حاجت او نيز روا شد!
«ابوهاشم جعفري» گويد:
روزي حضرت امام حسن عسكري عليه السلام سوار بر اسب به جانب صحرا مي رفت و من نيز آن حضرت را همراهي مي كردم. در مسير راه به يادم افتاد كه قرضي دارم و زمان اداي آن رسيده است در حالي كه دستم تهي بود و نمي دانستم كه بايد چگونه قرضم را پرداخت كنم.
در اين افكار پريشان بودم كه حضرت رو به من كرد و فرمود:
«غصه نخور! خداوند آنرا ادا مي كند.» آنگاه در حالي كه سوار بود به جانب زمين خم شد و با تازيانه ي خود خطي كوچك بر زمين كشيد و فرمود: «اي ابوهاشم! پياده شو و آن را بردار و مخفي كن.» پس پياده شدم و ديدم قطعه ي طلايي است كه بر زمين افتاده است پس آن را برداشته و در ميان كفش خود مخفي كردم و سوار شدم.
چون مدتي ديگر راه پيموديم با خود گفتم: «اميدوارم كه اين قطعه به اندازه ي طلبم باشد و اگر نشد فعلا طلبكار را به همين
[ صفحه 66]
مقدار راضي مي كنم تا بلكه بتوانم مخارج و نيازهاي فصل زمستان خود و خانواده ام را نيز برآورم.»
ناگاه آن حضرت دوباره به طرف زمين مايل شد و خطي ديگر با تازيانه اش بر زمين كشيد و فرمود: «پياده شو و آن را بردار و مخفي كن.» پس پياده شدم و ديدم قطعه ي نقره اي است كه بر زمين افتاده است، آن را نيز در كفش ديگر خود پنهان كردم.
چون از خدمت حضرت مرخص شدم آن قطعه ي طلا را فروختم ديدم كه بي كم و كاست معادل همان قرضي است كه بر عهده دارم. پس قرض خود را ادا كردم و آنگاه نقره را فروختم و با قيمت آن مخارج زمستان خود را به حد كافي تهيه كردم، بي كم و كاست.» [1] .
[ صفحه 67]
پاورقي
[1] مناقب آل ابيطالب، ج 4، ص 431.