بازگشت

قبور معاريف از علماء كه واقع است در يزد


اول - السيد الورع الفاضل آقا ميرزا سليمان الحسني الحسيني الطباطبائي النائيني الاصل اليزدي المسكن و الخاتمه كه از اجلاء علماء بود رحلتش در يزد بود در حدود سنه هزار و دويست و



[ صفحه 841]



شصت و مرحوم حاج سيد محمدباقر حجةالاسلام در خواب ديد كه عصايش بدون جهت از دستش افتاد سيد حجةالاسلام هول عظيمي كرد همان روز يا چند روز بعد خبر فوت سيد از يزد رسيد.

دوم المولي عبدالله بن شهاب الدين حسين اليزدي الشهابادي المنطقي صاحب حاشيه ملاعبدالله در منطق و غير آن و ايشان در عراق عرب از دنيا رفتند در اواخر سلطنت شاه طهماسب سنه نهصد و هشتاد و يك و مدفنش در جوار ائمه عراق سلام الله عليهم بوده.

سوم العالم الجليل جناب آقا ملاحسن يزدي صاحب مهيج الاحزان.

در كتاب قصص العلماء است ما ملخصه كه فتحعلي شاه حاكم ظالمي فرستاد به يزد اهل بلد را از كثرت ظلم خود مستأصل نمود اهل يزد به سلطان شكايت كردند سلطان اعتنائي به آنها نكرد جناب آخوند امر فرمود كه رعيت اجمالا او را از بلد اخراج نمايند او را در كمال فضاحت خارج نمودند حاكم رفت نزد مرحوم فتحعلي شاه و شكايت نمود از دست ملاحسن.

سلطان جناب آخوند را احضار به طهران فرمود چون ايشان وارد شدند سلطان به جناب آخوند تغير و تشدد نمود ايشان فرمودند چون حاكم ظلم زيادي كرد و رعيت را مستأصل نمود و شما هم به عرايضشان گوش نداديد من امر به اخراج او نمودم تشدد و تغير سلطان زيادتر شد و امر كرد فلكه حاضر كنيد و پاهاي جناب آخوند را به فلكه ببنديد چون پاهايش را به فلكه بستند سلطان رو كرد به امين الدوله گفت شايد تقصير از رعيت بوده و جناب آخوند تقصيري نداشته و مقصودش تلقين جواب بود به جناب آخوند.

جناب آخوند در زير فلكه گفت من امر كردم به اخراج او به جهت ظلم زيادي كه كرد، پس سلطان اشاره كرد به امين الدوله كه شفاعت كنيد از جناب آخوند او هم شفاعت كرد و جناب آخوند را از قيد فلكه رها نمودند تشريف برد به منزل خود چون شب شد سلطان در عالم خواب حضرت خاتم النبيين (ص) را زيارت كرد ديد دو شصت پاي حضرت پيغمبر (ص) بسته است سلام كرد حضرت از او اعراض فرمود عرض كرد تقصير من چيست كه پاهاي شما را بسته.

فرمودند تو بستي پاهاي مرا به بستن پاهاي ملاحسن سلطان خائفا از خواب بيدار شد چون صبح شد نهايت تعظيم را از آخوند نمود و خلعت فاخري به جهت ايشان فرستاد و خواهش كرد كه مراجعت بفرمايد به يزد آخوند ابا و امتناع فرمود بعد خواست دخترش ضياءالسلطنه را به عقد پسر او درآورد جناب آخوند راضي نشدند و در اواخر عمرش مجاور كربلاي معلي شد تا از دنيا رحلت فرمود.

چهارم العلام الفهام حجةالاسلام آقا مير سيد علي اليزدي الحائري و آن مرحوم استاد حقير بودند و از تلامذه مرحوم علام فهام آخوند ملاحسين اردكاني بودند و در كربلاي معلي نماز جماعت بسيار باشكوهي داشتند و در عشر اول مأة رابع عشر به عنوان مجاورت مشرف شدند مشهد مقدس و بعد از مرحوم آيةالله حاجي ميرزا حسن شيرازي خيلي از خواص مقلد ايشان شدند بعد تشريف بردند به يزد و در سنه هزار و سيصد و سي كه خبر توب بندي گنبد مطهر حضرت رضا (ع) را شنيد در آنجا از دنيا رحلت فرمود.

پنجم الفاضل النحرير حسين بن معين الدين الميبدي صاحب كتاب هدايت در حكمت و كلام و غير آن (ميبد قريه اي است در ده فرسخي يزد).

در روضات از تصنيفات ايشان نقل كرده روي الترمذي عن انس بن مالك عن النبي (ع) انه قال رحم الله عليا اللهم ادر الحق حيث دار و ما احسن انه يخرج من الحروف النورانية المقطعة.



[ صفحه 842]



الواقعة علي اوائل السور القرآنية بعد انحذاف مكرراتها صراط علي حق نمسكه.

