بازگشت

اهدائي طلا به ابوهاشم و دينار به اسماعيل


يكي از اصحاب و دوستان امام حسن عسكري عليه السلام به نام ابوهاشم جعفري حكايت كند:

روزي امام عليه السلام سوار مركب سواري خود شد و به سمت صحرا و بيابان حركت كرد و من نيز همراه حضرت سوار شدم و به راه افتادم.

و حضرت جلوي من حركت مي كرد، چون مقداري راه رفتيم ناگهان به فكرم رسيد كه بدهي سنگيني دارم و بدون آن كه سخني بگويم، در ذهن و فكر خود مشغول چاره انديشي بودم.

در همين بين، امام عليه السلام متوجه من شد و فرمود: ناراحت نباش، خداوند متعال آن را اداء خواهد كرد و سپس خم شد و با عصائي كه در دست داشت، روي زمين خطي كشيد و فرمود: اي ابوهاشم! پياده شو و آن را بردار و ضمنا مواظب باش كه اين جريان را براي كسي بازگو نكني.

وقتي پياده شدم، ديدم قطعه اي طلا داخل خاك ها افتاده است، آن را برداشتم و در خورجين نهادم و سوار شدم و به همراه امام عليه السلام به راه خود ادامه دادم.



[ صفحه 54]



باز مقدار مختصري كه رفتيم، با خود گفتم: اگر اين قطعه طلا به اندازه ي بدهي من باشد كه خوب است؛ ولي من تهي دست هستم و توان تأمين مخارج زندگي خود و خانواده ام را ندارم، مخصوصا كه فصل زمستان است و اهل منزل آذوقه و لباس مناسب ندارند.

در همين لحظه بدون آن كه حرفي زده باشم، امام عليه السلام مجددا نگاهي به من كرد و خم شد و با عصاي خود روي زمين خطي كشيد و فرمود: اي ابوهاشم! آن را بردار و اين اسرار را به كسي نگو.

پس چون پياده شدم، ديدم قطعه اي نقره روي زمين افتاده است، آن را برداشتم و در خورجين كنار آن قطعه طلا گذاشتم و سپس سوار شدم و به راه خود ادامه داديم.

پس از اين كه مقداري ديگر راه رفتيم، به سوي منزل بازگشتيم.

و امام عسكري عليه السلام به منزل خود تشريف برد و من نيز رهسپار منزل خويش شدم.

بعد از چند روزي، طلا را به بازار برده و قيمت كردم، به مقدار بدهي هايم بود - نه كم و نه زياد - و آن قطعه ي نقره را نيز فروختم و نيازمندي هاي منزل و خانواده ام را تهيه و تأمين نمودم [1] .



[ صفحه 55]



- همچنين آورده اند:

اسماعيل بن محمد - كه يكي از نوه هاي عباس بن عبدالمطلب مي باشد - تعريف كرد:

روزي بر سر راه امام حسن عسكري عليه السلام نشستم و هنگام عبور آن حضرت، تقاضاي كمك كردم و قسم خوردم كه هيچ پولي ندارم و حتي خرجي براي تهيه ي آذوقه ي عائله ام ندارم.

حضرت جلو آمد و فرمود: قسم دروغ مي خوري، با اين كه دويست دينار در وسط حيات منزل خود پنهان كرده اي، و اين برخورد من به آن معنا نيست كه به تو كمك نمي كنم، پس از آن، حضرت به غلام خود كه همراهش بود فرمود: چه مقدار پول همراه داري؟

پاسخ داد: صد دينار، حضرت دستور داد تا آن مبلغ را تحويل من دهد.

وقتي دينارها را گرفتم فرمود: اي اسماعيل! بيش از آن چه پنهان كرده اي نيازمند خواهي شد و نسبت به آن ناكام خواهي گشت.

اسماعيل گويد: پس از گذشت مدتي، سخت در مضيقه قرار گرفتم و به سراغ آن دويست ديناري رفتم كه پنهان كرده بودم، ولي آنچه تفحص و بررسي كردم آن را نيافتم.

بعدا متوجه گشتم كه يكي از پسرانم از آن محل، اطلاع يافته و پول ها را برداشته است و من ناكام و محروم گشتم [2] .



[ صفحه 56]




پاورقي

[1] الخرائج و الجرائح: ج 1، ص 421، ح 2، بحارالأنوار: ج 50، ص 259، ح 20، الثاقب في المناقب: ص 217، ح 20.

[2] اصول كافي: ج 1، ص 509، ح 14، الخرايج و الجرايح: ج 1، ص 427، ح 6.