بازگشت

رام شدن اسب سركش به دعاي حضرت


حضرت امام حسن عسكري عليه السلام فرمود: هر كه از نااهلي ثنا گويد، مورد سوءظن قرار گيرد.

و از يكي از خادمان حضرت عسكري عليه السلام در حديثي نقل شده كه گفت: استاد من - يعني حضرت عسكري عليه السلام - مرد علوي صالحي بود كه هرگز نظيرش را نديدم؛ روزهاي دوشنبه و پنج شنبه در سامره به دارالخلافه مي رفت؛ روز نوبت كه مي رسيد جمعيت زيادي (براي ديدن او) مي آمدند و كوچه از اسب و استر و الاغ و هياهوي تماشاچيان پر مي شد و راه رفت و آمد بسته مي شد. وقتي كه آن حضرت مي رسيد، هياهوي مردم و شيهه ي اسبها و عرعر الاغها آرام مي شد و حيوانات عقب مي رفتند و راه باز مي شد، به طوري كه احتياج به نگهداري حيوانات نبود. حضرت مي رفت و در مجلس در جايي كه براي وي تعيين شده بود، مي نشست؛ و باز وقتي كه مي خواست بيرون بيايد و دربانان فرياد مي زدند چهار پاي ابو محمد را بياوريد، سر و صداي مردم و حيوانات تمام مي شد و كوچه مي دادند تا حضرت عبور كند. روزي خليفه بي موقع حضرت را طلبيد، مطلب براي او سنگين آمد و ترسيد كه بعضي از علويين و هاشميين به مقام و



[ صفحه 96]



منزلت وي حسد برده، نزد خليفه سعايتي كرده باشند؛ سوار شد و رفت؛ وقتي كه وارد شد، گفتند: خليفه از مجلس برخاست، شما مي خواهيد در جاي خود بنشينيد، مي خواهيد برگرديد، برگشت و در راه از بازار حيوانات عبور كرد. بازار از داد و بيداد و فرياد و هياهو و رفت و آمد پر بود. وقتي كه حضرت وارد شد همه سر و صداها ساكت شد. رفت و نزد دلالي كه براي او حيوان مي خريد نشست. اسب چموشي آوردند كه احدي نمي توانست نزديكش برود و به قيمت مناسبي به حضرت فروختند. حضرت به من فرمود: محمد! برخيز و زين رويش بگذار. برخاستم - و مي دانستم كه دستوري كه موجب آزار من باشد نمي فرمايد - تنگ را باز كردم و زين را بر او گذاشتم، آرام شد؛ و حركت نكرد، وقتي كه خواستم آن را ببرم، دلال كه رام شدن اسب را ديد جلو آمد و گفت: نمي فروشم. حضرت فرمود: اسب را به او بده. وقتي براي گرفتن اسب جلو آمد، اسب نگاهي به او نمود و او از ترس فرار كرد. ما سوار شديم و رفتيم. در راه دلال آمد و گفت صاحبش مي گويد: من ترسيدم و اسب را برگرداند، اگر فهميد كه چموش است بخرد؛ حضرت فرمود: فهميدم. گفت: فروختم؛ باز به من فرمود: اسب را بگير، گرفتم و به اصطبل بردم و به بركت آن حضرت آرام آمد و به من آزاري نرساند. وقتي كه حضرت پياده شد، جلو آمد و گوش راست اسب را گرفت و دعايي خواند، گوش چپش را گرفت و دعايي ديگر خواند. به خدا! اكنون به بركت آن حضرت طوري شده كه جو در مقابلش مي ريزم و پخش مي كنم، هيچ اين طرف و آن طرف نمي رود.



[ صفحه 97]