بازگشت

بعضي از حكايات داله بر نقل ارواح مؤمنين به وادي السلام


اول در دارالسلام عراقي از جناب مولانا مهدي النراقي نورالله مضجعه نقل فرموده يك وقتي قحطي شديدي در نجف اشرف واقع شد و من عيال و اطفال داشتم بر من امر معاش سخت شد يك روز رفتم به وادي السلام كه هم و غم من از زيارت برطرف شود ناگاه (در بيداري) ديدم جماعتي جنازه اي را آوردند به وادي السلام و داخل نمودند در باغ وسيعي كه به زبان توصيف نمي شود بعد او را داخل نمودند در قصر عالي كه مزين بود به انواع زينت و فرش و اثاثيه اي كه واصفون از توصيف آن عاجزند.

گفت من هم عقب او داخل قصر شدم ديدم جواني بزي سلاطين بالاي كرسي مرصعي از طلا نشسته چون نظرش به من افتاد سلام كرد مرا به اسم ندا كرد و به سوي خود دعوت كرد و به جهت تعظيم من از جاي خود حركت كرد و دست مرا گرفت و پهلوي خود نشانيد و مرا تعظيم و تكريم زيادي نمود و گفت شما مرا نمي شناسيد من صاحب جنازه هستم كه الان او را داخل به وادي السلام نمودند اسم من فلان وار فلان بلد هستم و اين جماعت كه با من بودند ملك نقاله هستند كه مرا از بلدم به اين بهشت برزخ آوردند چون اين سخن را از او شنيدم حزن و المم برطرف شد و ميل كردم به گردش نمودن ميان بهشت برزخ ناگاه ديدم پدر و مادرم و بعضي از ارحامم در ميان قصور نشسته اند پس با سرور و فرح از من استقبال نمودند و از حال ارحام سؤال كردند.

من در بين جواب دادن از شدت و فقر و گرسنگي اطفال به جهت آنها ذكر كردم پس پدرم اشاره كرد به اطاقي و قبه كه در او برنج بود فرمود آنچه مي خواهي از اين برنجها بردار پس من خوشنود شدم و داخل آن قبه شدم و عبايم را پهن كردم و او را پر از برنج نمودم و آمدم به نجف اشرف و مدتي زندگاني مي كردم و هيچ از او كم نمي شد آخرالامر عيالم مرا ملجا كرد تا قضيه را براي او نقل كردم وقتي كه رفتم سر برنجها ديدم هيچ نيست.

دوم ايضا در دارالسلام عراقي از مرد صالحي از مترطنين نجف اشرف نقل كرده گفت من قريب به مغرب در وادي السلام بودم ديدم مردي در غايت حسن و نهايت عظمت با جماعتي سوار بر اسبهاي نجيب آمدند به وادي السلام پس من نزديك رفتم و سلام كردم يكي از آن سوارها به من گفت ما ملائكه نقاله هستيم و اين كسي كه جلو ما هست از اهل اهواز و حويزه است او را آورده ايم به وادي السلام تو هم با ما بيا.

گفت چون من با آنها رفتم ديدم مكان واسعي كه مثلش در لطافت هوا و حسن نديده بودم



[ صفحه 846]



يك نفر از اسب پياده شد و آن سوار را هم پياده كرد و داخل كرد او را در قصر عالي كه مفروش بود به انواع فرشها و اقسام زينتها و او را در صدر مجلس نشانيد و او را تحيت داد به انواع تحيات و انواع ميوه ها و اقسام مأكولات كه لايق سلاطين بود نزد او حاضر كردند آن مؤمن اهوازي هم شروع نمود به خوردن و به من هم تكليف خوردن كرد.

بعد گفت آيا مي داني سر آنكه اين مكاشفه بر تو ظاهر شد چه بود گفتم نه گفت سرش اين بود كه پدرت چند من گندم طلبكار بود و چون خداوند خواست نعمت خود را بر من تمام كند من تو را ديدم كه گندمي كه از من طلبكار هستي به تو بدهم كه از نعمت من چيزي كم نشود پس يك نفر از كساني كه در اطرافش بودند امر كرد عباي مرا پر از گندم كردند يك مرتبه نظر كردم ديدم نه از آن اوضاع چيزي مي بينم و نه از آن اشخاص كسي را مي بينم مگر همان عبا و گندم را.

