بازگشت

شهادت حضرت امام حسن عسكري


علامه ي مجلس ره در جلاء العيون فرموده ابن بابويه رحمه الله و ديگران روايت كرده اند از مردي از اهل قم كه گفت روزي حاضر شدم در مجلس احمد بن عبيدالله بن خاقان كه از جانب خلفاء والي اوقاف و صدقات بود در قم و نهايت عداوت نسبت به اهلبيت رسالت داشت، پس در مجلس او مذكور شد احوال سادات علوي كه در سر من راي مي بودند و مذهبهاي ايشان و صلاح و فساد و قرب و منزلت ايشان نزد خليفه ي هر زمان. احمد بن عبيدالله گفت كه من در سر من رأي نديدم از سادت علوي كسي مانند حسن بن علي عسكري عليه السلام در علم و زهد و ورع و زهادت و وقار و مهابت و عفت و حيا و شرم و قدر و منزلت نزد خلفاء و امراء و سادات و ساير بني هاشم او را مقدم مي داشتند بر پيران خود و صغير و كبير ايشان تعظيم او مي نمودند و همچنين وزراء و امراء و ساير اهل عسكر و اصناف خلق در اعزاز و اكرام او دقيقه اي فرو نمي گذاشتند.

من روزي در بالاي سر پدر خود ايستاده بودم در روز ديوان او، ناگاه دربانان و خدمتكاران دويدند و گفتند ابن الرضا عليه السلام در در خانه ايستاده است، پدرم با صداي بلند گفت رخصت دهيد او را به مجلس درآوريد. ناگاه ديدم مردي داخل شد گندم گون و گشاده چشم و خوش قامت و نيكوروي و خوش بدن در اول سن جواني و من در او مهابتي و جلالتي مشاهده كردم چون نظر پدرم بر او افتاد از



[ صفحه 727]



جاي جست و به استقبال او شتاف و هرگز نديدم كه چنين كاري نسبت به احدي از بني هاشم يا امراء خليفه يا فرزندان او بكند چون به نزديك او رسيد دست در گردن او درآورد و دستهاي او را بوسيد و دست او را گرفت و در جاي خود نشانيد و با ادب در خدمت او نشست و با او سخن مي گفت و از روي تعظيم او را به كنيت خطاب مي نمود و جان خود و پدر و مادر خود را فداي او مي كرد. من از مشاهده ي اين احوال تعجب مي كردم ناگاه دربانان گفتند موفق كه خليفه ي آن زمان بود مي آيد، و قاعده چنان بود كه چون خليفه به نزدم پدرم مي آمد بيشتر حاجبان و يساولان و خدمتكاران مخصوص او مي آمدند و از نزديك پدرم تا درگاه خليفه دو صف مي ايستادند تا آنكه خليفه مي آمد و بيرون مي رفت، و با وجود استماع آمدن خليفه باز پدرم روي به او داشت و با او سخن مي گفت تا آنكه غلامان مخصوص او پيدا شدند. پس گفت فداي تو شوم اكنون اگر خواهي برخيز، غلامان خود را امر كرد كه او را از پشت صف مردم ببريد كه نظر يساولان بر آن حضرت نيفتد. باز پدرم برخاست او را تعظيم كرد و ميان پيشانيش را بوسيد و او را روانه كرد و به استقبال خليفه رفت، من از حاجبان و غلامان پدر خود پرسيدم كه اين مردكي بود كه پدرم اين قدر مبالغه در اعزاز و اكرام او نمود، گفتند او مردي است از اكابر عرب حسن بن علي نام دارد و معروف است به ابن الرضا. پس تعجب من زياد گرديد و در تمام آن روز در فكر و تحير بودم.

