بازگشت

مختصري از مكارم اخلاق و نوادر احوال حضرت عسكري


اول - شيخ مفيد و غيره روايت كرده اند كه بني عباس داخل شدند بر صالح بن وصيف در زماني كه حبس كرده بود حضرت امام حسن عسكري عليه السلام را وبا او گفتند كه تنگ بگير بر او و وسعت مده بر او. صالح گفت چه كنم من با او همانا سپرده ام او را به دست دو نفري كه بدترين اشخاص مي باشند كه من پيدا كرده ام ايشان را، يكي را نام علي بن يارمش است و ديگري اقتامش و اينك آن دو نفر اهل نماز و روزه گشته اند و رسيده اند در عبادت به مقامي عظيم، پس امر كرد آن دو نفر را آوردند پس ايشان را اعتاب كرد و گفت و اي بر شما چيست شأن شما با اين شخص؟ گفتند چه بگوئيم در حق مردي كه روزها را روزه مي گيرد و شبها را تا به صبح به عبادت مشغول است تكلم نمي كند با كسي و مشغول نمي شود به غير از عبادت و هر وقت نظر بر ما مي افكند بدن ما مي لرزد و چنان مي شويم كه مالك نفس خود نيستيم و خودداري نمي توانيم بكنيم. آل عباس چون اين را شنيدند برگشتند از نزد صالح در كمال ذلت به بدترين حالي.

مؤلف گويد: از روايات ظاهر مي شود كه آن حضرت بيشتر اوقات محبوس و ممنوع از معاشرت بود و پيوسته مشغول بود به عبادت چنانچه از روايت بعد ظاهر مي شود، و مسعودي روايت كرده كه حضرت امام علي نقي عليه السلام پنهان مي كرد خود را از بسياري از شيعيان خود مگر از عدد قليلي از خواص خود و چون



[ صفحه 704]



امر منتهي شد به حضرت امام حسن عليه السلام از پشت پرده با خواص و غير خواص تكلم مي فرمود مگر در آن اوقات كه سوار مي شد براي رفتن به خانه ي سلطان، و اين عمل از آن جناب و از پدر بزرگوارش پيش از او مقدمه بود براي غيبت حضرت صاحب الزمان عليه السلام كه شيعه به اين مألوف شوند و از غيبت وحشت نكنند و عادت جاري شود در احتجاب و اختفاء.

دوم - روايت شده زماني كه معتمد حضرت امام حسن عسكري عليه السلام را حبس كرد در دست علي بن حزين و حبس كرد جعفر برادرش را با او پيوسته معتمد خبر آن حضرت را از علي بن حزين مي پرسيد، او مي گفت كه روزها روزه مي گيرد و شبها مشغول نماز است تا آنكه روزي از حال آن جناب پرسيد علي همان جواب را داد، معتمد گفت همين ساعت برو به نزد او و او را از من سلام برسان و به او بگو برو به منزلت به سلامت. علي بن حزين گفت رفتم به سوي زندان ديدم بر در زندان حماري زين كرده مهيا است داخل زندان شدم ديدم آن حضرت را نشسته، موزه و طيلسان و شاشه ي خود را پوشيده يعني آنكه خود را مهيا فرموده بود براي بيرون شدن از زندان و رفتن به منزل، پس چون مرا ديد برخاست، من ادا كردم رسالت خود را، پس سوار شد بر حمار و ايستاد، من گفتم به آن حضرت براي چه ايستادي اي سيد من؟ فرمود تا بيايد جعفر، گفتم معتمد مرا امر كرده كه شما را از حبس رها كنم بدون جعفر، فرمود برگرد به نزد او و بگو ما هر دو با هم از يك خانه بيرون آمده ايم پس من برگردم و او با من نباشد خود شما مي دانيد كه در اين چه خواهد بود. پس آن مرد رفت و برگشت گفت مي گويد من جعفر را رها كردم براي تو و من حبس كرده بودم او را به سبب خيانت و تقصيري كه وارد كرده بود بر خود و بر تو و به سبب آن حرفهائي كه از او سر زده پس جعفر با آن حضرت رفت به خانه اش.

