بازگشت

دلائل و معجزات باهرات حضرت عسكري


اول - قطب راوندي روايت كرده از جعفر بن شريف جرجاني كه گفت حج گذاردم در سالي پس خدمت حضرت امام حسن عسكري عليه السلام رسيدم در سر من راي و با من مقداري از اموال بود كه شيعيان داده بودند كه به امام برسانم پس قصد كردم از آن حضرت بپرسم كه مالها را به كي بدهم، فرمود پيش از آنكه من تكلم كنم، بده آنچه با تو است به مبارك خادم من. گفت چنين كردم و بيرون شدم و گفتم كه شيعيان شما در جرجان سلام به شما مي رسانند، فرمود مگر برنمي گردي بعد از فراغ از حجت به جرجان؟ گفتم برمي گردم، فرمود از امروز تا صد و هفتاد روز ديگر برمي گردي به جرجان و داخل مي شوي در آن روز جمعه سيم شهر ربيع الثاني در اول روز و به مردم اعلام كن كه من آخر همان روز به جرجان خواهم آمد امض راشدا برو به راه راست به درستي كه خداوند به سلامت خواهد رسانيد تو را و آنچه با تو است و وارد خواهي شد بر اهل و اولاد خود و پسري متولد شده براي پسرت شريف او را نام گذار صلت بن شريف بن جعفر شريف و سيبلغ الله به و به زودي خداوند او را به حد كمال برساند و او از اولياء ما باشد. من گفتم يابن رسول الله ابراهيم بن اسمعيل جرجاني از شيعه ي شما است و بسيار احسان مي كند به اولياء و دوستان شما بيرون مي كند از مال خود در سال بيشتر از صد هزار درهم و او يكي از اشخاصي است كه مي گردد در نعمتهاي خدا به جرجان، فرمود خدا جزاي خير دهد به ابواسحق



[ صفحه 714]



ابراهيم بن اسمعيل در عوض احساني كه مي كند به شيعيان ما و بيامرزد گناهان او را و روزي فرمايد او را پسري صحيح الأعضاء كه قائل به حق باشد، بگو به ابراهيم كه حسن بن علي عليه السلام مي گويد پسرت را احمد نام گذار.

راوي گفت پس از خدمت آن حضرت مرخص شدم و حج گذاردم و سلامت برگشتم به جرجان و وارد شدم به آنجا در اول روز جمعه سيم ربيع الثاني به نحوي كه حضرت خبر داده بود و چون اصحاب ما آمدند مرا تهنيت گويند به ايشان گفتم كه امام مرا وعده داده كه در آخر امروز اينجا تشريف بياورد، پس مهيا شويد و آماده كنيد براي سؤال از آن حضرت مسائل و حاجات خود را. پس شيعيان چون نماز ظهر و عصر گذاشتند تمامي جمع شدند و در خانه ي من پس به خدا سوگند كه ما ملتفت نشديم مگر آنكه ناگاه آن حضرت را ديديم كه بر ما وارد شد و ما اجتماع كرده بوديم پس سلام كرد اول بر ما پس ما استقبال كرديم آن حضرت را و بوسيديم دست شريفش را پس آن حضرت فرمود كه من وعده كرده بودم به جعفر بن شريف كه به نزد شما آيم در آخر اين روز، پس نماز ظهر و عصر را در سر من راي به جا آوردم و به سوي شما آمدم تا تجديد عهد كنم با شما و الآن من آمدم پس جمع كنيد همه سؤالات و حاجات خود را پس اول كسي كه ابتدا كرد به سؤال خود نضر بن جابر بود گفت يابن رسول الله بدرستي كه پسر من چشمش باطل شده چند ماه است پس بخوان خدا را تا آنكه چشمش را به او برگرداند، فرمود بياور او را پس گذاشت دست شريف خود را به چشمهاي او و چشمهايش روشن شد پس يك يك آمدند و حاجات خود را خواستند و حضرت برآورد حاجت آنها را تا آنكه قضا فرمود حاجتهاي جميع را و دعا خير فرمود در حق همگي و در همان روز مراجعت فرمود.