چون شب پدرم به عادتي كه داشت بعد از نماز شام و خفتن نشست و مشغول ديدن كاغذها و عرايض مردم شد كه روز به خليفه عرض نمايد من نزد او نشستم پرسيد كه حاجتي داري؟ گفتم بلي اگر رخصت فرمائي سؤال كنم، چون رخصت داد گفتم اي پدر كي بود آن مردي كه امروز بامداد در تعظيم و اكرام او مبالغه را از حد گذرانيدي و جان خود و پدر و مادر خود را فداي او مي كردي؟ گفت اي فرزند، اين امام رافضيان است، پس ساعتي شد و گفت اي فرزند اگر خلافت از بني عباس بدر رود كسي از بني هاشم به غير آن مرد مستحق آن نيست زيرا كه او سزاوار خلافت است به سبب اتصاف او به زهد و عبادت و فضل و علم و



[ صفحه 728]



كمال و عفت نفس و شرافت نسب و علو حسب و ساير صفات كماليه، اگر مي ديدي پدر او را مردي بود در نهايت شرافت و جلالت و فضيلت و علم و فضل و كمال، پس از اين سخنان كه از پدرم شنيدم خشم من زياده گرديد و تفكر و تحير من افزون شد.

بعد از آن پيوسته از مردم تفحص احوال او مي نمودم، پس نشنيدم از وزراء و كتاب و امراء و سادات و علويان و ساير مردم به غير تعريف و توصيف و فضل و جلالت و علم و بزرگواري او و همه او را بر بني هاشم تفضيل و تقديم مي دادند و مي گفتند كه او امام رافضيان است، پس قدر و منزلت او در نظر من عظيم شد و رفعت و شأن او را دانستم زيرا كه از دوست و دشمن به غير نيكي و بزرگي او چيزي نشنيدم. پس مردي از اهل مجلس از او سؤال كرد كه حال برادرش جعفر چگونه بود؟ گفت جعفر كيست كه كسي از حال او سؤال كند يا نام او را با نام امام حسن مقرون گرداند، جعفر مردي بود فاسق و فاجر و شرابخوار و بدكردار، مانند او كسي در رسوائي و بي عقلي و بدكاري نديده بودم، پس جعفر را مذمت بسيار كرد باز به ذكر احوال آن حضرت برگشت و گفت به خدا سوگند در هنگام وفات حسن بن علي عليهماالسلام حالتي بر خليفه و ديگران عارض شد كه من گمان نداشتم كه در وفات هيچ كس چنين امري تواند شد.

اين واقعه چنان بود كه روزي براي پدرم خبر آوردند كه ابن الرضا رنجور شده، پدرم به سرعت تمام نزد خليفه رفت و خبر را به خليفه داد، خليفه پنج نفر از معتمدان و مخصوصان خود با او همراه كرد يكي از ايشان نحرير خادم بود كه از محرمان خاص خليفه بود، امر كرد ايشان را كه پيوسته ملازم خانه ي آن حضرت باشند و بر احوال آن حضرت مطلع گردند و طبيبي را مقرر كرد كه هر بامداد و پسين نزد آن حضرت برود و از احوال او مطلع باشد بعد از دو روز براي پدرم خبر آوردند كه مرض آن حضرت صعب شده است و ضعف بر او مستولي گرديده است. پس بامداد رسوا شد نزد آن حضرت رفت و اطبا را امر كرد كه از خدمت آن حضرت دور نشوند و قاضي القضاة را طلبيد و گفت ده نفر از علماي مشهور را حاضر گردان



[ صفحه 729]



كه پيوسته نزد آن حضرت باشند. ايشان اينها را براي آن مي كردند كه آن زهري كه به آن حضرت داده بودند بر مردم معلوم نشود و نزد مردم ظاهر سازند كه آن حضرت به مرگ خود از دنيا رفته. پيوسته ايشان ملازم خانه ي آن حضرت بودند تا آنكه بعد از گذشتن چند روز از ماه ربيع الأول آن امام مظلوم از دار فاني به سراي باقي رحلت نمود و از جور ستمكاران و مخالفان رهائي يافت.