پس عبا و گندم را آوردم به نجف اشرف و به خانه خود گذاردم او را آرد نمودم و مدت زيادي او را طبخ نمودم مي خورديم و ابدا چيزي از او كم نمي شد تا وقتي كه مطلب شايع شد و مردم فهميدند ديگر چيزي از آن آرد در خانه نديدم.

و بعضي از اعلام نقل كردند كه آن مرد اهوازي يا حويزاوي از عوام شيعه بوده و از علماء و سادات نبوده.

سوم ثقةالاسلام نوري در دارالسلام از شيخ جواد بن شيخ حسن النجفي نقل فرموده از شيخ محمدتقي ملقب به ملاكتاب و ملخصش اين است.

جناب شيخ مهدي ملاكتاب برادرزاده ي شيخ محمدتقي ملاكتاب عزم نمود زيارت بيت الله الحرام را در اواخر عمرش من به ايشان گفتم اگر به زيارت حضرت سيدالشهداء (ع) برويد در ايام عرفه درك مي كنيد ثواب زيارت حج را با زياده نظر به اخبار كثيره فرمود دو چيز مرا وادار نمود به رفتن حج يكي اشتياق به آن روضه ي بهشتي كه مختص است به كسي كه در راه مكه از دنيا برود شايد من هم در اياب و ذهاب از حج از دنيا بروم.

دوم فائز شدن به اجتماع با حضرت بقيةالله در مكان و زماني كه آن حضرت در آن مكان و زمان تشريف دارد كه عصر روز عرفه باشد در عرفات (چون به مقتضاي روايات آن حضرت روز عرفات همه ساله حاضر مي شود اگرچه شخص شان از نظرها مخفي است).

پس جناب آقا شيخ مهدي با جمعي روانه شد به مكه معظمه و به همراهانش مي فرمود روز عرفه مرا به خود بگذاريد و كسي تجسس از من نكند چون به عرفات رسيدند جناب شيخ مهدي را نديدند و هر قدر اصحابش از او تجسس نمودند و خود را به تعب انداختند در طلب ايشان خدمتش نرسيدند.

وقتي كه از مكه برگشتند و به بلاد نجد (جبل) رسيدند شيخ مريض شد و مرضش شدت كرد تا از دنيا رحلت فرمود چون طايفه وهابيه حمل جنازه را از بلدي به بلدي بدعت مي دانند مرحوم شيخ را در همانجا كه فوت كرده بود دفن كردند و آثار قبرش را محو نمودند.

چون صبح شاب شيد اصحخ خيلي محزون بودند از دفن ايشان در بلاد خبيثه و موفق نشدن به حمل جنازه به نجف اشرف.

شيخ محمود عبودي كه از رفقاي سفر جناب شيخ بود گفت ديشب جنازه شيخ را بردند به نجف اشرف بقيه رفقا گمان كردند ايشان خوابي ديده اند يا مقصودشان آن است كه خداوند تعالي ارواح مؤمنين را به اجساد مثاليه مي برد به وادي السلام فرمود نه اين قسم نبوده و من به چشم خود ديدم



[ صفحه 847]



كه چون قدري از شب گذشت و شماها خوابيديد من بيدار بودم ديدم چند نفر با اسب هاي زين كرده آمدند سر قبر شيخ من از جاي خود حركت كردم گفتم شما به جهت چه آمده ايد اينجا گفتند آمده ايم جناب شيخ را ببريم به جوار حضرت اميرالمؤمنين (ع) نظر كردم ديدم خود جناب شيخ در بين آن سوارها بر اسبي سوار است چون او را ديدم رفتم به جانب ايشان گفتم من هم با شما مي آيم گفتند برگرد و رفتند رو به نجف اشرف من چند قدمي پشت سرشان رفتم پس شيخ به جانب من نظر فرمود گفت برگرد و دل خوشدار كه تو روز سوم نزد ما مي آيي چون روز سوم شد شيخ محمود عبودي از دنيا رحلت فرمود و ملحق شد به مرحوم شيخ مهدي ملاكتاب انتهي - از اين حكايت چنين استفاده مي شود كه بعضي را به ابدان عنصري ملائكه نقاله مي برند به نجف اشرف.

