بازگشت

آفتاب پاييزي جانشيني


جاسوسان وصيف، در درون و بيرون كاخ پراكنده اند و تصويري مخوف و هراس انگيز از منتصر ترسيم مي كنند. خليفه در انديشه ي پراكنده ساختن جمع ترك ها در نخستين فرصت است. آنچه بر هراس تركان افزوده است، آشكارا سخن گفتن خليفه است. خليفه اي كه با ديدن سپهسالار برجسته ي ترك نژاد، خشمش شعله بر مي كشد. [1] .

بنابراين، تركان نيز در انديشه ي آن هستند كه پيش از دريده شدن، منتصر را بدرند؛ اما چگونه؟

اين پرسشي است كه پاسخ آن براي ترك ها دشوار است. هوشمندي و دليري منتصر، ترور وي را دشوار مي سازد؛ اما نقطه ضعفي هست و آن حالت نوميدي ويرانگري است كه به جان خليفه در افتاده و سوهان روح و جان وي شده است. او اميدي به آينده ندارد. آتشفشاني كه در آن شب طوفاني طغيان كرد، ناگهان فرو نشست و خاكستري شد كه بر دوش باد، رهسپار نيستي شد.

خليفه، نادم و سخت پشيمان است؛ اما براي خويش محافظان ويژه نخواسته است. سياست معتدل اقتصادي خليفه، عدم تعقيب



[ صفحه 29]



دولتمردان سابق و فقدان شبكه ي جاسوسي، كار ترور او را آسان كرده است. اگر چه خليفه، محبوب مردم است، اما تا زماني كه مردم سلاحي ندارند و نمي توانند جان خليفه را پاس دارند، اين علاقه را چه سود و چه بهره اي؟

نيروي كارآمد نظامي همچنان تحت نظر تركان است. محافظان و سپاهيان، گوش به فرمان و مأمور فرماندهان ترك هستند؛ تركان از نابودي خليفه استقبال مي كنند. البته در اين ميان، بغاي بزرگ مخالف آنان است؛ زيرا وجود خليفه اي نيرومند را باعث تثبيت حكومت و مانع هرج و مرج مي داند. اما وصيف و بغاشرابي، به شيوه اي ديگر مي انديشند: خليفه ي ضعيف، تضمين استمرار نفوذ ترك هاست. آنان در انتظار نخستين و بهترين فرصت براي فرود آوردن ضربه ي نهايي اند.

تا زماني كه برق طلا، چشم ها و عقل ها را مي ربايد، همه چيز خريد و فروش مي شود و هيچ چيز محال نيست؛ هر لامحالي در باور مي گنجد.

منتصر رنجور و خسته از تفريح روزانه بازگشته است. به نظر مي رسد او با پناه بردن به دشت هاي شرق سامرا از خويش مي گريزد. هر گاه موجي از اندوه تلخ او را فرا مي گيرد، به انزوا و عزلت پناه مي برد. خليفه، خود را بر مخده هاي سبزفام و ارغواني رنگ فرو مي افكند. نسيم بهاري در ايوان هاي كاخ گردش مي كند. پرده ي نازك ابريشمين، همراه با نسيم روحنواز به اين سو و آن سو



[ صفحه 30]



مي رود. با اين همه، عرق از سر و روي منتصر ريزان است. گويي از كابوسي رنج مي برد؛ [2] از تب مي سوزد. طيفوري، طبيب دربار، را به بالين مي خواند تا معاينه اش كند. آتش دسيسه در انديشه تركان شعله ور مي شود.

پيش از ورود پزشك بر خليفه، بزرگان ترك با او ديدار مي كنند. نگاه هايشان آشكارا او را تحريك مي كند. سرش را به زير مي افكند و وارد مي شود. پس از معاينه، مي گويد: «خليفه بايد با رگزني، خون آلوده اش را از بدن خارج سازد.» با هم توافق مي كنند تا شب هنگام، طبيب براي رگزني به سراي خليفه باز گردد.