چون خبر وفات آن حضرت در شهر سامراء منتشر شد قيامتي در آن شهر برپا شد از جميع مردم صداي ناله و فغان و شيوه بلند گرديد، خليفه در تفحص فرزند سعادتمند آن حضرت درآمد، جمعي را فرستاد كه بر دور خانه ي آن حضرت حراست نمايند و جميع حجره ها را تفحص نمايند شايد آن حضرت را بيايند و زنان قابله را فرستاد كه كنيزان آن حضرت را تفحص كنند كه مبادا حمل در ايشان باشد پس يكي از زنان گفت كه يكي از كنيزان آن جناب را احتمال حملي هست، خليفه نحرير خادم را بر او موكل گردانيد كه بر احوال او مطلع باشد تا صدق و كذب آن سخن ظاهر شود بعد از آن متوجه تجهيز آن جناب شد. جميع اهل بازارها مطلع شدند صغير و كبير و وضيع و شريف خلايق در جنازه ي آن برگزيده ي خالق جمع آمدند پدرم كه وزير خليفه بود با ساير وزراء و نويسندگان و اتباع خليفه و بني هاشم و علويان به تجهيز آن امام زمان حاضر شدند و در آن روز سامره مانند صحراي قيامت بود از كثرت ناله و شيون و گريه ي مردم. چون از غسل و كفن آن جناب فارغ شدند خليفه ي ابوعيسي را فرستاد كه بر آن جناب نماز كند چون جنازه ي آن جناب را براي نماز بر زمين گذاشتند ابوعيسي به نزديك حضرت آمده و كفن را از روي مبارك دور كرد و براي رفع تهمت خليفه علويان و هاشميان و امراء و وزراء و نويسندگان و قضاة و علماء و ساير اشراف و اعيان را نزديك طلبيد و گفت بيائيد و نظر كنيد كه اين حسن بن علي فرزند زاده ي امام رضا عليه السلام است بر فراش خود به مرگ خود مرده است و كسي آسيبي به او نرسانيده است و در مدت مرض او اطباء و قضاة و معتمدان و عدول حاضر بودند و بر احوال او مطلع گرديده اند و بر اين معني شهادت مي دهند پس پيش ايستاد و بر آن



[ صفحه 730]



حضرت نماز خواند بعد از نماز آن جناب را در پهلوي پدر بزرگوار خود دفن كردند و بعد از آن خليفه متوجه تفحص و تجسس فرزند حضرت شد زيرا شنيده بود كه فرزند آن جناب بر عالم مستولي خواهد شد و اهل باطل را منقرض خواهد كرد چندان كه تفحص كردند چيزي از آن حضرت نيافتند و آن كنيز را گمان حمل به او برده بودند تا دو سال تفحص احوال او مي كردند و اثري ظاهر نشد.

پس موافق مذهب اهل سنت ميراث آن حضرت را قسمت كردند ميان مادر و جعفر كذاب كه برادر آن جناب بود و مادرش دعوي كرد كه من وصي اويم و نزد قاقضي به ثبوت رسانيده باز خليفه در تفحص فرزند آن جناب بود و دست از تجسس برنمي داشت. پس جعفر كذاب نزد پدر من آمد و گفت مي خواهم منصب برادرم را به من تفويض نمائي، من تقبل مي نمايم كه هر سال دويست هزار دينار طلا بدهم. پدرم از استماع اين سخن در خشم شد گفت اي احمق منصب برادر تو منصبي نيست كه به مال و تقبل توان گرفت و سالها است كه خلفاء شمشير كشيده اند و مردم را مي كشند و زجر مي نمايند كه از اعتقاد به امامت پدر و برادر تو برگردند نتوانستند اگر تو نزد شيعيان مرتبه ي امامت داري همه به سوي تو خواهند آمد و تو را احتياج به خليفه و ديگري نيست و اگر نزد ايشان مرتبه اي نداري خليفه و ديگري اين مرتبه را براي تو تحصيل نمي توانند كرد و پدرم به اين سخن خفت و عقل و سفاهت و عدم ديانت او را دانست امر كرد ديگر او را به مجلس راه ندهند و بعد از آن به مجلس پدرم راه نيافت تا پدرم فوت شد، تا امروز خليفه تفحص از فرزند آن جناب مي كند و بر آثار او مطلع نمي شود و دست بر او نمي يابد.