دوم - از ابوهاشم جعفري روايت است كه گفت شنيدم از امام حسن عسكري عليه السلام كه مي فرمود از گناهاني كه آمرزيده نمي شود قول آدمي است كه مي گويد كاش مؤاخذه نمي شدم مگر به همين گناه يعني كاش گناه من همين بود، من در دل خود گفتم كه اين مطلب دقيقي است و شايسته است از براي



[ صفحه 715]



آدمي كه تفقد كند از نفس خود هر چيزي را، چون اين در دل من گذشت آن حضرت رو كرد بر من و فرمود راست گفتي اي ابوهاشم ملازم شو آنچه را كه در دل خود گذرانيدي پس بدرستي كه شرك در ميان مردم پنهان تر است از جنبيدن مورچه بر سنگ خارا در شب تاريك و از جنبيدن مورچه بر پلاس سياه.

مؤلف گويد كه تعبير مي شود از اين قسم از گناهان به محقرات و روايت شده كه حضرت صادق عليه السلام فرمود بپرهيزيد از محقرات از گناهان بدرستي كه آن آمرزيده نمي شود، و از حضرت رسول صلي الله عليه و آله مروي است كه فرمود به درستي كه ابليس راضي شد از شما به محقرات و فرمود يابن مسعود (در وصيت خود به او) كه اي ابن مسعود حقير و كوچك مشمار البته گناه را و اجتناب كن از كبائر پس به درستي كه بنده چون نظر افكند روز قيامت به گناهان خود بگريد چشمان او چرك و خون. حق تعالي مي فرمايد:

يوم تجد كل نفس ما عملت من سوء تود لو ان بينها و بينه امدا بعيدا.

و فرمود به ابوذر به درستي كه مؤمن مي بيند گناه خود را مثل آنكه در زير سنگ سختي است كه مي ترسد بر روي او بيفتد بدرستي كه كافر مي بيند گناه خود را مانند مگسي كه بر بيني او عبور كند.

و از كلام اميرالمؤمنين عليه السلام است كه شديدترين گناهان آن گناهي است كه صاحبش آن را سبك شمرد. و علي بن ابراهيم قمي از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده كه حق تعالي خلق فرموده ماري كه احاطه كرده به آسمانها و زمين و جمع كرده سر و دم خود را در زير عرش پس هرگاه ديد معاصي بندگان را خشم مي گيرد و رخصت مي طلبد كه بخورد آسمانها و زمين را و روايات در اين باب بسيار است.

و روايت شده از حضرت صادق عليه السلام كه وقتي حضرت رسول صلي الله عليه و آله فرود آمد به زمين بي گياهي پس فرمود به اصحاب خود كه برويد هيزم بياوريد، عرض كردند يا رسول الله ما در زمين بي گياهيم كه هيزم در آن يافت نمي شود، فرمود بياوريد هر كسي هر چه ممكنش مي شود، پس هيزم آوردند و



[ صفحه 716]



ريختند مقابل آن حضرت رويهم، چون هيزمها جمع شد حضرت فرمود همين طور جمع مي شود گناهان، معلوم شد كه مقصد آن حضرت از امر فرمودن به آوردن هيزم اين بود كه اصحاب ملتفت شوند همين طور كه در آن بيابان خالي از گياه هيزم به نظر نمي آمد وقي كه در طلب و جستجوي او شدند مقداري كثير هيزم جمع شد و رويهم ريخته شد همين نحو گناه به نظر نمي آيد و چون جستجو و حساب شود گناهان بسياري جمع مي شود.