و قال في مدحه بالفارسية



اي مصحف آيات الهي رويت

وي سلسله ي اهل ولايت مويت



سرچشمه ي زندگي لب دلجويت

محراب نماز عارفان ابرويت



بدانكه بعضي از اشعار از ايشان نقل شده كه مشعر است بر تشيعشان مي گويد:



اهوي النبي محمدا و وصيه

و ابنيه و ابنته البتول الطاهرة



اهل العباء و انني بولائهم

ارجو السلامة و النجافي الاخرة



و اري محبة من يقول بفضلهم

سببا يجير من السبيل الجائرة



ارجو بذاك رضي المهيمن وحده

يوم الوقوف علي ظهور الساهره



(اين اشعار از ابن دريد است چنانچه در ترجمه ابن دريد ذكر شده و عجب آن است كه خود حضرت مستطاب مؤلف هم نسبت به او داده «در اواخر فصل هشتم از باب دهم» گويا غفلت شده ولد مؤلف).

و گويا ايشان از علماي اواخر مأة ثامنه و اوائل مأة تاسعه بودند.

و بدانكه در يزد قريب به پانصد خانه گبر و زردشتي است و قليلي هم يهودي دارد زردشتي ها به نبوت زردشت معتقدند.

زردشت در سلطنت گشتاسب به لهراسب بن اروند شاه بن كي فشين بن كيقباد مدعي نبوت شد و كيقباد اول از سلاطين كيان است.

گشتاسب كه از سلاطين كيان است به وي گرويد و بدين واسطه دين مجوس كه گبر و آتش پرستي باشد رواج و رونق گرفت در روضة الصفا است زردشت چون مهارت تامه در علم نجوم داشت فهميد كه شخصي به نبوت مبعوث خواهد شد كه حضرت عيسي باشد به تلبيس ابليس لعين ادعا كرد كه آن شخص خود او مي باشد، از ميان آتش شيطان با او مخاطباتي كرد زردشت آن كلمات را جمع نمود و او را زند نام نهاد! بعد او را شرح نوشت و او را پازند ناميد! اين بود كه مردم را به آتش پرستي دعوت نمود و در اطراف و اكناف عالم مجوسيين آتشكده ها ساختند و دين مجوس را ترويج نمودند در رياض السياحه است، در محل تولد زردشت اختلاف است بعضي مي گويند از اهل زابل است (محال وسيعه اي است در جنوب بلخ و اسم قصبه اش غزنين است) بعضي مي گويند از ولايت ري ظهور نمود بعضي مي گويند مولد آن آذربايجان است.

گشتاسب پدر اسفنديار بود و او مرد بسيار شجاعي بود، گشتاسب بحيل پسرش را مطيع خود نمود و چون رستم بن زال بن سام بن نريمان از گشتاسب برگشته شد اسفنديار را فرستاد به سيستان به محاربه رستم در آن محاربه اسفنديار كشته شد گشتاسب تاج كياني را به بهمن پسر اسفنديار بخشيد و خود انزوا اختيار نمود اسم بهمن اردشير است بهمن به خونخواهي پدرش لشگري به سيستان فرستاد و فرامرز پسر رستم را مقتول نمود و پدر رستم زال را اسير كرد و بخت النصر را به بيت المقدس فرستاد و او قتل و غارت زيادي از اهل بيت المقدس نمود مي نويسند صد هزار بچه صغير را از اهل بيت المقدس اسير نمود در اوايل سلطنت بهمن رستم زال در كابل به حيله برادرش كشته شد و جسدش را آوردند در سيستان دفن كردند مدت زندگاني رستم ششصد سال بود.



[ صفحه 843]



نظير اين حكايت زردشت است حكايت ميرزا علي محمد باب.

چنانچه جناب حجةالاسلام آقا ميرزا سيد علي يزدي در كتاب الهام الحجة از جماعت كثيره اي استماع فرموده منجمله از عالم فاضل جليل حاج ميرزا سيد وامق، كه شفاها از ايشان شنيده بود كه فرمود در سنه هزار و دويست و هفتاد از جناب آخوند ملاصادق يزدي كه اسمش موافق با مسمي بود حكايت ظريفه استماع شد گفت اوقاتي كه من در يزد مشغول تحصيل بودم مزاجم به هم خورد به حدي كه از ابناء نوع متوحش بودم و عزلت مي نمودم تا كار به جائي رسيد كه توقف در شهر يزد ممكن نشد رفتم به قريه اي از قراء يزد در آنجا هم با كسي معاشرت نداشتم، روزها مي رفتم به قبرستان خارج ده تنها به سر مي بردم روزي ندائي شنيدم كه كسي به اسم مرا صدا مي زند هرچه نظر كردم كسي را نديدم، مكرر ندا مي شنيدم و شخصش را نمي ديدم! متفكر و متحير شدم گفتم، اي نداكننده، من تو را نمي بينم تو كيستي و چه مطلبي داري جواب داد ملك الموتم و به قبض روح تو مأمورم به هيئت محتضر بخواب تا روحت را قبض كنم پس روي به قبله خوابيدم و دامن خود را به صورتم افكندم طولي كشيد گفتم چرا مشغول قبض روحم نمي شوي؟ گفت الحال موت تو به تأخير افتاد تا بروي به خانه خود و جمعي از عدول را حاضر بنمائي و وصيت كني برخاستم رفتم به منزل وصيت نمودم و به اطاق خلوت خوابيدم گفتم بسم الله روح مرا قبض كن، در جواب گفت بدا حاصل شد و موت تو به تأخير افتاد چون بايد به مقامات و مراتب عاليه برسي و ترقيات كلي از براي تو حاصل شود چند روزي از همه جا با هم صحبت مي داشتيم، مكرر مرا تسلي مي داد و مي گفت مردم درباره تو گمان بد مي نمايند لكن تو انديشه مكن كه عن قريب صاحب مقاماتي خواهي شد.