سيم - از عيسي بن صبيح روايت است كه گفت در اوقاتي كه مادر محبس بوديم حضرت امام حسن عسكري عليه السلام را نيز حبس كردند و آوردند آن حضرت را در مجلس ما و من به آن جناب عارف و شناسا بودم فرمود تو شصت و



[ صفحه 705]



پنجسال و چند ماه و روزي عمر كرده اي و بود با من كتاب دعائي كه تاريخ ولادت من در آن نوشته شده بود رجوع به آن كردم يافتم چنان بود كه آن حضرت خبر داد پس فرمود فرزندي روزي تو شده؟ گفتم نه، گفت خدايا روزي كن او را ولدي كه عضد و بازوي او باشد همانا خوب عضدي است ولد، پس متمثل شد به اين شعر:



من كان ذا ولد يدرك ضلامته

ان الذليل الذي ليست له عضد



يعني هر كه صاحب ولد باشد داد خود را مي گيرد بدرستي كه ذليل آن كسي است كه عضد و بازو ندارد، من گفتم تو فرزند داري؟ فرمود آري به خدا قسم زود است كه خداوند تعالي پسري بر من كرامت فرمايد كه پر كند زمين را از عدل و داد، اما الأن فرزند ندارم، آن وقت متمثل شد به اين دو شعر:



لعلك يوما ان تراني كانما

بني حوالي الاسود اللوابد



فان تميما قبل اين يلد الحصي

اقام زمانا و هو في الناس واحد



چهارم - روايت شده كه حضرت امام حسن عسكري عليه السلام را سپردند به نحرير و نحرير تنگ مي گرفت بر آن حضرت و اذيت مي كرد آن جناب را. زوجه اش با او گفت اي مرد بترس از خدا به درستي كه تو نمي داني كه كيست در منزل تو، پس شروع كرد در بيان اوصاف حضرت عسكري عليه السلام از صلاح و عبادت و جلالت آن حضرت و گفت من مي ترسم بر تو از اين رفتار تو با آن حضرت، نحرير گفت به خدا سوگند كه من او را در بركة السباع ميان شيران و درندگان خواهم افكند. پس اجازه طلبيد از خليفه در اين امر، او را اجازه داد. پس آن حضرت را افكند به نزد شيران و شك نداشتند در آنكه شيران آن حضرت را خواهند خورد، پس نظر كردند در آن محل كه از حال آن جناب خبري گيرند، ديدند آن جناب را ايستاده نماز مي خواند و سباع در دور آن حضرت مي باشند پس امر كرد كه آن جناب را بيرون آوردند و به خانه اش برند.

مؤلف گويد و به همين دلالت باهره اشاره شده در توسل به آن حضرت در دعاي يازدهم روز:



[ صفحه 706]



و بالامام الحسن بن علي عليه السلام الذي طرح للسباع فخلصته من مرابضها و امتحن بالد و آب الصعاب فذللت له مراكبها.

يعني متوسل شده به امام حسن عسكري عليه السلام آن آقائي كه افكندند در ميان درندگان پس به سلامت او را از محل درندگان بيرون آوردي، و ممتحن شد آن حضرت به دابه سركش و حيوان چموش پس رام كردي براي او سوار شدن او را.

و در اين فقره اشاره شده به آنچه نقل شده كه مستعين بالله خليفه، استري داشت چموش و سركش به حدي كه احدي قدرت نداشت كه او را لگام كند يا زين بر پشت او گذارد يا او را سوار شود، اتفاقا روزي حضرت بديدن خليفه رفت خليفه به آن حضرت گفت خواهش مي نمايم از شما كه اين استر را دهنه در دهانش كنيد و غرضش آن بود كه از اين كار يا استر رام شود يا آنكه چموشي كند و آن حضرت را بكشد پس حضرت برخاست و دست مبارك خود را بر كفل استر گذاشت آن حيوان عرق كرد به نحوي كه عرق از او جاري شد و در نهايت آرامي و تذلل شد پس حضرت او را زين كرد و لجام بر دهنش زد و سوار گشت و قدري در منزل او را راه برد. خليفه از اين كار تعجب كرده استر را به آن حضرت بخشيد.