سيم - و نيز از ابوهاشم روايت است كه روزي حضرت امام حسن عسكري عليه السلام سوار شد و به صحرا رفت من نيز سوار شدم با آن حضرت پس در آن بين كه آن جناب در جلو من مي رفت و من پشت سر آن حضرت بودم در فكر دين خود افتادم كه وقتش رسيده پس فكر مي كردم كه از كجا ادا كنم آن را، پس حضرت رو كرد به من و فرمود خدا ادا مي كند آن را پس خم شد بر همان حالي كه بر روي زين سوار بود و به تازيانه ي خود خطي كشيد در زمين و فرمود اي ابوهاشم پياده شو و برگير و كتمان كن، پس پياده شدم ديدم شمش طلائي است پس گذاشتم آن را در موزه ي خود و سير كرديم پس فكر كردم و گفتم اگر به اين طلا ادا شد دين من فبها و الا راضي مي كنم صاحب دين را به آن و دوست مي داشتم كه نظري مي كردم در وجه نفقه ي زمستان از جامه و غيره چون اين خيال گذشت در دل من رو كرد آن حضرت به من و خم شد ثانيا به سوي زمين و خطي كشيد به تازيانه ي خود در زمين مثل دفعه ي اول و فرموده پياده شو برگير و كتمان كن، گفت فرود آمدم ناگاه ديدم شمش طلائي [1] است آن را برداشتم و گذاشتم در موزه ي ديگرم. پس قدري راه رفتيم آنگاه آن حضرت برگشت به سوي منزل خود و من برگشتم به منزل خودم پس نشستم و حساب كردم آن قرض خود را و دانستم مقدار آن را، پس كشيدم آن طلا را ديدم مطابق بود با آن مقدار كه دين من بود بدون كم و زياد پس نظر كردم در آنچه محتاج به آن بوديم در زمستان از هر جهت به آن مقدار كه لابد و ناچار بوديم از آن به حد اقتصاد



[ صفحه 717]



بدون تنگ گيري و اسراف پس كشيدم آن شمش طلاي [2] ديگر را مطابق درآمد به آنچه كه اندازه گرفته بودم براي زمستان بدون كم و زياد.

و ابن شهر آشوب در مناقب روايت كرده از ابوهاشم كه گفت وقتي در ضيق و تنگي در امر معاش بودم خواستم از حضرت امام حسن عسكري عليه السلام معونه طلب كنم خجالت كشيدم، چون به منزل خود رفتم فرستاد آن حضرت براي من صد اشرفي و نوشته بود كه هرگاه حاجتي داري خجالت مكش، شرم مكن، بلكه طلب كن آن را از ما كه خواهي ديد آنچه دوست داري انشاء الله تعالي.

چهارم - و نيز از ابوهاشم روايت است كه گفت شرفياب شدم حضور مبارك حضرت امام حسن عسكري عليه السلام ديدم آن حضرت مشغول نوشتن كاغذي است پس رسيد وقت نماز اول آن حضرت كاغذ را از دست بر زمين گذاشت و مشغول نماز گشت پس ديدم كه قلم مي گردد در روي كاغذ و مي نويسد تا رسيد به آخر كاغذ، من چون چنين ديدم به سجده افتادم، پس چون حضرت از نماز خود فارغ شد گرفت قلم را به دست خود و اذن داد از براي مردم كه داخل شوند.

مؤلف گويد كه آنچه ابوهاشم روايت كرده و مشاهده نموده از دلائل و معجزات حضرت امام حسن عسكري عليه السلام زياده از آن است كه در اينجا ذكر شود و روايت شده از آن جناب كه گفت داخل نشدم بر حضرت امام علي نقي و امام حسن عسكري عليهماالسلام هرگز مگر آنكه ديدم از ايشان دلالت و برهاني و در دلائل و معجزات حضرت هادي عليه السلام نيز چند روايت از او نقل شد.

