بازگشت

لبخند زمانه


علويان از خطه ي حجاز و عراق، نفس عميق و راحتي مي كشند. براي نخستين بار، پس از بيست و پنج سال، ترس و دغدغه ي آوارگي از دل و جان ايشان، رخت بربسته و شهد آزادي و امنيت به روانشان جاي گرفته است. در همين مدت كوتاه، وضع زندگي اقتصادي آنان بهتر شده است. برخي به پايتخت (سامرا) كوچ كرده اند؛ به ويژه پس از بازپس گرفتن مزرعه ي حاصلخيز فدك.

حكيمه، خواهر امام هادي (ع)، از پيشاهنگان اين كوچ است. پسر بزرگ امام (محمد) كه هيجده سال دارد و بدو اباجعفر مي گويند، نيز همراه اوست. بانو حكيمه، خانه اي نزديك خانه ي برادر محبوبش خريده است. براي بسياري از مردم روشن است كه پس از چندين روزگار نامراد، زمانه ي ناسازگار، بر روي اولاد علي (ع) لبخند اقبال گشوده است؛ اما آيا چنين دوراني پايدار خواهد ماند يا به خزاني ديگر خواهد گراييد؟



[ صفحه 18]



رهبران ترك، با آهنين پنجه هاي آز، مراكز قدرت را به چنگ گرفته، در تب و تاب سلطه و شهوت فرمانروايي سوزانند.

زمزمه اي كه از دل دربار نشأت گرفت، اينك به دغدغه اي هراس انگيز بدل شده است. منتصر، عمق بحران را دريافته و گامي جسورانه بر مي دارد. خبرهاي موثق از آمادگي نظامي امپراتور روم (تيفوئيل) مي رسد كه حاكي از اشغال عن قريب شهرهاي ساحلي سرزمين مصر است؛ از همين رو، وصيف را طلب كرده مي گويد:

- اين سركش رومي، حمله اي قريب الوقوع در سر مي پروراند كه مرزهاي ما را تهديد مي كند. جز من يا تو كسي نمي تواند كه به دفع حمله ي او برخيزد؛ بر ماست كه به سركوب دشمن بشتابيم؛ يا من مي روم يا تو؛ نظرت چيست؟

وصيف پاسخ مي دهد:

- من مي روم.

پايتخت، شب و روز، مهيا و آماده ي نبردي نظامي مي شود. طبق فرمان نظامي خليفه، وصيف بايد چهار سال در جبهه ي شمالي بماند و برگشتش نيز بايد به فرمان او باشد. [1] ابن خصيب از آنجا كه كينه و دشمني شخصي اي با وصيف دارد، از اين اقدام خليفه استقبال مي كند. [2] .

... حال خليفه روز به روز بدتر مي شود. شب ها كابوس مي بيند. پيوسته به قاليچه اي كه پدرش بر روي آن كشته شده، مي نگرد و نگاهش به لكه خوني كه آب ها نتوانسته اند كاملا آن را بشويند، خيره مي ماند.

نقوش قاليچه، بر فاجعه دامن مي زنند. در يكي از دايره هاي منقوش قالي، سواري تاجدار نقش بسته است كه نوشته هايي به زبان فارسي در اطرافش نوشته اند. از مترجم معناي نوشته ها را جويا



[ صفحه 19]



مي شود. مترجم گره بر ابرو مي افكند و خاموش مي ماند. منتصر بر دانستن ترجمه ي آن نوشته پاي مي فشارد.

مترجم مي گويد:

- نوشته است: «من شيرويه پسر كسري پسر هرمز هستم. پدرم را كشتم و شش ماه بيشتر نتوانستم پادشاهي كنم.»

موجي از اندوه تلخ، بار ديگر خليفه را در بر مي گيرد. هنگامي كه همه از اتاق بيرون مي روند، كنار نقش زانو مي زند...

اقدامات خليفه، دغدغه ي خاطر تركان شده است. ابن خصيب بر هراس ترك ها دامن مي زند. مي گويد: «معتز و مؤيد هستند و طبق فرمان شاهنشاهي، اگر منتصر بميرد، خلافت به معتز منتقل خواهد شد.»

در آغاز ماه صفر، وصيف با بهانه اي پوچ به سامرا باز مي گردد و براي خلع معتز و مؤيد از ولايت عهدي، منتصر را در تنگنا قرار مي دهد. منتصر در ابتدا مقاومت مي كند، اما در مي يابد كه نپذيرفتن خواسته ي او، چه بسا منجر به ترور دو برادرش از طرف ترك ها شود.

