب ديدم كه كسي به من مي گويد «چگونه است حال تو اگر اين درهم را قرمز كنند و آنها را به بدن تو بگذارند؟» قائل را نشناختم.

پس مضطربانه از خواب بيدار شدم و تا آن وقت چنين پولي تصرف نكرده بودم.

از اين واقعه قريب به هفت سال گذشت كه شخصي از من هفتاد تومان قرض كرد، رفت به ولايت خود و طولي كشيد بعد از مشقت و مطالبه زيادي هفتاد تومان را داد و قريب به پانزده تومان هم تعارفا و احسانا داد من هم گرفتم و خرج كردم و نسيان نمودم كه براي او حيله اي قرار دهم.

تا آنكه موفق شدم به زيارت اعتاب مقدسه ائمه عراق (س) و مشرف شدم به سامراء مباركه ديدم صديقم جناب آخوند ملا زين العابدين سلماسي رحمة الله عليه را كه مشغول است به تعمير حرم مطهر چند روز من آنجا توقف نمودم و شبها ميان حرم مطهر بيتوته مي كردم و مشغول زيارت و دعا بودم شب جمعه اي كتاب اصول كافي را من همراه خود بردم و در ميان حرم مطهر بيتوته كردم كليددار هم در حرم مطهر را بست من هم ميان حرم مشغول دعا و زيارت بودم و گاهي كه از دعا و زيارت كسل مي شدم مشغول مطالعه ي اصول كافي مي شدم.

چون آخر شب شد مرا خواب ربود آمدم به زاويه ي پائين پاي مبارك تكيه به ديوار دادم و خوابيدم ناگاه ديدم حضرت ابامحمد الحسن بن علي (ع) را كه از ميان ضريح مطهر بيرون شد و كرسي نصب شد و نشست بالاي كرسي و نور هم از پيشاني نازنينشان تلاءلؤ مي كرد به حيثي كه ممكن نبود نظر كردن به جمال مقدسش.

به من فرمود اين چه كتاب است عرض كردم كتاب اصول كافي است فرمود چند ورق از او بشمار بعد صفحه دست چپ را به جهت من بخوان: تا آنكه فرمود آيا هفت سال قبل از اين با تو عهد نكرديم كه حلال نيست تصرف نمودن در اين دراهم پس چگونه است حال تو اگر اين دراهم قرمز بشود و به بدن تو گذارده شود بعد فرمود برخيز كه كليددار آمد كه در را باز كند پس من سراسيمه از خواب برخاستم به قسمي كه عمامه از سرم افتاد و من ملتفت نشدم و رفتم تا نزديك درب حرم پس شنيدم صداي كليد و مشغول بودن كليددار به باز كردن درب حرم و ملتفت شدم كه سرم برهنه است و گفتم اگر اينها به اين حالت مرا ببينند مي گويند اين شيخ ديوانه شده زود رفتم و عمامه ام را به سر گذاردم و از حرم



[ صفحه 834]



مطهر خائفا و خجلا و تائبا بيرون شدم.

ششم در بحار از خرائج راوندي از بطريق طبيب در ري روايت كرده.

گفت سن من از صد سال علاوه بود و من شاگرد بختيشوع طبيب متوكل بودم حضرت حسن بن علي بن محمد بن الرضا (ع) فرستاد نزد بختيشوع كه اخص اصحابش را روانه نمايد كه آن حضرت را فصد كند پس مرا اختيار كرد و گفت برو نزد حضرت عسگري (ع) و آن بزرگوار امروز اعلم من في الارض هست مبادا اعتراضي بنمائي در آنچه امر مي فرمايد رفتم خدمت آن حضرت در وقتي كه از براي فصد كردن نيكو بود حضرت فرمودند بمان تا من تو را طلب نمايم پس در وقتي كه به جهت فصد نيكو نبود مرا طلبيد و طشت بزرگي حاضر كردند و امر فرمودند كه رگ اكحلشان را فصد نمودم به قدري خون از رگ اكحل آن بزرگوار آمد كه طشت مملو از خون شد فرمود سر رگ را ببند بستم و رفتم ميانه حجره و غذا خوردم وقت عصر شد مرا حضرت طلبيد فرمود رگ را باز كن دومرتبه اينقدر خون آمد كه طشت پر خون شد فرمود سر رگ را ببند بستم باز رفتم ميان حجره چون صبح شد باز مرا طلبيد و فرمود سر رگ را باز كن باز كردم اين مرتبه مثل شير به قدري آمد كه طشت مملو شد فرمود ببند بستم آن حضرت يك جامه و پنجاه اشرفي به من داد و عذرخواهي فرمود گرفتم عرض كردم سيد من امري و فرمايشي هست بفرمائيد فرمود نيكو مصاحبت كن با راهب دير عاقول پس من رفتم نزد استادم بختيشوع و قصه را به او نقل كردم.

