بازگشت

همانند مسيح!


روزي امام عسكري عليه السلام به طبيب سرشناس و مخصوص متوكل، كه «بختيشوع» نام داشت و مسيحي بود پيام داد كه يكي از شاگردان ممتازش را براي حجامت و رگ زني نزد او بفرستد.

او نيز يكي از شاگردان برجسته ي خود را كه «فطرس» [1] نام داشت برگزيد و قبلا به او نصيحت كرد كه امام عسكري عليه السلام از تمام موجوداتي كه در زير آسمان هستند عالم تر است، پس مبادا از دستورات و تعاليم او تخلف كني.

فطرس گويد:

در ساعتي كه براي حجامت مناسب بود در سامرا به خدمت امام رسيدم ولي آن حضرت مرا نزديك ظهر كه از نظر من مناسب رگ زني نبود به حضور طلبيد، در حالي كه طشتي حاضر كرده بود. من رگ «اكحل» [2] او را تيغ زدم و از آن پيوسته خون جاري شد تا آنكه طشت پر شد. آنگاه به من فرمود:

«خون را قطع كن.» و من خون را بند آوردم و او محل زخم



[ صفحه 58]



را بست. آنگاه امام دستان خود را شست و مرا به اطاقي براي استراحت فرستاد. چون عصر شد بار ديگر مرا احضار كرد و فرمود: «سر رگ را باز كن.» و همان طشت را حاضر نمود. چون رگ را باز كردم به قدري خون جاري شد كه طشت دگربار پر شد و آنگاه به من فرمود: «جريان خون را قطع كن.» و سپس روي آن را بست.

شب را در همانجا به سر بردم و چون صبح شد مرا طلبيد و فرمود: «سر رگ را باز كن.» و اين بار خوني سفيد همچون شير از دست آن حضرت بيرون آمد و آن طشت پر شد. آنگاه به من فرمود: «جريان خون را قطع كن» و آنگاه دست خود را بست و در آخر تعدادي لباس و پنجاه دينار پول به من داد و تشكر نمود.

من نزد «بختيشوع» رفتم و اين جريان شگفت را براي او نقل كردم. او از كيفيت حجامت در زمان نامناسب، كثرت خون امام و رنگ سفيد آن غرق در تعجب شد و گفت: «تمام اطبا اتفاق نظر دارند كه حداكثر خون بدن آدمي هفت پيمانه است ولي آنچه را كه تو بيان كردي اگر از چشمه ي آبي خارج شود، عجيب است و عجيب تر آنكه در سومين بار يك طشت خون سفيد رنگ از رگ او خارج شده است!»

آنگاه بختيشوع ساعتي فكر كرد و سه شبانه روز مشغول مطالعه ي كتاب هاي طبي شد تا شايد نظيري مانند حجامت امام عسكري عليه السلام پيدا كند و چون مأيوس شد اين جريان را در



[ صفحه 59]



نامه اي براي راهب و دانشمند بزرگ نصاري كه در «دير عاقول» زندگي مي كرد نوشت و به من گفت: «امروزه در جهان مسيحيت كسي در علم طب نظير آن راهب نيست نزد او برو و اين نامه را به او بده.»

پس من شبانگاه به منزل او رسيدم هنگامي كه در منزل او را زدم بر بالاي بام خانه اش آمد و پرسيد: «كيستي؟»

گفتم: «شاگرد بختيشوع هستم.»

گفت: «نامه ي او نزد توست.»

گفتم: «آري.»

او زنبيلي را به جانب من پايين فرستاد و گفت:

«نامه را در داخل آن بگذار.» و آنگاه زنبيل را بالا كشيد و چون آن را خواند از «دير» خارج شد و گفت: «تو او را حجامت كرده اي؟»

گفتم: «آري.»

گفت: «خوشا به سعادت مادرت كه چون تو فرزندي دارد» و فورا سوار بر استر شد و با هم به سامرا حركت كرديم.

هنوز سحر نشده بود كه به سامرا رسيديم به او گفتم: «به خانه بختيشوع مي رويم يا به خانه ي آن مرد؟ (امام عسكري عليه السلام)»

گفت: «به خانه ي آن مرد مي رويم.»

هنگامي كه به در خانه ي امام رسيديم هنوز در را نكوبيده بوديم كه غلامي سياه چهره بيرون آمد و گفت:

«راهب دير عاقول، كدام يك از شماست؟»



[ صفحه 60]



او گفت: «فدايت گردم، من هستم.»

خادم به من گفت: «پياده شو و اين دو استر را نگهدار» و دست راهب را گرفت و وارد خانه نمود.

من در بيرون خانه منتظر ماندم تا آنكه صبح شد، ناگاه راهب را ديدم كه لباس مسيحيت را از تن خارج كرده و لباس سفيد و پاكيزه به تن كرده است و اسلام را پذيرفته است.

آنگاه به من گفت: «اكنون مرا به خانه ي استادت ببر.»

هنگامي كه نظر بختيشوع بر او افتاد و دريافت كه مسلمان شده شتابان نزد او آمد و با تعجب گفت:

«چرا دين مسيح را كنار گذاشته اي؟»

او گفت: «من مسيح را يافته ام و مسلمان شدم!»

بختيشوع گفت: «مسيح كجاست؟»

گفت: «اين مرد، همان مسيح است و يا نظير او، زيرا چنين حجامتي را در جهان كسي جز مسيح انجام نداده و اين مرد در معجزات و آيات مانند عيسي مسيح مي باشد.»

آن راهب تازه مسلمان، تا آخر عمر در خدمت امام حسن عسكري عليه السلام به سر برد تا آنكه از دنيا رفت.» [3] .



[ صفحه 61]




پاورقي

[1] در برخي روايات «بطريق» آمده است.

[2] اكحل نام رگي است در بازو.

[3] اصول كافي، ج 1، ص 512، ح 24- الخرائج و الجرائح، ج 1، ص 422، ح 3 - بحارالانوار، ج 5، ص 260.