هنگامي كه طيفوري به خانه مي رسد، كسي را منتظر خويش مي بيند. مرد ترك، جامه اي از ابريشم زرد پوشيده و خاموش است. سي هزار دينار طلا به طبيب مي دهد [3] اين مقدار زر و مال، بيشترين ثروتي است كه پزشك در همه عمر، به چشم خويش ديده است. مي تواند باقي عمر را در آسايش و آرامش به سر برد. كافي است تا تيغ جراحي خويش را به سم آلوده كند و بر رگ خليفه آشنا سازد. [4] طبيب نمي تواند برابر درخشش زر پايداري ورزد. وسوسه ها او را در آغوش مي گيرند. برق طلا، خرد و انديشه او را نابود و زايل كرده است.

جراحي انجام مي شود. طيفوري تمام تلاش ابليسانه ي خويش را به كار مي بندد تا قساوتش را در برابر نگاه هاي نافذ و زيرك منتصر پنهان كند. هنگامي كه كاخ را به عزم خانه ي خويش ترك مي كند، همه جا را تاريكي در برگرفته است. نيمه هاي راه حس مي كند كسي گام به گام از پي اوست.

پس از رگزني، خليفه احساس بهبودي نمي كند. ميوه ي گلابي مي طلبد. پس از خوردن قطعه از آن، درد در درونش مي پيچد. [5] .



[ صفحه 31]



مادرش نگاهي اندوهگنانه به وي مي افكند. بي صدا به جواني پسرش مي گريد؛ پسري بي بهره از اين جهان؛ حتي پدرش نيز با وي سر دشمني داشت و عليه او دسيسه مي كرد. در جهان گرگ ها، براي زيستن بايد گرگ بود. منتصر زردگونه و غمگين مي گويد:

- مادر! نه دنيا داشتم و نه آخرت دارم. پدرم را از پاي درآوردم و به دست ديگري از پاي درآمدم! [6] .

مادرش اشك از چشمان مي زدايد و مي گويد:

- با من و با مردم مهربان، و با خويش صادق بودي. مردمان بسيارند، همه مي ميرند، اما كساني كه دليرانه با مرگ رو به رو مي شوند، اندك شمارند.

منتصر چشمانش را فرو مي بندد و در بيهوشي ژرفي غوطه ور مي شود. مادر، دنيايي از اشتياق و مهر را در بوسه اي مي ريزد و بر پيشاني پسرش مي نشاند.

فردا خليفه پسر كوچكش، عبدالوهاب، را فرا مي خواند. او را مي بوسد و با واژگاني بيمناك، برايش دعا مي كند تا خداوند او را از شر گرگ هايي كه در كاخش زوزه مي كشند، محافظت نمايد.

هنگام زوال آفتاب روز شنبه، چهارم شوال سال دويست و چهل و هشت هجري قمري، منتصر زندگي را بدرود مي گويد. ماه در آسمان تابستاني مهتاب مي تراود و خليفه پيش از مرگ شعري را كه از دل شكسته اش جوشيده، نجوا مي كند:

«شادماني دنيا را گرفتم،

اما به سوي خداي بزرگوار رهسپارم.» [7] .



[ صفحه 32]



و چشمانش را براي هميشه فرو مي بندد.

كاخ و دربار، مهياي خاك سپاري پنهاني خليفه است. اين عمل در ميان عباسيان مرسوم است كه خلفا بايد محرمانه دفن شوند؛ اما مادر بر آشكارا بودن گور پسر پاي مي فشارد، تا او نخستين خليفه ي عباسي باشد كه قبرش شناخته شده است. [8] .

او را در كاخ «جوسق خاقاني» به خاك مي سپارند. [9] جايي كه در آن چشم به جهان گشوده بود. منتصر، نخستين خليفه اي است كه در سامرا ديده به جهان گشود و هم در آن شهر ديده از جهان فرو بست.



[ صفحه 33]




پاورقي

[1] مروج الذهب، ج 4، ص 146.

[2] تاريخ طبري، ج 7، ص 414.

[3] تاريخ الخلفاء، ص 357.

[4] مروج الذهب، ج 4، ص 146.

[5] تاريخ الخلفاء، ص 357.

[6] همان.

[7] تاريخ طبري، ج 7، ص 415.

[8] همان، ص 417.

[9] موسوعة العتبات المقدسه، سامراء، جعفر خليلي، ج 12، ص 95.