گفت اجماع حكماء هست كه در بدن انسان از هفت من خون علاوه نمي شود و اينكه تو گفتي عجب است و اعجب آمدن شير و لبن است، بعد از سه شبانه روز كتابها را سير كرد كه شايد براي اين قصه ذكري ببيند نديد.

گفت امروز در ميان نصاري كسي اعلم از راهب دير عاقول نيست پس كاغذي نوشت به او و مطلب را ذكر كرد و داد به بطريق كه برود و از او سؤال كند.

بطريق رفت پاي دير و فرياد زد راهب نظر كرد گفت تو كيستي گفت من صاحب بختيشوع و كاغذي دارم زنبيلي پائين كرد كاغذ را ميان زنبيل گذارم راهب خواند همان ساعت از دير فرمود آمد گفت تو چنين فصدي كردي گفتم بلي گفت طوبي لك و لامك. سوار بغله شد و با من آمد به سامراء و ثلث از شب باقي بود كه وارد سامراء شديم گفتم به خانه ي بختيشوع مي روي يا به خانه آقائي كه فصد كرده گفت به خانه آقا مي روم قبل از اذان صبح رفتيم در خانه آقا پس در گشوده شد و غلام سياهي بيرون شد و گفت كدام يك از شما راهب دير عاقول هستيد داخل شو.

پس غلام به من گفت هر دو بغله را نگه بدار من درب خانه توقف كردم تا روز بلند شد ديدم راهب بيرون شد در حالتي كه لباسهاي رهبانيت را بيرون كرده و لباس سفيد پوشيده گفت مرا ببر به منزل استادت بختيشوع.

چون بختيشوع او را ديد دويد به جانب او و گفت چه باعث شد كه از دين نصرانيت خارج شدي.

گفت: مسيح را ديدم و به دست او مسلمان شدم.

استادم گفت: مسيح را ديدي گفت نظير مسيح را ديدم چون اين فصد از كسي به عمل نيامده در عالم مگر از مسيح و اين آقا نظير مسيحيت در آيات و براهين بعد راهب تا زنده بود ملازم شد خدمت حضرت عسكري (ع) را.



[ صفحه 835]



هفتم در احتجاج شيخ طبرسي از حضرت عسكري (ع) روايت كرده كه فرمود:

عارف ترين مردم به حقوق اخوان و برادران ديني خود و شديدترين مردم در اداء نمودن حقوق اخوانش اعظم شأنا هست عند الله و كسي كه تواضع نمايد در دنيا از براي اخوان ديني خود پس او در نزد خداوند از صديقين و از شيعيان علي بن ابيطالب (ع) است و وارد شد بر حضرت اميرالمؤمنين (ع) پدر و پسري كه هر دو مؤمن بودند حضرت امير (ع) در پيش پاي آنها برخاست و آنها را اكرام فرمود و در صدر مجلس نشانيد و خود حضرت مقابل آنها نشست بعد امر فرمود كه طعام را حاضر كردند و با آنها طعام ميل فرمود و بعد قنبر طشت و ابريق حاضر كرد و دستمالي كه دستشان را با آن خشك كنند و قنبر خواست به دست پدر آب بريزد حضرت از جاي خود حركت فرمود و ابريق را از دست قنبر گرفت كه آب به دست آن مرد بريزد آن مرد خود را به خاك انداخت عرض كرد يا اميرالمؤمنين (ع) خداوند مي بيند كه شما آب به دست من مي ريزيد فرمود بنشين و دست خود را بشوي كه خداوند ببيند تو را و آنكه برادرت خدمت مي كند تو را تا خداوند ده مقابل عدد اهل دنيا در بهشت اجر كرامت فرمايد پس آن مرد نشست.