پنجم - ابن شهر آشوب از كتاب تبديل ابوالقاسم كوفي نقل كرده كه اسحق كندي كه فيلسوف عراق بود در زمان خود شروع كرد در تأليف كتابي در تناقض قرآن و مشغول كرد خود را به آن امر به حدي كه از مردم كناره كرده و در منزل بود و پيوسته به اين كار اهتمام داشت تا آنكه يكي از شاگردان او خدمت حضرت امام حسن عليه السلام رسيد، حضرت به او فرمود آيا نيست در ميان شما يك مرد رشيدي كه برگرداند استاد شما كندي را از اين شعلي كه براي خود قرار داده آن تلميذ گفت چگونه ما مي توانيم اعتراض كنيم بر او در اين امر يا در غير اين امر و شايسته نيست از ما نسبت به او اين كار، حضرت فرمود اگر من چيزي به تو القا كنم تو به او مي رساني؟ عرض كرد آري، فرمود برو به نزد او و انس بگير با او و لطف و مدارا كن با او در مؤانست و اعانت او پس چون واقع شد انس فيما بين شما با وي بگو مسئله اي به نظرم رسيده مي خواهم آن را از تو بپرسم، پس بگو با او كه اگر بيايد به نزد



[ صفحه 707]



تو متكلم به قرآن و بگويد كه آيا جاير است كه حق تعالي اراده فرموده باشد از آن كلامي كه در قرآن است غير آن معني كه تو گمان كرده اي و آن را معني آن گرفته اي؟ او در جواب گويد جايز است زيرا كه او مردي است كه فهم مي كند چيزي را كه شنيد پس به او بگو شايد كه خداوند اراده فرموده باشد در قرآن غير آن معني كه تو براي آن نموده اي و آن را مراد حقتعالي گرفته اي فتكون واضعا لغير معانيه. پس آن شاگرد گفت نزد كندي و ملاطفت كرد با او تا آنكه القا كرد بر او آن مسئله را كه حضرت به او تعليم فرموده بود، كندي گفت كه اين مسئله را اعاده كن بر من، اعاده كرد، فكري كرد در آن يافت كه برحسب لغت و نظر جايز است و متحمل است معني ديگري را، گفت قسم مي دهم تو را كه خبر دهي به من كه اين مسئله را كي تعليم تو كرده؟ گفت به قلم عارض شد، گفت چنين نيست كه تو مي گوئي زيرا كه اين كلامي نيست كه از مانند تو سر زند و تو هنوز به آن مرتبه نرسيده اي كه فهم چنين مطلبي كني، با من بگو از كجا گفتي آن را، گفت حضرت امام حسن عسكري عليه السلام مرا به آن امر فرمود، كندي گفت الآن حقيقت حال را بيان كردي، اين نحو مطالب بيرون نمي آيد مگر از اين بيت، پس آتش طلبيد و آنچه در اين باب تأليف كرده بود سوزانيد.

ششم - علامه ي مجلسي ره روايت كرده از بعض مؤلفات اصحاب ما از علي بن عاصم كوفي خبري را كه حاصلش آن است كه او وارد شد بر حضرت امام حسن عسكري عليه السلام حضرت به او نمود بساطي را كه بر او نشسته بودند بسياري از انبياء و مرسلين عليهم السلام و نمود به او آثار قدمهاي ايشان را. علي مي گويد افتادم بر روي آن و بوسيدم آن را و بوسيدم دست امام عليه السلام را و گفتم من عاجزم از نصرت شما به دست خود و عملي ندارم غير از موالات و دوستي شما و بيزاري جستن از دشمنان شما و لعن كردن برايشان در خلوات خود پس چگونه خواهد بود حال من؟ حضرت فرمود حديث كرد مرا پدرم از جدم رسول خدا صلي الله عليه و آله كه فرمود هر كه ضعف پيدا كند از نصرت ما اهلبيت و لعنت كند در خلوات خود دشمنان ما را برساند حق تعالي صوت او را به جميع ملائكه، پس هر زماني كه



[ صفحه 708]



لعن كند يكي از شما دشمنان ما را بالا برند آن را ملائكه و لعنت كنند كسي را كه لعنت نكند ايشان را.

پس هرگاه برسد صوت او به ملائكه استغفار كنند براي او و ثنا گويند بر او و بگويند:

اللهم صل علي روح عبدك هذا الذي بذل في نصرة اؤليائه جهده و لو قدر علي اكثر من ذلك لفعل.