ابن بابويه به سند معتبر از ابوالأديان روايت كرده است كه من خدمت حضرت امام حسن عسكري عليه السلام را مي نمودم و نامه هاي آن جناب را به شهرها مي بردم. پس روزي در بيماريي كه در آن معرض به عالم بقاء رحلت فرمودند مرا طلبيدند و نامه ي چند نوشتند به مداين و فرمودند كه بعد از پانزده روز باز داخل سامره خواهي شد و صداي شيون از خانه ي من خواهي شنيد و مرا در آن وقت غسل دهند، ابوالأديان گفت اي سيد هرگاه اين واقعه ي هائله روي دهد مرا امامت با كيست؟



[ صفحه 731]



فرمود هر كه جواب نامه ي مرا از تو طلب كند او امام است بعد از من، گفتم ديگر علامتي بفرما، فرمود هر كه بر من نماز كند او جانشين من خواهد بود، گفتم ديگر بفرما، گفت هر كه بگويد كه در هميان چه چيز است او امام شما است. ابوالأديان گفت مهابت حضرت مانع شد كه بپرسم كدام هميان، پس بيرون آمدم و نامه ها را به اهل مداين رسانيدم و جوابها گرفته برگشتم چنانچه فرموده بود.

روز پانزدهم داخل سامره شدم صداي نوحه و شيون از منزل منور آن امام مطهر بلند شده بود چون به در خانه آمدم جعفر كذاب را ديدم كه به در خانه نشسته و شيعيان بر گرد او برآمده اند و او را تعزيت بوفات برادر و تهنيت به امامت خود مي گويند، پس من در خاطر خود گفتم كه اگر اين امام است امامت نوع ديگر شده، اين فاسق كي اهليت امامت دارد زيرا كه پيشتر او را مي شناختم كه شراب مي خورد و قمار مي باخت و طنبور مي نواخت. پس پيش رفتم و تعزيت و تهنيت گفتم و هيچ سؤال از من نكرد، در اين حال عقيد خادم بيرون آمد و به جعفر خطاب كرد كه برادر تو را كفن كرده اند بيا و بر او نماز كن، جعفر برخاست و شيعيان با او همراه شدند چون به صحن خانه رسيديم ديديم كه حضرت امام حسن عسكري عليه السلام را كفن كرده بر روي نعش گذاشته اند پس جعفر پيش ايستاد بر برادر اطهر خود نماز كند چون خواست تكبير گويد طفلي گندم گون پيچيده موي گشاده دنداني مانند پاره ي ماه بيرون آمد و رداي جعفر را كشيد و گفت اي عمو پس بايست كه من سزاوارترم به نماز بر پدر خود از تو، پس جعفر عقب ايستاد و رنگش متغير شد.

آن طفل پيش ايستاد و بر پدر بزرگوار خود نماز كرد و آن جناب را در پهلوي امام علي نقي عليه السلام دفن كرد و متوجه من شد و گفت اي بصري بده جواب نامه را كه با تو است، پس تسليم كردم و در خاطر خود گفتم كه دو نشان از نشانها كه حضرت امام حسن عسكري عليه السلام فرموده بود ظاهر شد و يك علامت مانده بيرون آمدم پس حاجز وشا به جعفر گفت، براي آنكه حجت بر او تمام كند كه او امام نيست، گفت كي بود آن طفل؟ جعفر گفت كه و الله من او را



[ صفحه 732]