تا آنكه شبي احساس نمودم كه چيزي به پاي من خورد مثل آنكه سر پائي به من بزند صدائي به گوشم رسيد كه برخيز و تهجد به جا آور، برو به پشت بام و اذان بلند بگو موافق آنچه گفت عمل نمودم بعد از فراغ از اذان اسم چند نفر را شمرد و گفت اينها به خانه تو مي آيند و به تو اعتراض مي نمايند اعتنائي به آنها مكن كه بايد ترقي كلي بكني طولي نكشيد كه همان اشخاص آمدند و اعتراض نمودند كه اين اذان تو مخالف با شريعت بود يكي از آنها اصرارش از باقي زيادتر بود به من گفت به او بگو در خلوت مرتكب چنين خلاف شرعي مي شوي و مرا از عبادت منع مي كني آخوند گفت به محض آنكه من اين سخن را به آن شخص گفتم ديدم در حالش قلق و اضطرابي حاصل و بي نهايت خجل شد به نوعي كه سر به زير افكند و ديگر سخني نگفت.

بالجمله چند روز بر اين منوال گذشت كه هر روز و هر شب صدا مي شنيدم و مرا امر و نهي مي نمودند و از مغيبات به من خبر مي داد. روزي شهرت يافت كه شخصي در سفر تبريز فوت شده به من گفت اين خبر اصلي ندارد و چند روز ديگر كاغذش مي آيد و مطالبش چنين و چنان است بعد او چند روز به همان قسم كه خبر داده بود كاغذ رسيد ديگر انتشار يافت كه شريعتمدار آخوند ملامحمدتقي عقدائي به رحمت خدا رفته.

به من گفت اين خبر نيز كذب است و آخوند در حيات است و از اين مرض خوب مي شود بعد از چند روز خبر رسيد كه آخوند زنده است و خوب شده گفت يك وقتي هيولائي در هوا مشاهده كردم در نهايت نزديكي و نهايت لطافت كه با من مكالمه مي نمود و مرا امر و نهي مي كرد و ترغيب مي نمود كه عمل به اينها موجب رسيدن به مقامات عاليه است اندك اندك حالت تجرد من به جائي رسيد كه به نظرم مي آمد جميع اقاليم و بلاد و خلايق را مشاهده مي نمايم و همه در پيش نظرم مي باشد و به نظر مي آيد افلاك را مشاهده



[ صفحه 844]



مي كنم كه در حركت مي باشند گاهي مي ديدم يك نفر در حال حركت توقف مي نمايد فورا مي افتاد و مي مرد و مكرر خبر از فوت بعضي مي داد و بعد خبر موافق مي رسيد تا وقتي مرا امر نمود كه شخصي را از بالاي بام به زير اندازم.

ترسيدم و به حرفش عمل نكردم وقت ديگر به من خبر داد، امام غائب (عجل) در مكه ظهور فرموده و تو بايد بروي به حضورشان هرگاه مي خواهي تو را به ابر سوار كنم هرگاه مي خواهي صلوات بفرست و بر هوا راه برو - گفتم هرچه تو بهتر مي داني گفت برو بر بالاي بام و صلوات بفرست و بر هوا راه برو - بالاي بام رفتم و صلوات فرستادم آمدم تا لب بام ترسيدم - ايستادم گفت چرا نمي روي گفتم مي ترسم بيفتم گفت نترس و برو قبول نكردم مدتي با من محاجه كرد تا مأيوس شد گفت بايد تو به مقامات عاليه مي رسيدي ولكن در فلان امر و فلان امر مخالفت نمودي و پاي به بخت خود زدي من از پيش تو مي روم به نزد ميرزا علي محمد شيرازي كه او قابليت دارد.

جناب آخوند گفت ديگر من آن صورت را نديدم از اهل منزل خواهش نمودم كه گوشتي را بريان نمودند و قدري را استشمام نمودم و قدري را خوردم تا كم كم مزاجم به اعتدال آمد آن وقت ملتفت شدم كه مرا به چه امور مخالف شرع امر مي نموده و در آن حالت ملتفت نبودم شكر الهي را به جاي آورم بعد از چندي خبر ميرزا علي محمد شيرازي منتشر شد و من دانستم كه او بر باطل است و سابقا من اسم او را نشنيده بودم انتهي.