بازگشت

اتمام حجت


شخصي مي گويد كه ما گروهي بوديم و روزي بر سر راه امام حسن عسكري عليه السلام نشسته بوديم وقتي آن حضرت مقابل ما رسيد، توقف كرد و با دست خود اشاره مخصوصي كرد و به صورت يكي از رفقاي ما لبخندي زد.

ناگاه آن شخص گفت شهادت مي دهم كه تو حجت و برگزيده ي خدائي.

سپس آن شخص براي ما توضيح داد كه من نسبت به امامت آن حضرت شك داشتم لذا با خود گفتم اگر آن حضرت برگردد و با دست خود آن طور كه ديديد علامت بدهد من به امامت او معتقد خواهم شد.

در اين قضيه نكته هائي است و چيزهائي از آن آشكار مي شود. اولا اينكه آن امام (ع) چگونه بر نگهداري شيعيان بر



[ صفحه 116]



دينشان و تقويت ايمانشان كوشاست و تا آنجا كه حدود دين اجازه مي دهد، حجت را بر آنها تمام مي كند.

ثانيا اينكه بسياري از شيعيان آن دوره چقدر سست و تنبل و از خود راضي بودند و چه انتظاراتي از امام داشتند.

به جاي اينكه آنها به خدمت امام بروند و مشكلات خود را مطرح كنند و از روي بيان معارف دين و ديدن فضايل و مناقب آنحضرت و اين طور امور اعتقادشان تكميل شود، نزد خود چه قرار و مدارهائي مي گذارند و از چه راههائي (كه دون شان آن بزرگوار است) به قول خود آنها را «امتحان» مي كنند.

اگر امام عليه السلام از جلوي آن شخص گذشته بود و مطابق ميل او به او علامت نداده بود، امام نبود؟ جدا كه باعث تعجب است!!

شخص ديگري هم بر سر راه آن حضرت نشست [1] و براي اينكه به امامت آن حضرت اطمينان كند، از خداوند خواست كه آن حضرت علامتي را كه او در نظر گرفته بود، بدهد.

آن حضرت نيز چنان كرد و آن شخص سه مرتبه اين كار را در نظر گرفت (زهي خيره سري و ناداني! آيا يكبار كافي نبود؟)

اين قبيل وقايع شخص را به ياد داستان ايراداتي مي اندازد كه بني اسرائيل بر حضرت موسي (ع) مي گرفتند.

به هر حال، آن شخص در دفعه سوم هنگامي كه با



[ صفحه 117]



دوستانش بود، اين موضوع را نيت كرد و حضرت هم اجابت فرمود و بالاخره در دفعه سوم فرمود اين شك و ترديد شما تا چه موقع باقي خواهد بود؟

بالاخره آن شخص اظهار و اعتراف كرد و شايد اگر آن حضرت آن جمله را نفرموده بود، آن شخص همچنان در ترديد باقي مي ماند!



[ صفحه 118]




پاورقي

[1] مثل اينكه آن روزها اين موضوع مد شده بود!.