هرگز نديده بودم و نمي شناختم پس در اين حالت جماعتي از اهل قم آمدند و سؤال كردند از احوال حضرت امام حسن عسكري عليه السلام چون دانستند كه وفات يافته است پرسيدند كه امامت با كيست؟ مردم اشاره كردند به سوي جعفر پس نزديك رفتند و تعزيت و تهنيت دادند و گفتند با ما نامه و مالي چند هست بگو كه نامها از چه جماعت است و مالها چه مقدار است ما تسليم كنيم، جعفر برخاست و گفت مردم از ما علم غيب مي خواهند، در آن حال خادم بيرون آمد از جانب حضرت صاحب الأمر عليه السلام و گفت با شما نامه ي فلان شخص و فلان و فلان هست و همياني هست كه در آن هزار اشرفي هست و در آن ميان ده اشرفي هست كه طلا را روكش كرده اند، آن جماعت نامه ها و مالها را تسليم كردند و گفتند هر كه تو را فرستاده است كه اين نامه ها و مالها را بگيري او امام زمان است و مراد امام حسن عسكري عليه السلام همين هميان بود. پس جعفر كذاب رفت نزد معتمد كه خليفه ي بناحق آن زمان بود و اين واقعه را نقل كرد، معتمد خدمتكاران خود را فرستاد كه صيقل كنيز حضرت امام حسن عسكري عليه السلام را گرفتند كه آن طفل را به ما نشان ده او انكار كرد و از براي رفع مظنه ي ايشان گفت حملي دارم من از آن حضرت، به اين سبب او را به ابن ابي الشوزاب قاضي سپردند كه چون فرزند متولي شد بكشند، به ناگاه عبيدالله بن يحيي وزير مرد و صاحب الزنج در بصره خروج كرد ايشان به حال خود درماندند و كنيز از خانه ي قاضي به خانه ي خود آمد.

ايضا به سند معتبر از محمد بن حسين روايت كرده است كه حضرت امام حسن عسكري عليه السلام در روز جمعه هشتم ماه ربيع الأول سال دويست و شصتم از هجرت وقت نماز بامداد به سراي باقي رحلت فرمود و در همان شب نامه هاي بسيار بدست مبارك خود به اهل مدينه نوشته بود و در آن وقت نزد آن حضرت حاضر نبود مگر جاريه ي آن جناب كه او را صيقل مي گفتند و غلام آن جناب كه او را عقيد مي ناميدند و آن كسي كه مردم بر او مطلع نبودند يعني حضرت صاحب الأمر عليه السلام. عقيد گفت كه در آن وقت حضرت امام حسن عليه السلام آبي طلبيد كه با مصطكي جوشانيده بودند خواست كه بياشامد، چون حاضر



[ صفحه 733]



كرديم فرمود اول آبي بياوريد كه من نماز كنم چون آب آورديم دستمالي در دامن خود گسترده و وضو ساخت و نماز بامداد را ادا كرد و قدح آب مصطكي كه جوشانيده بودند گرفت كه بياشامد از غايت ضعف و شدت مرض دست مباركش مي لرزيد و قدح بر دندانهاي شريفش مي خورد، چون آب را بياشاميد و صيقل قدح را گرفت روح مقدسش به عالم قدس پرواز نمود. شهادت آن حضرت به اتفاق اكثري از محدثان و مورخان در هشتم ماه ربيع الأول دويست و شصتم هجرت بود، شيخ طوسي در مصباح اول ماه مذكور نيز گفته، و اكثر گفته اند كه روز جمعه بود، و بعضي چهارشنبه و بعضي يكشنبه نيز گفته اند، و از عمر شريف آن حضرت بيست و نه سال گذشته بود و بعضي بيست و هشت نيز گفته اند و مدت امامت آن حضرت نزديك به شش سال بود.