چهارم - ايضا ثقةالاسلام نوري در دارالسلام از فخرالشيعه الحاج مولا علي بن حاجي ميرزا خليل الطهراني از بعضي از ثقات تلامذه استاد الكل الوحيد البهبهاني نقل فرموده و مرحوم حجةالاسلام حاجي ميرزا حسين حاجي ميرزا خليل مي فرمود كه آن ناقل مولي محمدكاظم هزار جريبي بوده صاحب تصانيف كثيره گفت من در مجلس درس استاد اكمل آقاي بهبهاني بودم در مسجد پائين پاي صحن مقدس كربلاي معلي ناگاه مرد زوار غريبي كه درزي لباس توابع آذربايجان بود داخل مجلس درس شد سلام كرد بر استاد و دست ايشان را بوسيد يك دستمال بسته كه ميان او زيور زنانه بود نزد استاد گذارد و عرض كرد اين را به مصارفي كه مي خواهيد صرف كنيد فرمود قضيه او چه چيز است.

عرض كرد قضيه عجيبه اي دارد و آن اين است من از اهل فلان بلد هستم (ذكر كرد شيروان يا دربند يا بلدي را كه نزديك به اينها بوده) مسافرت نمودم به يكي از بلاد روسيه در آنجا مشغول به تجارت شدم و من صاحب ثروت و دولت بودم يك روز چشمم افتاد به يك دختر حسناي جميله كه تمام قلب را گرفت نتوانستم خودداري كنم رفتم نزد كسان آن دختر كه از اعبان نصاري بودند آن دختر را خواستگاري نمودم گفتند در تو عيبي نيست مگر اينكه به مذهب ما نيستي اگر به مذهب نصاري داخل شوي ما اين دختر را به تو تزويج مي كنيم پس من مهموم از نزد آنها مراجعت نمودم چون آنها معلق نمودند بر امري كه من اقدام بر آن امر هرگز نمي كردم چند روز صبر كردم و روز به روز محنت و شوق من به آن دختر زياد مي شد تا كار به جائي رسيد كه دست از تجارت و شغل خود برداشتم آخرالامر ديدم حواسم نزديك است مختل بشود، مشرف به هلاكت شدم گفتم باكي نيست كه صورتا اظهار تنصر بنمايم.

چون نفس تنگ شد رفتم نزد كسان آن دختر گفتم حاضر شدم كه از اسلام برائت بجويم و داخل شوم در دين مسيح پس از من قبول نمودند و دختر را به من تزويج كردند چون قدري گذشت پشيمان شدم بر اين فعل قبيح خود خودم را سرزنش مي كردم نه قدرت داشتم به وطن خود برگردم و نه ممكنم بود كه عمل به وظايف نصرانيت بنمايم و از شرايع اسلام چيزي در من يافت نمي شد به غير گريستن در مصائب حضرت سيدالشهداء (ع) و در آن اوقات محبت زيادي پيدا كردم به آن بزرگوار و تفكر در مصائب حضرت مي نمودم و گريه و زاري مي كردم عيال من از ديدن اين حالت تعجب مي كرد چون علت ظاهريه از براي گريه من نمي ديد حيرتش زياد شد از سبب گريه من سؤال كرد.

من توكلا علي الله حقيقت حال را به او گفتم كه من به مذهب اسلام باقي هستم و گريه من در مصائب حضرت اباعبدالله الحسين (ع) است.