پنجم - قطب راوندي روايت كرده از فطرس [3] و آن مردي بود علم طب خوانده و گذشته بود از عمرا و زياده از صد سال، گفت من شاگرد بختيشوع طبيب متوكل بودم و او مرا اختيار كرده بود از ميان شاگردان خود. پس فرستاد به سوي او حضرت امام حسن عسكري عليه السلام كه بفرستد به سوي او مخصوصترين شاگردان خود را



[ صفحه 718]



كه فصد كند او را، پس بختيشوع اختيار كرد مرا و گفت كه طلب كرده از من امام حسن عليه السلام كسي را كه فصد كند او را پس برو به نزد او و بدانكه او امروز عالمترين مردم است كه در زير آسمان مي باشند پس بپرهيز از اينكه متعرض شوي او را در چيزي كه تو را به آن امر مي فرمايد. پس من رفتم به خدمت آن حضرت پس امر كرد كه در حجره اي باشم تا بطلبد مرا، راوي گفت در آن وقت كه من خدمت آن حضرت رسيدم ساعتش نيك بود براي فصد كردن، پس طلبيد آن حضرت مرا در وقتي كه نيكو نبود از براي فصد پس حاضر كرد طشتي بسيار بزرگ پس من رگ اكحل آن حضرت را فصد كردم و پيوسته خون بيرون مي آمد تا آن طشت را مملو نمود پس فرمود قطع كن جريان خون را من چنان كردم پس شست دست خود را و روي آن را بست و مرا برگردانيد به همان حجره كه مرا در آن جاي داده بود و آوردند از براي من طعام گرم و سرد چيز بسيار و ماندم تا وقت عصر پس مرا طلبيد و فرمود رگ را بگشا و طلبيد آن طشت را پس من آن رگ را گشودم خون بيرون آمد تا طشت را مملو كرد پس امر فرمود تا خون را قطع كنم پس روي رگ را بست و مرا گردانيد به حجره پس شب را به روز آوردم در آنجا چون صبح شد و خورشيد ظاهر گرديد طلبيد مرا و آن طشت را حاضر كرد و فرمود كه رگ را بگشا، من رگ را گشودم و خون از دست آن حضرت بيرون آمد مانند شير سفيد تا آنكه طشت را پر كرد، پس امر فرمود كه خون را قطع كنم و بست روي رگ را و امر فرمود كه يك جامه دان جامه و پنجاه دينار براي من آوردند و فرمود اين را بگير و مرا معذور دار و برو. پس من گرفتم آنچه را كه عطا فرمود و گفتم امر مي فرمايد سيد مرا به خدمتي، فرمود آري امر مي كنم تو را به آنكه خوشرفتاري كني با آنكه رفاقت مي كند با تو از دير عاقول. پس من رفتم نزد بختيشوع و قصه را براي او نقل كردم، بختيشوع گفت اتفاق كرده اند حكماء بر آنكه بيشتر مقداري كه خون در بدن انسان مي باشد هفت من است و اين مقدار خوني كه تو نقل مي كني اگر از چشمه ي آبي بيرون آمده بود عجيب بود و عجيبتر از آن آمدن خون است مانند شير، پس فكر كرد يك ساعتي، پس سه شبانه روز مشغول شد به خواندن كتب تا مگر براي اين قصه



[ صفحه 719]



ذكري پيدا كند در عالم چيزي پيدا نكرد گفت امروز در ميان نصرانيها عالمتري به طب از راهب دير عاقول نيست.