پس ندا آيد از جانب حق تعالي كه اي ملائكه من، من استجابت كردم دعاي شما را در حق اين بنده ام و شنيدم نداي شما را و صلوات فرستادم بر روح او با ارواح ابرار و قرار دادم او را از مصطفين اخيار.

هفتم - در بحارالأنوار است كه صاحب تاريخ قم روايت كرده از مشايخ قم كه ابوالحسن حسين بن حسن بن جعفر بن محمد بن اسمعيل بن الأمام جعفر الصادق عليه السلام در قم بود و شرب خمر مي كرد علانيه، پس روزي براي حاجتي رفت بدر سراي احمد بن اسحق اشعري كه وكيل اوقاف بود به قم و اذن دخول خواست احمد او را اذن نداد سيد برگشت به منزل خود با حال غم و اندوه. پس از اين قصه احمد بن اسحق متوجه به حج شد همين كه به سر من راي رسيد اجازه خواست كه خدمت ابومحمد حسن عسكري عليه السلام مشرف شود حضرت او را اجازه نداد، احمد بدين جهت گريه ي طولاني كرد و تضرع نمود تا حضرت اذنش داد. پس چون خدمت آن حضرت رسيد عرض كرد يابن رسول الله براي چه مرا منع كردي از تشرف به خدمت خود و حال آنكه من از شيعيان و مواليان توام. فرمود به جهت اينكه تو برگردانيدي پسرعموي ما را از در منزل خود، پس گريست احمد و قسم ياد كرد به خداوند تعالي كه او را منع نكرد از دخول در منزلش مگر به جهت آنكه توبه كند از شرب خمر، فرمود راست گفتي ولكن چاره اي نيست از احترام و اكرام ايشان بر هر حالي، و آنكه حقير نشماري ايشان را و اهانت نكني به ايشان كه از خاسرين خواهي بود به جهت انتسابشان به ما.

پس چون احمد برگشت به قم اشرف مردم به ديدن او آمدند و حسين نيز با ايشان



[ صفحه 709]



بود چون احمد حسين را ديد برجست از جاي خود و استقبال كرد او را و اكرام نمود او را و نشانيد او را در صدر مجلس خود، حسين اين كار را از احمد بعيد و بديع شمرد و سبب آن را از او پرسيد. احمد براي او نقل كرد آنچه ما بين او و حضرت عسكري عليه السلام گذشته بود، حسين چون آن را شنيد پشيمان شد از افعال قبيحه ي خود و توبه كرد از آن و برگشت به منزل خود و ريخت هر چه خمر داشت بر زمين و شكست آلات آن را و گرديد از اتقياء با ورع و از صالحين اهل عبادت و پيوسته ملازمت مساجد داشت و معتكف در مساجد بود تا وفات كرد و در نزديكي مزار حضرت فاطمه بنت موسي عليه السلام مدفون گرديد.

مؤلف گويد كه در تاريخ قم است كه سيد ابوالحسن مذكور اول كسي بود كه از سادات حسيني به قم آمد و چون وفات كرد او را به مقبره ي بابلان دفن كردند و قبه ي او به قبه ي فاطمه بنت موسي عليه السلام باز رسيده است از آن جانب كه از شهر به آن در درآيند انتهي.

و بدانكه نيز قريب به همين حكايت نقل شده از علي بن عيسي وزير. و آن حكايت چنين است كه علي بن عيسي گفت كه من احسان مي كردم به علويين و اجرا مي داشتم براي هر يك در سال در مدينه ي طيبه آن مقدار كه كفايت كند طعام و لباس او را و كفايت كند عيالش را و اين كار را در وقت آمدن ماه رمضان مي كردم تا سلخ او، و از جمله ي ايشان شيخي بود از اولاد موسي بن جعفر عليه السلام و من مقرر داشته بودم براي او در هر سال پنج هزار درهم. و چنين اتفاق افتاد كه من روزي در زمستان عبور مي كردم پس ديدم او را كه مست افتاده و قي كرده و به گل آلوده شده و او در بدترين حالي بود در شارع عام پس در نفس خود گفتم من مي دهم مثل اين فاسق را در سال پنجهزار درهم كه آن را صرف كند در معصيت خداوند هر آينه منع مي كنم مقرري امسال او را. چون ماه مبارك داخل شد حاضر شد آن شيخ در نزد من و ايستاد بر در خانه چون رسيدم به او سلام كردم و مرسوم خود را مطالبه نمود، گفتم نه، اكرامي نيست براي تو، مال خود را به تو نمي دهم كه صرف كني در معصيت خداوند، آيا نديدم تو را در زمستان كه مست بودي؟!