[ صفحه 848]



همين كه اسم شريف آن بزرگوار را شنيد نور اسلام در قلبش ظاهر شد و همان حال داخل در شريعت اسلام شد و با من در مصائب آن حضرت هم گريه و هم ناله شد يك روز من به او گفتم بيا هجرت نمائيم خفاء و برويم سر قبر مطهر حضرت سيدالشهداء (ع) كه علنا اظهار مسلماني خود را بنمائي.

آن زن با من موافقت كرد و شروع كرديم به تهيه لوازم سفر قدري نگذشت كه زوجه من مريض شد و از دنيا رحلت كرد پس اقارب او جمع شدند و او را بطريق نصاري تجهيز نمودند و او را با جمع حلي و زينتي كه داشت دفن نمودند چنانچه مقتضاي ملتشان هست.

پس حزن و اندوه من زياد شد از مفارقت آن زن با خود گفتم شب كه بشود مي روم و جسد او را از قبر بيرون مي آورم و مي برم به بهترين بلدان دفن مي كنم.

چون دل شب شد رفتم قبرش را نبش كردم ديدم مرد شارب بلند و ريش تراشيده اي در آن جا مدفون است پس متحير شدم از اين سانحه عجيبه و سبب تبديل جثه ي عيالم به اين جثه خبيثه، در آن حال مرا خواب ربود در عالم خواب ديدم كسي مي گويد دل خوش دار و فرحت زياد شود كه عيالت را ملائكه حمل نمودند به زمين كربلاي معلي و او را دفن كردند در ميان صحن مقدس طرف پائين پا نزديك مناره كاشي و اين جثه فلان عشار است كه امروز او را در آنجا دفن كردند و او را نقل نمودند به قبر عيال تو و زحمت حمل و نقل جنازه از تو برداشته شد.

من خوشحال از خواب برخاستم و فورا عازم حركت به كربلاي معلي شدم و خداوند به من توفيق كرامت فرمود كه به زيارت حضرت سيدالشهداء (ع) مشرف شدم و از حفظه صحن مقدس سؤال كردم در فلان روز (همان روزي را اسم بردم كه عيال من دفن شده بود) پاي مناره سبز كه را دفن كرديد گفتند فلان عشار را.

پس من قصه خود را از براي آنها نقل كردم پس همان قبر را شكافتند و من جهت آنكه مطلب بر من معلوم شود داخل قبر شدم ديدم عيالم ميان لحد خوابيده به همان قسمي كه در ولايت خودش او را به خاك سپرده بودند پس حلي و زينتهائي كه به مذهب نصاري با او دفن شده بود برداشتم و اين است آن حلي و زينتها، مرحوم آقاي بهبهاني آنها را گرفت و صرف نمود به فقراي كربلاي معلي انتهي.

از اين حكايت هم مثل حكايت سابقه استفاده مي شود كه اين جسد را هم به بدن عنصري ملائكه نقل نموده اند.

ايضا استفاده مي شود كه نقل بدن ميت اختصاص ندارد كه به وادي السلام نقل شود بلكه به اماكن مشرفه ديگر هم محتمل است نقل شود بلكه از بعضي از اخبار استفاده مي شود كه به واسطه بعضي از معاصي زبان عربي نقل مي شود به لسان فرس.

در اثباة الهداة شيخ حر عاملي از حضرت صادق (ع) روايت كرده كه جواني از طائفه بني مخزوم آمد خدمت حضرت امير (ع) عرض كرد يا علي برادر من مرد و من خيلي محزون هستم از موت او، حضرت فرمود ميل داري كه او را ببيني عرض كرد بلي.

فرمود قبر او را نشان بده پس حضرت جامه ي پيغمبر (ص) را پوشيد و رفت سر قبر او و لبهاي نازنينش حركت كرد و پائي به آن قبر زد.

پس آن ميت از قبر بيرون شد در حالتي كه به لسان فرس تكلم مي كرد، حضرت فرمود تو عرب بودي كه از دنيا رفتي چه شد كه به لسان فارسي تكلم مي كني؟ عرض كرد بلي من به سنت فلان و



[ صفحه 849]



فلان از دنيا رفتم لذا لسان عربيم منقلب شد به لسان فارسي.