پس نوشت كاغذي براي او و ذكري كرد براي او قصه ي فصد حضرت را پس من كاغذ را بردم براي او، چون رسيدم به دير او، صدا زدم او را، از بالاي دير نظر به من كرد و گفت تو كيستي؟ گفتم من شاگرد بختيشوعم، گفت با تو كاغذي است از او؟ گفتم آري، پس زنبيلي را از بالا پائين كرد من كاغذ را در آن گذاشتم كشيد آن را بالا و خواند آن را پس همان وقت از دير فرود آمد و گفت توئي آن كسي كه فصد كردي آن شخص را؟ گفتم آري، گفت طوبي لأمك. پس سوار شد بر استري و حركت كرد پس رسيديم به سر من راي در وقتي كه يك ثلث از شب باقي مانده بود، گفتم كجا دوست داري بروي؟ خانه ي استاد ما يا خانه ي آن مرد، گفت خانه ي آن شخص. پس رفتيم به در خانه ي آن حضرت پيش از اذان، پس گشوده شد در و بيرون آمد به نزد ما خادمي سياه و گفت كدام يك از شما دو نفر صاحب دير عاقول است؟ راهب گفت منم فدايت شوم. گفت فرود آي و به من گفت تو اين استر و استر خودت را حفظ كن تا راهب بيرون آيد و گرفت دست او را و داخل منزل شدند، پس من ايستادم آنجا تا صبح شد و روز بالا آمد آن وقت راهب بيرون آمد در حالي كه جامه هاي خود را كه لباس رهبانيت بود از خود دور كرده بود و جامه هاي سفيدي پوشيده بود و اسلام آورده بود، پس گفت به من كه الآن مرا ببر به خانه ي استادت پس رفتيم تا در خانه ي بختيشوع، بختيشوع چون نظرش بر راهب افتاد مبادرت كرد و دويد به سوي او و گفت چه چيز تو را از دين نصرانيت زائل كرد؟ گفت يافتم مسيح را و اسلام آوردم بر دست او، گفت مسيح را يافتي؟ گفت آري يا نظير او را، پس به درستي كه اين فصد را به جا نياورده در عالم مگر مسيح و اين نظير او است در آيات و براهين او پس برگشت به سوي امام عليه السلام و ملازم خدمت آن حضرت بود تا وفات يافت.

ششم - شيخ كليني روايت كرده از ابن كردي از محمد بن علي بن ابراهيم بن موسي بن جعفر عليه السلام كه گفت امر معاش بر ما تنگ شد پدرم با من گفت بيا



[ صفحه 720]



برويم به نزد اين مرد يعني ابومحمد عسكري عليه السلام زيرا نقل شده كه آن جناب داري صفت سخاوت است، من گفتم مي شناسي او را گفت مي شناسم او را و نديدم او را هرگز. پس به قصد آن جناب حركت كرديم، پدرم در بين راه گفت چه بسيار محتاجيم به آنكه آن حضرت پانصد درهم به ما بدهد كه دويست درهم آن را خرج كسوه و جامه كنيم و دويست درهم آن را در دين خود صرف كنيم و صد درهم آن را در نفقه ي خود صرف كنيم. من هم در دل خود گفتم كاش كه سيصد درهم به من مرحمت كند كه صد درهم آن را حماري بخرم و صد درهم آن را صرف نفقه كنم و صد درهم خرج جامه و لباس كنم و بروم به بلاد جبل، پس چون رسيديم به در خانه ي آن حضرت بيرون آمد غلام آن حضرت و گفت داخل شود علي بن ابراهيم و محمد پسرش. پس چون وارد شديم بر آن حضرت سلام كرديم بر آن جناب، فرمود به پدرم يا علي چه باز داشت تو را از آمدن به نزد ما تا اين زمان؟ پدرم گفت اي آقاي من خجالت مي كشيدم كه تو را ملاقات كنم با اين حال، پس چون از خدمت آن حضرت بيرون آمديم غلام آن حضرت آمد و يك كيسه پول به پدرم داد و گفت اين پانصد درهم است دويست درهم آن براي كسوه است و دويست درهم براي دين و صد درهم براي نفقه و عطا كرد به من هم كيسه اي و گفت اين هم سيصد درهم است صد درهم آن را پول حمار قرار بده و صد درهم براي كسوه است و صد درهم براي نفقه است و مرو به سوي جبل و برو به سوي سوراء. و چنان كرد كه آن حضرت فرموده بود به سوراء رفت و تزويج كرد زني را و چندان چيز دار شد كه دخل او امروز هزار دينار است و با اين علامت باهره باز قائل به وقف بود. ابن كردي گويد گفتم به او كه واي بر تو آيا مي خواهي امري را كه واضحتر و روشنتر از اين باشد؟ گفت هذا امر قد جرينا عليه يعني ما به مذهب وقف تا به حال بوده ايم و حالا هم به همان حال باقي مي باشيم.

