بازگشت

بارش باران به دعاي اهل نصاري و شك مسلمانان در دين خود


حضرت امام حسن عسكري عليه السلام فرمود: چقدر قبيح است كه در باطن مسلمان، ميل و رغبت به چيزي باشد كه سبب ذلت و خواري او شود.

روايت است كه چون معتمد عباسي به خلافت نشست و مدتي گذشت، دشمنان اهل بيت عليهم السلام و منافقان افتراها و دروغها گفتند و بر دشمني معتمد عليه ائمه اطهار عليهم السلام افزودند. لذا معتمد دستور داد تا امام حسن عسكري عليه السلام را زنداني كنند. طبق دستور آن حضرت را به زندان بردند و فيض آسمان از زمين قطع شد و قحطي و غلا در سامره به وجود آمد. معتمد امر نمود كه مردم براي نماز استسقا بيرون رفتند ولي اثري از ابر و باران پديد نيامد. بعد از آن جاثليق و رهبانان براي استسقا رفتند. در ميان آنها راهبي بود كه چون دست به جانب آسمان بلند نمود، ابري پيدا شد و شروع به باريدن كرد. روز بعد هم به صحرا رفتند و تا دستها را براي دعا بلند نمودند، باز ابر پيدا شد و بارش آغاز نمود. همهمه ي عظيمي در مردم به وجود آمد. بعضي از مسلمانان به شك افتادند و به دين نصاري تمايل پيدا كردند. خبر به معتمد



[ صفحه 16]



رسيد. به خاطر آن كه از يك طرف واهمه ي نابودي خلافت داشت و از يك طرف غم دين و از طرفي طعن مردم، زندگي را بر خود تباه ديد. به ناچار حاكم شهر صالح بن وصيفي كه امر سياست زندان ها با او بود را طلبيد و گفت: برو و هم اكنون ابومحمد حسن بن علي عليه السلام را از زندان بيرون آورده و نزد من حاضر كن.

صالح به دستور او عمل كرده و حضرت امام حسن عسكري عليه السلام را نزد او آورد. معتمد به او عرض كرد: «ادرك امة جدك صلي الله عليه و آله و سلم قبل ان يهلك» يعني امت جدت محمد صلي الله عليه و آله و سلم را پيش از آن كه هلاك شوند، درياب. اهل اسلام براي استسقا بيرون رفتند و از نماز و دعاي ايشان اثري ظاهر نشد. ولي اهل نصاري دو روز براي دعا رفتند و تا دست به دعا برداشتند، باران باريد و اگر سه روز مي رفتند، دين از دست مي رفت و اكنون مردم به شك و ترديد افتادند. آن حضرت فرمود: غم مخور كه فردا بيرون مي روم و شك از خاطر هاي مردم مي زدايم و شفاعت جمعي از خويشان را كه در زندان بودند، نموده و آنها را آزاد ساخت. روز بعد حكم شد كه ديگر كسي در شهر نماند و همه ي مردم بايد براي استسقا بيرون بروند.

سپس حضرت با اصحابش در مصلي حاضر شدند. حضرت به رهبانان امر فرمود كه اول آنها دعا كنند. چون رهبانان دست به دعا برداشتند و از هر طرف ابر پيدا شد. حضرت به شخصي اشاره نمود كه برو و آن چه در ميان انگشتان آن راهبي كه پيشوا و پيش نماز اين جماعت است بيرون آور.

آن شخص رفت و پاره استخواني را از ميان انگشتان راهب



[ صفحه 17]



بيرون آورد. حضرت فرمود: كه آن استخوان را در ميان جامه پيچيدند. همان موقع ابرها از هم دور شدند. بعد از آن به رهبانان فرمود كه نماز و دعا بخوانند. پس نصاري هر چند دعا و زاري كردند، ابري پيدا نشد. مردم متعجب شدند. معتمد پرسيد كه اين چه رازي است؟

حضرت فرمود: هر گاه استخوان پيامبري مكشوف شود، البته باران خواهد باريد و اين راهب هم روزي گذرش به قبر پيامبري افتاد و استخوان او را برداشت و هر بار كه آن را ظاهر مي سازد، باران مي بارد. اگر مي خواهيد امتحان كنيد. هنگامي كه استخوان را بيرون آوردند و روي دست گرفتند، باز ابرها به هم نزديك شدند.

پس حضرت فرمود كه استخوان را پنهان كردند. بعد از آن حضرت به روش خود نماز خواند و از حقتعالي طلب باران كرد. از بركت آن حضرت فيض باران تداوم يافت و قحطي به ارزاني مبدل شد و شكها از خاطرها زدوده شد. سپس معتمد از آن حضرت عذرخواهي نمود و براي ايشان احترام قائل شد.



[ صفحه 18]