ابن بابويه و ديگران گفته اند كه معتمد آن حضرت را به زهر شهيد نمود، و در كتاب عيون المعجزات از احمد بن اسحق روايت كرده است كه روزي به خدمت امام حسن عسكري عليه السلام رفتم حضرت فرمود كه چگونه بود حال شما و آنچه مردم بودند از شك و ريب در باب امام بعد از من؟ گفتم يابن رسول الله چون خبر ولادت سيد ما و صاحب ما در قم به ما رسيد صغير و كبير و شيعيان قم همه اعتقاد به امامت آن جناب نمودند، حضرت فرمود مگر نمي داني كه هرگز زمين خالي از امام نمي باشد كه حجت خدا باشد بر خلق. پس در سال دويست و پنجاه و نه هجرت حضرت والده ي خود را به حج فرستاد و او را خبر داد به وفات خود در سال ديگر و فتنه هائي كه بعد از وفات او واقع خواهد شد، پس اسم اعظم الهي و مواريث پيغمبران و اسلحه و كتب حضرت رسالت را به حضرت صاحب الأمر عليه السلام تسليم كرد و مادر آن جناب متوجه مكه شد، و آن جناب در ماه ربيع الأخر سنه 260 از دنيا رحلت نمود و در سر من راي در پهلوي پدر بزرگوار خود مدفون گرديد و عمر شريف آن جناب بيست و نه سال بود (تمام شد آن چه از جلاء العيون نقل شده بود).

شيخ طوسي به سند خود روايت كرده از ابوسليمان داود بن غسان بحراني كه



[ صفحه 734]



گفت خواندم نزد ابوسهل اسمعيل بن علي نوبختي كه شيخ متكلمين از اصحاب ما بوده در بغداد و صاحب جلالت بوده در دين و دنيا و كتبي تصنيف كرده از جمله كتاب الأنوار در توايخ ائمه ي اطهار عليهم السلام كه فرمود ولادت با سعادت حضرت حجة بن الحسن صلوات الله عليه و علي آبائه به سامراء واقع شد سال دويست و پنجاه و شش والده ي آن حضرت نامش صيقل و كنيه ي آن حضرت ابوالقاسم بوده به همين كنيه وصيت كرده بود رسول خدا صلي الله عليه و آله و فرموده اسم او اسم من و كنيه ي او كنيه ي من است، لقب او مهدي است و او است حجة و امام منتظر و صاحب الزمان صلوات الله عليه. پس ابوسهل گفت كه داخل شدم بر امام حسن عسكري عليه السلام در مرضي كه به همان مرض از دنيا رحلت فرمود و در نزد آن حضرت بودم كه امر فرمود خادم خود عقيد را و اين خادمي بود سياه از اهل نوبه و خدمت كرده بود حضرت امام علي نقي عليه السلام را و پروريده و بزرگ كرده بود امام حسن عليه السلام را فرمود اي عقيد به جوشان از براي من آب را با مصطكي، پس جوشانيد و صيقل جاريه كه مادر حضرت حجة عليه السلام باشد آن آب را براي امام حسن عليه السلام آورد. پس همين كه قدح را بدست آن جناب داد و خواست بياشامد و دست مباركش لرزيد و قدح به دندانهاي ثناياي نازنينش خورد پس قدح را از دست نهاد و به عقيد فرمود داخل اين اطاق مي شوي مي بيني كودكي را به حال سجده او را بياور نزد من، ابوسهل گويد كه عقيد گفت من داخل شدم به جهت پيدا كردن آن طفل ناگاه نظرم افتاد به كودكي كه سر به سجده نهاده بود و انگشت سبابه را به سوي آسمان بلند كرده بود پس سلام كردم بر آن جناب آن حضرت مختصر كرد نماز را و چون تمام كرد عرض كردم كه سيد من مي فرمايد تو را كه نزد او بروي، پس در اين هنگام مادرش صيقل آمد و دستش را گرفت و برد او را به نزد پدرش امام حسن عليه السلام، ابوسهل گويد چون آن كودك به خدمت امام حسن عليه السلام رسيد سلام كرد ناگاه كردم بر او.

و اذا هو دري اللون و في شعر راسه قطط مفلج الاسنان.

يعني ديدم كه رنگ مباركش روشنائي و تلألو دارد و موي سرش به هم پيچيده و



[ صفحه 735]



مجعد است و مابين دندانهايش گشاده است، همين كه امام حسن عليه السلام نگاهش به كودكش افتاد بگريست و فرمود: يا سيد اهلبيته اسقني الماء فاني ذاهب الي ربي.