دو شاهزاده شبانه دستگير مي شوند و به اتاقي در كاخ منتقل مي شوند. پس از بسته شدن درها، معتز مي پرسد:

- چرا ما را احضار كردند؟

مؤيد كه دريافته اوضاع از چه قرار است، پاسخ مي دهد:

- بينوا! براي خلع ما.

- فكر نمي كنم خليفه چنين كاري كند!



[ صفحه 20]



- او خير، اما اين ترك ها را چه مي گويي؟

همان لحظه، در باز مي شود تا نماينده ي رسمي دربار با كاتبي براي نوشتن استعفاي دو وليعهد وارد شوند.

مؤيد براي موافقت، بي درنگ اعلام آمادگي مي كند:

- به جان و دل منت پذيرم.

اما معتز مي گويد:

- هرگز چنين كاري نخواهم كرد!

مؤيد با پا به او مي كوبد و مي گويد:

- اگر انجام ندهي، تو را مي كشند.

معتز مي گويد:

- به خليفه بگوييد استعفا نمي دهم!

نماينده رسمي، به همراهان اشاره مي كند تا بر معتز هجوم آورده و به ضرب تازيانه، او را كشان كشان به اتاقي ديگر برند.

مؤيد، صداي گريه ي برادرش را از اتاقي كه در آن زنداني است، مي شنود، بر سر گزمگان فرياد مي كشد:

- چه مي كنيد سگان بي مروت؟ بگذاريد با او حرف بزنم.

اجازه ي ديدار مي دهند. مؤيد وارد مي شود. دست روي شانه ي او مي زند. معتز دست از گريه مي كشد. مؤيد مي گويد:

- نادان! چرا خودت را به كشتن مي دهي؟ فكر مي كني تو را نمي كشند؟ آنها پدرت را كشتند. الان هم همان آدم ها هستند.

- مي گويي چه كنم؟ خويشتن را از خلافت خلع كنم؛ همه ي دنيا باخبر مي شوند.

- خلع از حكومت، بهتر از كشته شدن است.

مؤيد اندكي خاموش مي ماند و سپس ادامه مي دهد:

- اگر خدا خواهان خلافت تو باشد، خلافت به تو مي رسد.



[ صفحه 21]



معتز تسليم مي شود. عهدنامه اي مبني بر استعفاي دو وليعهد از خلافت، در حضور رهبران ترك، امضا مي شود.

مؤيد مي پرسد:

- مي توانيم لباس قبلي خود را بپوشيم؟

- چرا كه نه؟! همين الآن دستور مي دهيم تا برايتان بياورند.

در جوي تقريبا بحراني از دسيسه ي دغل پيشگان، دو برادر خطاب به خليفه اي كه به ايشان خوشامد مي گويد، سلام مي دهند. منتصر در حيني كه نوشته اي را به آن دو مي نمايد، مي پرسد:

- آيا اين امضاي شماست؟

معتز خاموش است. مؤيد اوضاع را در مي يابد:

- آري اي اميرمؤمنان.

رو به برادرش مي كند و مي گويد:

- حرف بزن.

معتز زير لب، غرولند كنان، مي گويد:

- آري اي اميرمؤمنان، خط و امضاي من است.

منتصر در حالي كه سعي دارد تا آهنگي دليرانه به كلماتش بدهد، مي گويد:

- آيا گمان شما اين است كه من از خلافت خلعتان كردم، تا پسرم بزرگ و خليفه شود؟ به خدا سوگند چنين نيست؛ اما ايشان [اشاره به ترك ها مي كند] اصرار در خلع شما داشتند. بيمناك بودم كه اگر خواسته شان را نپذيرم، مبادا گزندي به شما برسانند.



[ صفحه 22]



برادران در مي يابند كه هدف منتصر فريب آنها نيست. پس دستش را مي بوسند. منتصر با عشق، آنان را در آغوش مي گيرد.

نخست وزير نفس راحتي مي كشد [3] و لبخند زنان بر مي خيزد تا دستور دهد كه كاتبان استعفاي وليعهدان را بنگارند و به سراسر سرزمين هاي اسلامي بفرستند.



[ صفحه 23]




پاورقي

[1] تاريخ طبري، طبري، ج 7، ص 408.

[2] همان، ص 405.

[3] همان، ص 413.