[ صفحه 710]



برگرد و به منزلت و ديگر به نزد من ميا، چون شب شد حضرت پيغمبر صلي الله عليه و آله را در خواب ديدم كه مردم در نزدش مجتمع بودند پس پيش رفتم اعراض فرمود از من، پس مرا دشوار آمد و مرا بد گذشت پس گفتم يا رسول الله به من چنين مي كني با كثرت احسان من به فرزندانت و نيكي من با ايشان و وفور انعام من بر ايشان، پس مكافات كردي مرا كه اعراض فرمودي از من؟ فرمود آري، چرا فلان فرزند مرا برگردانيدي از در خانه ات به بدترين حالي و نااميد كردي او را و جائزه ي هر ساله اش را بريدي؟ پس گفتم چون او را بر معصيتي قبيح ديدم و قضيه را نقل كردم و گفتم جائزه ي خود را منع كردم تا اعانت نكرده باشم او را در معصيت خداي تعالي، پس فرمود تو آن را به جهت خاطر او مي دادي يا براي من؟ گفتم بلكه براي تو، فرمود پس مي خواستي بپوشاني بر او آنچه از او سر زد به جهت خاطر من و اينكه از احفاد من است، گفتم چنين خواهم كرد با او به اكرام و اعزاز پس از خواب بيدار شدم، چون صبح شد فرستادم از پي آن شيخ چون از ديوان مراجعت كردم و داخل خانه شدم امر كردم كه او را داخل كردند و حكم كردم به غلام كه بياور نزد او ده هزار درهم در دو كيسه و گفتم به او اگر به جهت چيزي كم آمد مرا خبر كن و او را خشنود برگرداندم، چون به صحن خانه رسيد برگشت نزد من و گفت اي وزير چه بود سبب راندن ديروز و مهرباني امروز تو و مضاعف كردن عطيه؟ من گفتم جز خير چيزي نبود برگرد به خوشي گفت و الله برنمي گردم تا از قضيه مطلع نشوم، پس آنچه در خواب ديدم به او گفتم پس اشك از چشمش ريخت و گفت نذر كردم نذر واجبي كه ديگر عود نكنم به مثل آنچه ديدي و هرگز پيرامون معصيتي نگردم و محتاج نكنم جد خود را كه با تو محاجه كند پس توبه كرد و توبه اش نيكو شد.

مؤلف گويد كه شرب خمر از معاصي بزرگ است بلكه روايت شده كه خداوند تعالي قرار داده از براي شر قفلهائي و قرار داده كليد اين قفلها را شراب. و در خبري است كه حضرت صادق عليه السلام فرمودند شراب ام الخبائث است و سر هر شر است، بگذرد بر شارب آن ساعتي كه ربوده شود عقل او پس نشناسد خداي خود را و نگذارد معصيتي را مگر آنكه مرتكب آن شود و نه حرمتي را مگر



[ صفحه 711]



آنكه هتك آن كند و نه رحم چسبنده اي را مگر آنكه قطع آن كند و نه فاحشه اي رامگر آنكه اتيان به آن نمايد، و آدم مست مهارش بدست شيطان است اگر امر كند او را براي بتها سجده كند و به فرمان شيطان باشد هر كجا كه او را بكشد. و در روايتي است از حضرت امام محمدباقر عليه السلام كه فرمود شرب خمر داخل مي كند صاحبش را در زنا و دزدي و قتل نفس محترم و در شرك به خداوند تعالي و كارهاي خمر علو دارد بر هر گناهي همچنانكه درخت آن علو دارد بر هر درختي. و در روايات بسيار است كه مدمن خمر مثل بت پرست است و آنكه شارب خمر قابل دوستي نيست و با او مجال است نبايد كرد و او را امين نبايد شمرد، و هرگاه زن خواست كريمه ي خود را به او ندهيد و هرگاه ناخوش شد او را عيادت نكنيد و هرگاه مرد به جنازه ي او حاضر نشويد و كلام او را تصديق نكنيد و كسي كه مسكر بياشامد تا چهل روز نمازش مقبول نمي شود و نرسد شفاعت پيغمبر صلي الله عليه و آله به او و وارد بر حوض كوثر نشود، و از طينت خبال (و آن چيزي است كه از عورت زناكاران بيرون مي آيد) او را سقايت كنند.