حضرت فرمود قسم مي دهم تو را به حق عظيمي كه بر تو دارم كه دستت را به راحت بشوئي چنانچه مي شستي هرگاه قنبر آب به دست تو مي ريخت آن مرد به راحت دست خود را شست چون فارغ شد حضرت امير (ع) ابريق را به فرزندش محمد حنفيه داد فرمود اگر اين پسر تنها آمده بود خودم دستش را مي شستم لكن خداوند ابا دارد كه با پدر و پسر اگر در يك مكان باشند به يك قسم معامله گردد و پدر آب به دست پدر ريخته پسر آب به دست پسر بريزد.

بعد حضرت عسكري فرمود هر كس متابعت بنمايد اميرالمؤمنين (ع) را او شيعه است به حق و راستي انتهي.

هشتم در بحار از كتاب اكمال الدين روايت كرده.

ابوالاديان گفت من خادم حضرت امام حسن عسكري (ع) بودم و نوشتجات آن حضرت را به شهرها مي بردم پس در مرض فوتش خدمتش رسيدم چند كاغذ به من داد كه ببرم به مدائن فرمود پانزده روز سفرت طول مي كشد چون روز پانزدهم داخل سامراء بشوي صداي شيون از منزل من بلند است و در آن وقت بدن من بالاي مغتسل است.

ابوالاديان گفت اي سيد و مولاي من اگر اين اتفاق بيفتد حجت خدا بعد از شما كه خواهد بود فرمود كسي كه از تو مطالبه كند جواب كاغذها را او امام و حجت خدا هست بعد از من عرض كردم علامت ديگر بفرما.

فرمود كسي كه بر جنازه من نماز بخواند اوست امام بعد از من عرض كرد علامت ديگر بفرما.

فرمود كسي كه خبر بدهد در ميان هميان چه چيز است و هيبت آقا مانع شد كه سؤال كنم چه هميان و در ميانش چه چيز است كاغذهاي آقا را بردم به مدائن و جواب گرفتم و مراجعت نمودم روز پانزدهم وارد سامراء شدم ديدم صداي گريه از خانه آقا بلند است و جعفر كذاب ابن علي الهادي (ع) برادر حضرت عسكري (ع) درب منزل نشسته است و مردم او را تعزيت و تهنيت مي گفتند.

پيش خودم گفتم كه جعفر لياقت امامت ندارد و رفتم او را تعزيت و تهنيت گفتم و از من چيزي سؤال نكرد بعد عقيل خادم بيرون شد گفت يا سيدي برادر بزرگوارت را غسل دادند و كفن كردند



[ صفحه 836]



برخيز و بر جنازه او نماز بخوان.

پس جعفر با جمعي از شيعيان داخل خانه شدند ناگاه ديدم جنازه حضرت عسكري (ع) ميان كفن پيچيده همين كه خواست جعفر تكبير نماز بگويد طفل گندم گون پيچيده موئي بيرون شد و رداء جعفر را كشيد فرمود تاخر يا عم فانا احق بالصلوة علي ابي پس رنگ از صورت جعفر پريد و عقب ايستاد و آقازاده بر جنازه پدر بزرگوارش نماز خواند و بدن نازنين پدرش را در پهلوي قبر جد بزرگوارش حضرت هادي (ع) دفن كرد بعد آقازاده فرمود بياور جواب كاغذهائي كه با تو هست آنها را دادم به آقازاده و در نفس خود گفتم اين دو علامت و باقي ماند مطلب هميان بعد رفتم نزد جعفر بن علي الهادي عليه السلام ديدم گريه مي كند يك نفر سؤال كرد از جعفر كه اين آقازاده اي كه بر جنازه حضرت نماز خواند كه بود گفت والله تا به حال من او را نديده بودم و نمي شناسم و ناگاه جمعي از اهل قم آمدند و سؤال كردند از حضرت عسكري (ع) دانستند كه آن حضرت از دنيا رحلت فرموده گفتند خليفه او كيست اشاره كردند به جعفر رفتند نزد جعفر و به او سلام كردند او را تعزيت و تهنيت گفتند بعد گفتند با ما كاغذها و اموالي هست بگو كاغذها از كيست و مال چقدر است.

جعفر از جاي حركت كرد و دامنش را تكان داد و گفت از ما علم غيب مي خواهند.

ناگاه خادمي از جانب حضرت حجت بيرون شد گفت با شما هست كاغذ فلان فلان و همياني كه در او هزار اشرفي است كه ده اشرفي از آنها صاف و ماليده است.

پس كتب و اموال را دادند به آن خادم و گفتند آن كسي كه تو را فرستاده او امام و حجت خدا است.