اي سيد اهلبيت خود مرا آب بده همانا من مي روم به سوي پروردگار خود يعني وفاتم نزديك شده. پس آن آقازاده آن قدح آب جوشانيده ي با مصطكي را گرفت به دست خويش و حركت داد لبهايش را و سيرابش كرد، چون امام حسن عليه السلام آب را آشاميد فرمود مرا مهيا كنيد از براي نماز، پس در كنار آن حضرت دستمالي افكندند و آن طفل وضو داد پدر خود را به يك مرتبه يك مرتبه يعني به اقل واجب و مسح كرد بر سر و قدمهاي او، پس امام حسن عليه السلام با وي فرمود بشارت باد تو را اي پسرك من توئي صاحب الزمان و توئي مهدي و حجت خدا بر روي زمين و توئي پسر من و كودك من و منم پدر تو توئي م ح م د بن الحسن بن علي بن محمد بن علي بن موسي بن جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي بن ابيطالب عليهم السلام و پدر تو است رسول خدا صلي الله عليه و آله و توئي خاتم ائمه ي طاهرين و بشارت داد به تو رسول خدا صلي الله عليه و آله و نام و كنيه داد تو را، و اين عهدي است به سوي من از پدرم از پدرهاي طاهرين تو.

صلي الله علي اهل البيت ربنا انه حميد مجيد.

پس وفات كرد امام حسن عليه السلام در همان وقت صلوات الله عليهم اجمعين.

شيخ طوسي روايت كرده از حضرت امام حسن عسكري عليه السلام كه فرمود قبر من در سر من رأي امان است از براي اهل دو جانب از بلاها و عذاب خدا. مجلسي اول ره اهل دو جانب را به شيعه و سني معني كرده و فرموده كه بركت آن حضرت دوست و دشمن را احاطه كرده است چنانكه قبر كاظمين (ع) سبب امان بغداد شد، و شيخ اجل علي بن عيسي اربلي در كتاب كشف الغمه كه در سنه ششصد و هفتاد و هفت تأليف كرده نقل نموده كه حكايت كرد براي من بعض اصحاب كه مستنصر بالله خليفه ي عباسي يك سال به سامره رفت و زيارت كرد



[ صفحه 736]



عسكريين عليهماالسلام را، و چون از روضه ي مقدسه ي آن دو امام بيرون آمد رفت به زيارت تربت خلفاء آل عباس از پدران و اهلبيت خود و قبور ايشان در قبه اي بود كه خرابي و ويراني به آن رو برده بود و باران داخل آن مي گشت و بر قبرها و تربت ايشان فضله هاي طيور و پرندگان بود. علي بن عيسي مي گويد كه من هم مشاهده كرده ام تربت ايشان را به همين حال پس به منتصر گفتند كه شما خليفه هاي روي زمين و پادشاهان دنيا مي باشيد و از براي شما است فرمان و امر در عالم و قبرهاي پدران شما به اين كيفيت و حال باشد، نه كسي زيارت كند ايشان را و نه به خاطري خطور شوند و نداشته باشند يك كسي را كه فضلات و كثافات را از ايشان دور كند و قبور اين علويين مزاري است به اين خوبي و پاكيزگي كه مشاهده مي نمائيد با پرده ها و قنديلهاي آويخته و فرشها و گستردنيها و فراش و خادم و شمع و بخور و غير ذلك، مستنصر خليفه گفت اين امري است آسماني يعني از جانب خدا است و حاصل نمي شود به كوشش و اجتهاد ما و اگر ما مردم را بر اين كار واداريم قبول نخواهند كرد و زور و سعي ما در اين باب فائده نخواهد نمود. و راست گفته زيرا كه اعتقادات به قهر و غلبه حاصل نخواهد شد و به اكراه نتوان اعتقاد در كسي پديد آورد. انتهي.



[ صفحه 737]