فقير گويد روايات در اين باب زياده از آن است كه احصا شود و مفاسد و شروري كه از شرب مسكرات مشاهده مي شود محتاج به بيان نيست. لهذا نقل شده كه در بسياري از ممالك يوروپ حكم سخت در منع استعمال مسكرات شده و از بعض جرائد و روزنامه هاي آنها نقل شده كه معائب و مفاسد مسكرات را مفصل نوشته اند كه از جمله ي فقراتش اين است بهترين مشروبات آب خالص گوارا است اينكه در بعضي از مملكتها اطباء به مناسبت فقدان آب گوارا و صاف يا مقتضيات هوا كمي از شراب را تجويز مي كنند كه براي رفع ثقليت آب را به آن ممزوج كرده بخورد به اعتقاد ماها همان آب بهتر است و تا مرضي كه مستلزم خوردن شراب است نباشد فايدتي در شرب آن نيست، تمام مسكرات به وجود آدمي مضر است و مردمان فرزانه در باب مضرت مسكرات آنچه گفتني است به تفصيل گفته اند و تصور فائده از مسكرات از نيش عقرب نوش جستن ماند هرگاه زهر را خاصيت ترياق حاصل آيد. از شرب مسكرات نيز سودي چشم داشت توان نمود و هرگاه



[ صفحه 712]



شخص صافي مشرب از ماهيت آن آگهي حاصل نمايد اگر هر قطره اش روحي تازه باشد هر آينه به حكم صفاي طبيعت از شرب آن امتناع مي كند، شراب خوار كار امروز را به فردا افكنده و وجه گذران فردا را نيز امروز خرج مي كند، گذشته از اينكه بسي مفاسد از شرب آنها بروز مي كند كه سبب بدنامي خانواده ي نيك نامي گشته خرابي خانمانهاي بزرگ را نيز بار مي آورد. هرگاه بديده ي انصاف بنگريم خواهيم ديد كه ظهور پاره اي علل و امراض مهلكه از شيوع استعمال مسكرات است زيرا در مملكتهائي كه شراب و سائر مسكرات نيست و يا به حكم ديانت ممنوع است سكنه ي آن ممالك از بعض امراض ايمنند سهل است بلكه قوي البنيه و تندرست هم هستند. بالجمله از اين گونه مقالات نوشته اند ولكن مقام را گنجايش پيش از اين نيست به همين مقدار اكتفا كرده و به اين چند شعر از اوحدي مراغه ي اصفهاني كلام را ختم مي نمائيم:



مي سرخت نمد فروش كند

بنگ سبزت گليم پوش كند



دل سياهي دهند و رخ زردي

بهل اين سرخ و سبز اگر مردي



خوردن آب گرم و سبزه ي خشك

خون بسوز آيدت چون ناقه ي مشك



بت پرستي زمي پرستي به

مردن عاقلان زمستي به



چند گوئي كه باده غم ببرد

دين و دنيا ببين كه هم ببرد



هشتم - از ابوسهل بلخي روايت شده كه گفت نوشت مردي خدمت حضرت امام حسن عسكري عليه السلام و از آن حضرت درخواست كرد كه دعا فرمايد بر والدين او و مادرش از غلات بود و پدرش مؤمن بود توقيع شريف آمد رحم الله والدك و ديگري نوشت و درخواست كرد دعا براي والدين خويش و مادرش مؤمنه بود و پدرش ثنوي بود يعني خدا را دو مي گفت و قائل به توحيد نبود، رحم الله والدتك و التاء منقوطة يعني خدا رحمت كند والده ي تو را، و والده را ضبط فرمود كه آخرش تاء منقوطه است كه بياء تحتانيه خوانده نشود والد يك شود.



[ صفحه 713]