هفتم - روايت شده از اسمعيل بن محمد بن علي بن اسمعيل بن علي بن عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب كه گفت نشستم سر راه حضرت امام حسن عسكري عليه السلام همين كه از نزد من گذشت شكايت كردم به آن حضرت از فقر



[ صفحه 721]



و حاجت خود و قسم خوردم كه يك درهم و بالاتر از آن ندارم و نه غذائي دارم و نه عشائي. فرمود قسم دروغ مي خوري و حال آنكه دفينه كرده اي دويست اشرفي را و نيست اين قول من به جهت آنكه به تو عطائي نكنم، يعني خيال مكن كه اين حرف را براي اين گفتم كه تو را از عطا محروم كنم، پس به غلام خود فرمود هر چه با تو است از مال به او بده، پس غلام آن حضرت صد اشرفي به من داد و آن وقت آن حضرت رو به من كرد و فرمود تو محروم مي شوي از آن پولي كه پنهان كرده اي در وقتي كه از همه اوقات بيشتر به آن حاجت دارد.

راوي گفت راست شد فرمايش آن حضرت و چنان بود كه فرموده بود، من دويست اشرفي پنهان كردم و گفتم اين پشت و پناه من باشد در روز سختي پس مرا ضرورت سختي عارض شد كه محتاج شدم به چيزي كه نفقه خود كنم و درهاي روزي بر من بسته شد پس رفتم سر آن دفينه را گشودم كه از آن پولها بردارم ديدم پولي نيست، پسرم فهميده بود آن موضوع را آن پولها را برداشته و گريخته بود و من به هيچ چيز از آن پول دست نيافتم و از آن محروم گشتم.

هشتم - صاحب تاريخ قم در ذكر ساداتي كه به قم و ناحيه ي آن آمده اند گفته كه محمد خزري بن علي بن علي بن الحسن الأفطس بن علي بن علي بن الحسين عليهم السلام به طبرستان نزد حسن بن زيد آمد و مدتي به نزديك او بود پس او را زهر داد و بمرد و فرزندان او به ابه بازگرديدند و آنجا مقيم شدند، آنگاه گفته كه ابوالقاسم بن ابراهيم بن علي حكايت كند كه ابراهيم بن محمد خزري گفت كه بر من و بردارم علي خبر پدر ما مستور و قرارگاه او مشتبه شد. ما از مدينه به طلب او بيرون آمديم و من با خود گفتم چاره اي نيست مرا در تفتيش و تفحص پدرم الا آنكه من قصد مولاي خود حسن بن علي عسكري عليه السلام كنم و از او احوال پدر خود بپرسم تا او مرا خبر دهد و آگاه كند، پس من قصد سر من راي كردم و رفتم به در سراي ابومحمد عليه السلام رسيدم گرم هنگام بود هيچ كس را آنجا نديدم پس همانجا نشستم و انتظار مي كشيدم تا كسي از خانه بيرون آيد. پس ناگاه آواز در شنيدم كه كنيزكي از خانه بيرون آمد و مي گفت ابراهيم بن محمد خزري، پس من



[ صفحه 722]



نگريستم و گفتم لبيك اينك منم ابراهيم بن محمد خزري، پس آن كنيزك گفت مولاي من تو را سلام مي رساند و مي فرمايد اين تو را به پدرت مي رساند و صره اي به من داد كه در آن ده دينار بود و آن را گرفتم و بازگشتم. پس در راه مرا ياد آمد كه من از مولاي خود خبر پدر و مقام او نپرسيدم پس خواستم كه برگردم، مرا كلام آن كنيزك ياد آمد كه گفت اين ترا به پدرت مي رساند پس من بدانستم كه من به پدر خود مي رسم، پس به طلب او برفتم تا به طبرستان بدو رسيدم به نزديك حسن بن زيد و از آن دنانيز ده گانه يك دينار مانده بود. پس من قصه با پدر بازگفتم و در صحبت او بودم تا آنگاه كه حسن بن زيد او را زهر داد و بدان وفات يافت و من به آبه رحلت كردم.



[ صفحه 723]




پاورقي

[1] نقره (خ).

[2] نقره (خ).

[3] به طريق (خ).